كاشان MP3
‌‌‌‌
جاي همگي خالي، ديروز يعني يكشنبه به همراه هري و ايدزوو و يك تن ديگه از بچه ها (اين آقايي كه مي‌گم نه عضو بامرامها بود نه شما مي‌شناسيدش و به علاوه چون زياد مثبت بود تو صحبت‌ها سانسور مي‌شه) به سرمون زد كه يك زيارتي از ايالت كاشان بنماييم. البته فكر اين حركت برمي‌گرده به خيلي وقت پيش كه فرصت دست نداده بود تا اينكه جمعه حدود ظهر بود كه هري زنگ زد و گفت براي يكشنبه يا چهارشنبه هماهنگ كن براي كاشان. من هم از خدا خواسته يك برنامه ريزي سرانگشتي انجام دادم و گفتم يك روز كامل كفايت مي‌نمايد.
پس از هماهنگي با ايدزوو قرار بر روز يكشنبه گرديد، البته 5 صبح.
ايدزوو با من ساعت يك ربع به 5 دم در خونمون قرار گذاشت تا بياد و با هم به هري ملحق شويم.
البته از اونجايي هري زياد خوش قوله به ايدزوو تاكيد كردم كه با هري همون يك ربع به 5 قرار بگذاره كه تا ما مي‌آييم اونم اومده باشه. القصه ما ساعت پنج و ربع سر قرار بوديم هري هم با فاصله چند ثانيه از ما ديرتر رسيد. :))
جهت كوتاه شدن عريضه نكات خواندني اين سفر رو مي‌نويسم:))
1- خدا باعث و باني اين سفر رو بيامرزه! ما كه نمي‌تونيم هري رو راضي كنيم. حتما بايد يكي بره اينور و اونور تا هري دلش هوايي بشه پاشه بياد. :))
2- خوب شد رييس گفته بود هرم گرما و الا .... بابا اين ايدزو ديگه آخرشه. يك چمدون لباس گرم با خودش آورده بود. بماند كه ساعت 10-11 كه شد هموني رو هم كه پوشيده بود درآورد.
3- دمش گرم رييس: وقتي كنار آتشكده نياسر رسيديم اونجا هيچ كس نبود كمي برامون توضيح بده. اينجا بود كه ايدزوو نطق كرد و گفت: دمش گرم رييس عجب آدم محققيه. معلوم نيست از كجا اين همه اطلاعات در مورد آتشكده بدست آورده.
البته وقتي داشتيم برمي‌گشتيم تازه تابلوي كنار آتشكده رو ديديمJ)
4- آبشار نياسر و حمام صفوي هم واقعا ديدني بود كه البته حضرات حاضر نشدند وارد شوند چون همه سبيل بودند.
5- صداش رو در نيار: موقع حركت به سمت ابيانه و البته بيد هند من حواسم نبود و به جاي راهنمايي هري از جاده اتوبان اون رو به سمت جاده قديمي و البته خراب بردم و دروغي گفتم كه از اتوبان راه نداره. بنده خدا جلوبندي ماشينش پياده شد. البته هري خان راه نداره‌ها J)
6- پدافند هوايي: يادمه پارسال كه از كنار انرژي اتمي نطنز رد مي‌شديم هيچ خبري نبود اما ظاهرا امثال بدجور چششون ترسده بود چون هر 100 متري يك دستگاه ضدهوايي نصب كرده بودند و البته تا دلتون بخواد نيرو.
7- نظريات ايدزوو: وارد ابيانه كه شديم با ايدزوو كه ظاهرا تا حالا چيزي از ابيانه نشنيده بود با تعجب از من پرسيد:
چرا اينا همگي سيمان‌هاشون رو رنگ مي‌كنند؟؟!!
8- قتل و غارت هري: من كه از رانندگي هري تو شهر مي‌ترسم چه برسه به جاده و مخصوصا از نوع پيچ در پيچش. قبل از حركت وصيت خودم رو نوشتم اما خوشبختانه هري با قرباني گرفتن جون يك يك ما رو آزاد كرد. اولش كه يك افتاب پرست بزرگ زير چرخهاي ماشينش له كرد. بعد هم پرهاي گنجشك بدبخت بود كه تو هوا پخش شد و در آخر هم يك مگس. (مسابقه: هركدوم از اين قرباني‌ها متعلق به كيست؟)
