دانی که چرا نام تو در نامه نیارم
.
گویند که صبرآتش عشقت بنشاند
زان سرو قد آزاد نشستن که تواند
ساقی قدحی زان می دوشینه بمن ده
باشد که مرا یکنفس از خود برهاند
موری اگر از ضعف بگیرد سردستم
تا دم بزنم گرد جهانم بدواند
افکند سپهرم بدیاری که وجودم
گر خاک شود باد به کرمان نرساند
فریاد که گر تشنه در این شهر بمیرم
جز دیده کس آبی بلبم بر نچکاند
گویم که دمی با من دلسوخته بنشین
برخیزد و برآتش تیزم بنشاند
چون می‌گذری عیب نباشد که بپرسی
کان خسته‌ی دلسوخته چون می‌گذراند
برحسن مکن تکیه که دوران لطافت
با کس بنمی ماند و کس با تو نماند
دانی که چرا نام تو در نامه نیارم
زیرا که نخواهم که کسی نام تو داند
روزی که نماند ز غم عشق تو خواجو
اسرار غمش برورق دهر بماند
خواجوي كرماني
يادگاري (0)

ارسال یک نظر

منو
آواي دل
Your Browser doesn't Have Special Plugins...Please Use IE or FireFox or Opera
ياران
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است