هركسي تو كلاس كنار دست من ميشينه بايد اين صابون رو به تنش بماله كه اون روز يك كلمه از درس رو هم نميفهمه. بنابر اين كم پيدا ميشن آدمهايي كه حاضر بشن كنار دست من بشينن.
از شانس بد ممد 2 تا كلاس با هم داريم و حالا اينكه اون مياد كنار دست من يا به زور خودم رو پيشش جا ميكنم خودش جاي بحث داره. (البته اين نكته هم هست كه هميشه تو كلاس روي نيمكتهاي اول و دوم ميشينم مگر اينكه بخوام كار غيرقانوني انجام بدم)
امروز هم طبق معمول كنار دست ممد سر كلاس نشسته بودم. يك كاغذ سفيد با خودكار دم دستم بود كه اگه به سرنوشت گريبان فرزدق در انتها دچار نميشد يا عكس استاد روش بود يا يك غزل از حافظ يا شعري از يكي از شعراي نامدار.
القصه استاد طبق معمول دقيق سر وقت اومد تو كلاس. همون اول كه پاش رو تو كلاس گذاشت به ممد گفتم: ممد الان ميگه ......
استاد هم درنگ نكرد و همون رو گفت. حالا مگه ميشد خنده ممد رو جمع كرد. ممد جون جدت ساكت تابلو شديم.
خلاصه شروع كلاس با جملههاي من بود و هر حرفي استاد ميخواست بزنه چند ثانيه قبلش من تو گوش ممد پچ پچ ميكردم و اون هم كركر ميخنديد.
براي اينكه ساكتم كنه (البته ممد) گوشيش رو كه تازه خريده بود داد باهاش بازي كنم. منم شروع كردم به ور رفتن به گوشي جديد. چندتا شماره الكي گرفتم اومدم قطع كنم بلد نبودم اشتباهي زدم رفت روي اسپيكر و يك دفعه صداي بلند گوشي ممد كه خانومه داشت داد ميزد: "اشتراك تالياي شما به اتمام رسيده، لطفا سيم كارت خود را شارژ نماييد." كل كلاس رو منفجر كرد.
استاد چپ چپي نگاه كرد و چند تا نكته اخلاقي در باب رعايت كلاس و ... گفت و من هم تنبيه شدم.
ممد هم گوشي رو از دستم گرفت و گفت: باشه بعد كلاس و يك برگه سفيد دستم داد.
اينبار ديگه ممد بهم فهموند كه ساكت بشينم و براي اينكه سرم گرم باشه مجبورم كرد يك شعر در وصفش بگم. خلاصه اينقدر تعريف و تمجيد كرد از شعرهام كه خر شدم و رفتم تو حس شعر زوركي ...
***
استاد ديگه داشت سبك و سنگين ميكرد كه درس رو شروع كنه كه يكدفعه ديديم كتابش رو بست و گفت:
- بچهها امروز نميخوام درس كتابي بهتون بدم. امروز اتفاقي افتاد كه من ترجيح ميدم براي شما مهندسين اون رو بگم كه خيلي واجبه و .....
- راستش بچهها امروز داشتم توي ميرداماد رد ميشدم كه يك ساختموني ديدم با فلان مشخصات و ...
خلاصه از كلاس 3 واحدي دقيقا دو ساعت و بيست دقيقه رو درباره اين ساختمان و مشكل مهندس و اشتباه طراحي و ... اينا حرف ميزد و همه حرفهاش رو هم با دليل اثبات ميكرد و البته روي تابلو شكل ساختمان رو هم كشيده بود (البته اين ساختمان در حال ساخت رو توي خيابون كه رد ميشد ديده بود نه اينكه سر طراحي بوده باشه)
- بچهها توي زلزله اين فلان ميشه، بهمان ميشه.....
- من آدرس ميدم اگه اونطرفها رد شديد حتما ببينيد....
من كه اصلا تو باغ كلاس نبودم. بچه ها هم همينطوري ميخ شده بودند و به استاد گوش ميدادند و مثل بز اخوش فقط كله تكون ميدادند.
بيچاره استاد هم هي به من نگاه ميكرد و فكر ميكرد دارم تند تند هرچي ميگه مينويسم و كلي پيش خودش ذوق زده شده بود.
بعد از همه صحبتها يك دفعه گفتم استاد ببخشيد ميتونم يه سوال بپرسم
استاد هم كه تاحالا فكر ميكرد من دارم نت برداري ميكنم با ذوق جواب داد بله پسرم. اصلا من اينجا نشستم كه سوالات شما رو جواب بدم كه فردا روز بيسواد نباشيد و ....(باز يه 5 دقيقهاي درباره علم حرف زد تا به من اجازه داد حرفم رو بزنم)
* استاد فكر كنم اين ساختماني كه شما فرموديد اگر با EBF طراحي شده باشه مشكلي نداشته باشه (و حقيقت هم از روي شكلهايي كه استاد كشيده بود همين بود).
جاتون خالي ما اين رو گفتيم مثل اين كه يه سطل آب سرد رو ريخته باشن رو سر استاد. برگشت به تخته و ده دقيقهاي به شكلهايي كه كشيده بود ذل زد و سرش رو تكون داد و زير لب براي خودش محاسباتي كرد و ...
برگشت گفت خوب اين رو هم توضيح ميدم اما قبلش من يه چيزي به شما دانشجوها بگم كه ....(شروع كرد نصيحت اخلاقي و ... (من نميدونم چه ربطي داشت))
تو گوش ممد گفتم ممد جون خودم پيچوند. ممد هم با خنده جمله من رو تاييد كرد و ...
- خوب بچهها هفته آينده امتحانه و درس بخونيد ...
كلاس تموم شد.