محرم آمده دلم تنگ است. می خواهم فریادی به وسعت عاشورا بکشم. اما وجودم حتی به وسعت یک قطره اشک حر هم نیست چه رسد به وسعت عاشورا.
خدایا چه کنم. یزیدیان دوباره دور هم آمدند. فریاد می زنم چه می خواهید؟
می گویند: بیعت می خواهیم. بیعت با یزید را می خواهیم.
می گویند: یا بیعت می کنید و یا زندگی نکنید.
بلند هم می گویند آنقدر بلند که همه دنیا بشنوند: نمی خواهیم زندگی کنید.
فریاد می زنم: عاشورای 28 سال پیش را فراموش کرده اید, که دوباره دور هم آمده اید ؟
صدای خنده همه دشت را پر می کند. می گویند: نه, خوب هم به یاد داریم. اما شما دیگر کربلایی نیستید. آخر کربلایی که پشت در سفارت کوفه و شام صف نمی کشد. کربلایی برای خرید اجناسمان سر و دست نمی شکند. کربلایی که آهنگ عزای مولایش را همچون موسیقی ما می خواند فقط نامش کربلایی است. او جای صد کوفی را یک تنه انجام می دهد. تو فکر می کنی اگر فقط ده عاشورایی میان شما بود ما جرات ریشخند پیامبرتان را داشتیم. بلند می خندد. صدای خنده اش دنیا را برمی دارد.باز می گوید: یکسال تمام با مایید و هرچه ما می کنیم می کنید. هرچه ما می گوییم می پوشید و هرچه ما می دهیم می بینید. دگر فرقی نمی کند این ده روز هم با ما یا بدون ما. به هر حال فرمان خلیفه است که یا بیعت کنید یا بمیرید.
جلو می روم. به چشمهایش نگاه می کنم و می گویم. اول آنکه تا یزیدی هست کربلایی هم هست. تا شما هستید هر روز ما عاشورا و همه جای دنیا کربلاست نه ده روز و بیست روز و نه یک سال و دو سال بلکه همه عمر. دوم آنکه همین ده روز است که بدن شما را می لرزاند. از همین روزهاست که عاشوراییها بلند می شوند. عاشورایی سوز دارد, دود ندارد. دودش به موقع چشمتان را کور می کند.