ديگه كاري دانشكده ندارم، امروز براي 2-3 تا كار مجبور شدم برم دانشكده.
اوليش براي كمك به يكي از دوستان براي انتخاب واحد.
دوميش براي ديدن يكي از استادا (البته نه آويزوني نمره – بحث صرفا كاري بود و در مورد انجام پيمانكاري و ...)
البته چندتا خورده كار هم داشتم كه انجام بدم.
خورده كاريها رو انجام داديم تا مهندس كلاهدوز رو پيدا كنم و حاصل 4 ساعت وقت گذاشتن اين شد كه گفت برو شب زنگت ميزنم با هم صحبت ميكنيم.
هيچي اينجا بود كه اومديم ول كنيم برگرديم برسيم به محمودمون كه آقاي ... از كارمنداي دانشكده گفت: بروبچ كاري پيش اومده وايسين و البته با لحن يه كم بودار.
بچهها موندن. البته قرار شد يك ساعت بيشتر كارشون طول نكشه و البته خودم هم به علت اعتراض به يكسري كارها هيچ كمكي نكردم.
موندم تا بچهها كارشون رو انجام بدن و باهم برگرديم بالا. (بماند كه ما قرار بود ساعت 12 چيذر باشيم).
ديگه داشتم كلافه ميشدم. يك ساعت بچهها داشت تموم ميشد و مطمئن بودم حداقل 2-3 ساعت ديگه هم رنگ هيچ كدومشون رو نميبينم.
راه افتادم ول چرخيدن تو دانشكده و با اين و اون وقت تلف كردن. جلوي دفتر اساتيد طبقه دوم وايساده بودم كه يه دفعه دكتر كميلي پيچيد جلوم.
- فلاني
- جان دكتر
- بيا اينجا
- چيه
- بيا بشين اين برگههاي امتحانهاي من رو تصحيح كن
- دكتر ....
اينجا ديگه حرف بيادبي زد (دونقطه دي)
هيچي، جاتون خالي، 100 تا برگه امتحان سازههاي بتن آرمه 1 و 2 جلوم بود و هركدوم هم 6-7 تا مساله كه خودم كلي زور زدم تا منطق مسائل طراحي يادم بياد.
خلاصه جاتون خالي عجب احساس قدرتي بود.
(ا برگه فلاني، چهقدر دوست دارم به اين 2 بدم عقدههام خالي شه.
آخ، فلاني چرا افتاده، حيفه، زيرابي ده رو بهش بدم بره، گناه داره.
اه، اه، ايكبيري چه نمره بالايي آورده، يه جوري تصحيح كنم 12-13 بيشتر نياره .....)
خلاصه با هر زحمتي بود برگهها تصحيح شد البته پا روي نفسم گذاشتم و بدون اعتنا به نام و نشان افراد و دوستان همه رو نمره دادم و تو ليست سبز!!!!! هم وارد كردم و دادم استاد امضا كرد و تحويل كاظمي و ...
خدا پدر استاد رو بيامرزه، اگرنه ديونه ميشدم، بعد از 2 ساعت كه اومدم بيرون اين بچهها كارشون هنوز تموم نشده بود. ديگه داشتم قاطي ميكردم كه ديدم سر و كلهشون داره پيدا ميشه.
حالا ساعت چنده، 4.5 بعدازظهر.
گوله كردم چيذر، وقتي رسيدم دقيقه آخرش بود. البته به قول بچهها به علي عليش رسيدم.
از راه نرسيده 4 تا تخته فرش بارمون كردن كه ببر فلان جا
خلاصه 1 ساعت تموم، فرشهاي پايان مجلس رو جمع ميكرديم.
نماز رو خونده بودن كه كار فرشها كليد شد. وضو گرفتيم كه نمازه رو فرادا بزنيم. چارهاي نبود. اين قلبه هم دوباره دردي گرفته بود كه نگو و نپرس، نميتونستم رو پام وايسم.
نماز رو رو سريع زدم. حسينيه خالي خالي بود، هيچكي نمونده بود.
بچهها هنوز داشتن نماز ميخوندن. صندلي حاج محمود خالي بود. پريدم رو منبر و شروع كردم داد و هوار كردن براي حسينيه خالي و اداي حاجي رو در آوردن. (آخر شلوغ بازي)
اصلا حواسم نبود، حاج محمود از در پشتي اومده و پشت سرم وايساده بود و منم همينجوري داشتم ......
(دونقطه دي)