از شوخي بگذريم هري 2بار نزديك بود چپ كنه. كناردستش مي‌شيند وصيت‌نامه‌تون آماده باشه.
9- تفنگ سرپر: هري كه با ديدن كوههاي بيابوني سر ذوق اومده بود و با شلوارهاي محلي ابيانه حالي كرده بود تصميم گرفت يك گروه راهزن در كوهها تشكيل بده و اصولا همون رازنهاي سر گردنه رو واقعا بياره توي كوهها و از اين به بعد با نام هري‌بيك در كنار ايدزبيك و بائوبيك كار راهزني انجام بده.
10- امام‌زاده: هري خاطره‌اي از پدربزرگش تعريف مي‌كرد بدين مضمون كه روزي در روستايي شخصي به من مراجعت نمود و خواست براي شفاي فرزندش دعا كنم. من هم از روي مزاح به او گفتم برو و شير اول بزت را نذر من كن ان‌شاء ا... بهبودي حاصل مي‌گردد. ظاهرا بعد از چندي كودك بهبود مي‌يابد. روزي همان شخص بدانجا مي‌آيد و به او (پدربزرگ هري) مي‌گويد از اينجا فرار كنيد كه جماعت مي‌خواهند شما را بكشند و براي گرفتن حاجت از شما امام‌زاده بسازند. پدربزگ هري هم شبانه فرار را بر قرار ترجيح مي‌دهد. هري اينجا نتيجه مي‌گيره كه خيلي از امامزاده‌ها اينگونه‌اند.
من و ايدزوو در كلوپ بامرامها به شدت احساس كمبود يك زيارت‌گاه يا امامزده مي‌كنيم. بروبچ جمع شن مي‌خواهيم امامزاده بزنيم.
11- گرسنگي: ما رو بگو اومده بوديم صفا كنيم، صبحانه كه نخورده بوديم هيچ، تا ساعت 3 هم گرسنه ول مي‌گشتيم. چشمهاي همه از گرسنگي از حدقه زده بود بيرون اما خوب بالاخره ساعت 3 فرجي شد و هري رستوراني كه مي‌گفت 12-13 سال پيش اومده بود رو تو كاشون پيدا كرد بالاخره نهار رو خورديم.
البته از برگشتن بروبچ آنقدر تنقلات خريدند كه غير از اينكه نصفش موند شام هم نتونستيم بخوريم.
نكته: طي يكي دو روز آينده هري هركس رو به خوردن تنقلات دعوت كرد يادتون باشه تنقلات خريد ايدزوو بوده كه تو ماشين هري جا مونده. يك وقت اشتباه نكنيد. اين هري جون به عزرائيل قسطي مي‌ده.
12- خانه طباطبايي‌ها: بازهم ايدزوو خرابكاري كرد. بنده خدا همچين كه اومد از يكي از زيرزمين‌ها بيرون بياد همچين سرش خورد به سقف كه صداش تا دو تا كوچه اونورتر هم رفت. بنده خدا ولو شد زمين و تا يك ربع نمي‌تونست تكون بخوره. بعد از يك ربع كه تازه تاتي تاي كردن رو ياد گرفته بود دوباره وقتي از سرداب مي‌خواست خارج بشه .... آخي بنده خدا. تا ساعت 10 شب كه از هم جدا مي‌شديم هنوز سرش رو نگه داشته بود.
13- باغچه هري: راستش رو بگم اين هري پر بيراه هم نمي‌گه، اين پيراهني كه ما براي تولدش خريديم زياد هم بي‌شباهت به باغچه نيست. هر قسمتش يك ساز مي‌زنه. يقه، شانه، آستين‌ها، جلوي پيراهن و عقبش هركدام براي خودش يك طرح و رنگي داره. بيچاره هري خيلي مرام گذاشته بود ديروز اين لباس جلف رو پوشيده بود. (از فردا ديديد مد شده تعجب نكنيد)
