جاي همگي خالي. عجب شامي بود و عجب سور و ساتي. خيلي خوش گذشت.
راستش رو بخواهيد، چند وقتي ميشد كه يكي از دوستان مهندس خودمون به حسابي رفته بود قاطي مرغها. اون هم از چه نوع. يك همسر محترمي كه يك سر و گردن از اين جناب مهندس ما بالاتر بود (بيچاره عروس) هم از نظر مالي خانواده، هم سطح سواد و حتي خانواده و درآمد.
از اينا كه بگذريم اين داش مهندس ما داماد سرخونه شده كه هيچ تازه پدر عروس هم 15 روز 15 روز بليط هواپيما وهتل براشون رزرو ميكنه كه با خرج پدر عروس برن كيش و اينطرف و اونطرف خوش گذروني. (خدا بده شانس)
القصه در حكايات آمده كه وقتي يك آدمي با مشخصات اين رفيق ما چنين شانسي در خونهش رو ميزنه كمترين تاواني كه بايد بده شكم دوستان محترم و نامحترمه.
ما رو ميگي، هرچي بال بال زديم كه از دست اين آقاي مهندس چيزي بچكه، چيزي نريخت كه نريخت.
ما كه به كلي از اين دوستمون نا اميد شديم، كه نه بابا اين، اصلا اينكاره نيست.
خوب وقتي يك سري رفيق گشنه توي چنين شرايطي گير كنند، در اين موقع است كه بايد بائوباب وارد عمل بشه و فكري به حال ساير دوستان بنمايد.
خانم آقاي مهندس براي همراهي شوهر محترمشان بعد از ساعت اداري وارد شركت ميشه. اينجاست كه بايد بائوباب خودي نشون بده. يك حمله برق آسا كيف خانم مهندس رو به چنگ مياره (البته با كمي زحمت). كاري ندارم، فقط كارت پرسنلي (البته فكر كنم) حاج خانم رو كش ميريم. آخه ميدونيد از اتفاق بنده خدا يك كارمند سازمان مديريت و برنامه ريزيه.
اين كارت براي ما خيلي ارزش داره. ميشه با اين كارت از رستوران سازمان مديريت توي دربند استفاده كرد با پرداخت كمترين وجه (ميگن 70% وجه شام از اضافه كاريهاي حاج خانم پرداخت ميشه، بقيه پول رو هم كه از جيب تازه داماد زده بودم).
جاتون خالي با يك تلفن 0.5 ساعت گروه اوباش دورهم جمع ميشن و حركت به سمت دربند. (البته بنده خداها خودشون نيومدند).
جاتون خالي. آخرش هم رفتم در خونه صاحبخونه و پوكه كارت رو تحويل دادم.