در خانه يكي از دوستان صاحبدل كه عاشقي اش خيلي جالبه ديوان حضرت حافظ رو ديدم و بنا بر حديث تازه طرح شده پس از مدتهاي مديد تفالي زدم با اين نيت كه پندي ، اندرزي ، نصيحتي بر من نمايان شود و چه خوش آمد :
ديده دريا كنم و صبر به صحرا فكنم
واندر اين كار، دل خويش به دريا فكنم
ز دل تنگ گنه كار بر آرم آهي
كآتش اندر گنه آدم و حوا فكنم
مايه خوشدلي آنجاست كه دلدار آنجاست
مي كنم جهد كه خود را مگر آنجا فكنم
بگشا بند قبا اي مه خورشيد كلاه
تا چو زلف سر سودازده در پا فكنم
خورده ام تير فلك باده بده تا سرمست
عقده در بند كمر تركش جوزا فكنم
جرعه جام برين تخت روان افشانم
غلغل چنگ درين گنبد مينا فكنم
حافظا تكيه بر ايام چو سهوست و خطا
من چرا عشرت امروز به فردا فكنم