14- هري باهوش: از اول صبح اين هري هي گردنش رو مي‌خاروند. گفتيم شايد ككي چيزي رفته تو لباسش. ساعت نزديكهاي 4 بود كه هري از شدت گرما اومد لباسش رو عوض كنه، تازه متوجه شديم هري‌خان مقواي داخل يقه‌رو درنياورده و همونجور لباس رو با مقواش پوشيده. :))
15- ِENDِ بچه مثبت: اين مفسد في‌الارض، اين گمراه كننده جوانان، اين قاچاقچي سابقه دار، اين هري پاتر بدجور هوس قليون‌كشي به سرش زده بود. لهذا به ايدزو گفت با بستني سفارش قليون هم بده، البته از اونجايي كه ايدزوو خان خيلي بچه مثبته حاضر نشد قليون بگيره و هري مجبور شد خودش پاشه بره قليون بياره. ايدزوو هم كه تا قليون رو ديدي در رفت و رفت اونطرف تر نشست. شايد از ترس اينكه عكسي دست خانواده‌ش برسه يا فيلم. خوب اشكالي نداره PHOTOSHOP رو كه از ما نگرفتن خودمون قليون‌كشت مي‌كنيم J)
16- حلال و حرام: اين يكي ديگه آخرشه، تو باغ فين يكي از اين آدمايي كه چايي مي‌آورد اومد كنارمون نشست و چند دقيقه از وجودشون لذت برديم، از خودش و خانواده‌ش و بچه‌ها و كارش تعريف كرد و رسيد به سال 57 كه تهران بوده و تو رقاص خانه‌ها و مشروب فروشي‌ها كار مي‌كرده و...
اين دوستمون تعريف مي‌كرد كه سال 57 توي يكي از كافه‌هاي لاله‌زار نشسته و مشروب مي‌نوشيديم. پول ميزمون كه با چندتا از رفقا بوديم مي‌شد 100 تومان. يك‌دفعه ملت ريختن و شروع كردن به شكستن و دعوا و .. كه ما پول نداده جيم شديم.
البته هفته بعد كه رفتيم اونجا پول ميز هفته پيش رو داديم كه مشروبي كه خورديم حروم نباشه !! ""مگه ما حروم خوريم""
17- تلفنها SMS بازي هري: بابا اين هري دست بردار نبود مدام يا داشت با تلفن حرف مي‌زد يا SMS رد و بدل مي‌كرد. اي هري، من اين رو به تو مي‌گم و به اونطرف SMSيت هم كه اينو مي‌خونه مي‌گم. بابا جان يك كلام تلفن بزنيد راحت مشكل رو حل كنيد كه هر 15 ثانيه نخواهيد SMS بزنيد. به خدا پول تلفن جفتتون رو من مي‌دم.
نكته‌ش هم اين بود كه وقتي هري تلفن حرف مي‌زد يا SMS بازي مي‌كرد ديگه حاليش نبود، يا يك جايي مي‌نشست و برنامه رو به تاخير مي‌انداخت يا از خود بي‌خود مي‌شد و راهشو مي‌گرفت و مي‌رفت كه هم خودش گم مي‌شد هم ما بايد نيم ساعت دنبالش مي‌گشتيم تا پيداش كنيم.
18- من واقعا شرمم مي‌شه بگم. اين هري n صد ساله ماشين دستشه، هنوز خيابونهاي تهرون رو بلد نيست. مي‌خواست ما رو ميدون جمهوري شوت كنه بيرون (مرام نداره همه رو برسونه كه) دقيقا يكساعت و نيم ما رو تو شهر چرخوند. خداييش آخر IQِ البته به حرف ما هم كه راه رو بلد بوديم گوش نمي‌داد. اول مي‌پيچيد بعد مي‌پرسيد.
‌‌‌
در پايان احساس مي‌كنم يه چيزايي يادم رفته بنويسم. اگه بروبچ چيزي يادشون اومد و من نگفته باشم خودشون كامنت كنند.
يادگاري (7)
در ساعت۱۱:۰۶ قبل‌ازظهر, Blogger harry potter نوشته ...

دروغووووووو...

 
در ساعت۱:۰۰ بعدازظهر, Anonymous ناشناس نوشته ...

آآآآآآآآآآآآآي دلــــــــــــم=)) عش كردم از خنده. ببخشيد با عرض معذرت اين هري و ايدزوو با دامب و دامبر نسبتي ندارن؟ جناب بائوباب از شاهكاراي خودت چيزي نگفتي ها:)) خداييش يكي بايد ميبود ازتون فيلمبرداري ميكرده:))

 
در ساعت۱:۲۶ بعدازظهر, Blogger بائوباب نوشته ...

من! من!
خداييش فيلمبرداري كردم تووپ.
فيلمش رو هركي مي‌خواد مي‌تونم بهش بدم. قراره با يكم تدوين تو جشنواره فيلم كن امسال شركتش بدم:))))))
PAT & MAT

 
در ساعت۲:۲۰ بعدازظهر, Anonymous ناشناس نوشته ...

وای! چه سفر هیجان انگیزی داشتین. با ئه سرین موافقم، احیانا شما با این دو شخصیت که گفت نسبتی ندارین؟؟؟!!! تازه یه چیز دیگه هم هست ،چون امکان نداره که تو یه جمع فقط دو تاشون از این باز یها در بیارن ، پس یه جورایی میشه گفت که بائوباب داره با نگاه عاقل اندر سفیه سقرنامه می نویسه.
فعلا خوش باش بائوباب جان. همین ساعتهاست که یکی یکی بیان و شما رو هم لو بدن.:))

 
در ساعت۵:۰۹ بعدازظهر, Blogger توسن نوشته ...

سلام
سفر به خیر آقایون با مرام!
3. در مورد این نکته که اشاره فرمودید عرض کنم که اگه شما هم روز 5 شنبه یا جمعه تشریف میبردین اون طرفها راهنماهای میراث فرهنگی ماجرا رو براتون تعریف میکردند! اون تابلویی که میگین من ندیدم!
6. آره برای منم این فضای انرژی اتمی جالب بود! البته من که دفعه اولم بود از اونجا رد میشدم ولی کلاً جَوّش سنگین بود، ما که داشتیم از اونجا رد میشدیم تو ماشین همه ساکت شده بودند!!!
7. واقعاً بنیامین چیزی از ابیانه نشنیده بود؟!!! میخواین نتیجه تحقیقاتم رو در اختیارتون بذارم؟ یا اونجا هم تابلو داشت؟!!!
8. ترجیح میدم تو مسابقه شرکت نکنم (!!!!) ولی مسلماً گنجشکه متعلق به بائوباب نبوده:))
9. کلاً با این ایده موافقم. باحال بود=))
10. این فراخوان شامل حال خانمها که نمیشه؟
12. ما که آخرشم نرسیدیم این خانه های تاریخی رو ببینیم، ولی من شنیدم تو این خونه ها جن هم پیدا میشه! شما ندیدین؟
14. :))
15. آقا بنیامین، من به هم کلوپ بودن با شما افتخار میکنم!! ولی بائوباب خان تو این ماجرایی که تعریف کردی موضع خودت مشخص نشد !؟!؟!؟!؟!؟!؟!
16. نکته جالبی بود!!!
...................................
متن با حالی بود :))
چرا بقیه نمیان دسته گلهای آقای بائوباب خان رو تعریف کنن بخندیم؟ شرط میبندم تعریفی داشته باشین. حق السکوت داده بهتون؟؟؟

 
در ساعت۸:۱۴ بعدازظهر, Anonymous ناشناس نوشته ...

اتفاقا می خواستم بگم شاید فیلمبرداری کرده باشید. میگم کسی اونورا نبود دوربین دستش باشه از شما هم فیلمبرداری کرده باشه؟ اون کلا جالبتره ها:)) راستی نه آقا لینک دادن اجازه مجازه نمیخواد منم قدغن نکردم که کسی بهم لینک بده. تو اون مطلب گفته بودم من خودم لینکم رو به همکارام نداده بودم نه اینکه دیگران بهم لینک ندن. به هرحال ممنون:)

 
در ساعت۱۲:۴۰ قبل‌ازظهر, Blogger harry potter نوشته ...

بنیامین ، بنیامین ، بنی تو جوونیات مذهبی بودی ( رجوع شود به مطلب آه و واویلا ) تو مذهب داری ؟ تو دین داری ؟؟! خداییش اگه تو رو ول می کردیم که یکشنبه ای تو کل کاشان و ابیانه و نیاسر یه دختر رو هم سالا نمیموند !! انوقت میگی من مزهبی بودم ؟!! آخه داداش من خالی بندیم همینجوری که نیست ، حساب کتاب داره !!!

 

ارسال یک نظر

منو
آواي دل
Your Browser doesn't Have Special Plugins...Please Use IE or FireFox or Opera
ياران
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است