سلام خيلي جالب بيد ولي بيچاره رو چرا اينطوري دلداري ميديد شماها...البته تو كه اون گوشه اِاِاِ ببخشيد
تو كه چند ماه ديگه تاسي *** چرا شعر ميگي به اين ماسي
برو فكر خودت ميكن *** كه در خدمت ور ميچلمبي گونجرج
البته مصرع آخرش رو الهام از جناب وگوري گرفتم.
يا علي
بابي خان! نذار دهنم باز شه كي بود مي گفت بره خبرش بياد؟ ها؟ ها؟ ها؟ها؟ ها؟مي خواي رسوات كنم؟
چرا يه عكس از كچلياش نذاشتي؟خيلي نامردي! خوب مام مي خواستيم كچلياشو ببينيم...
من عكس از كچليش نداشتم
من كي كي كجا
دهه
راستي پس فردا آش پشت پا داريم
هركي پايهس بياد
با سلام
بابي خان نبينمد به اين حال حسابي تنها شدي نه
مي بينم ديگه كسي تو وبلاگت چيزي نمي نويسه
خوب حقت بيد تا ديگه كسي رو تهديد به حذف نكني
ديگه اينكه غصه رفتن بني جونت رو نخور تا چند وقت ديگه تو هم ميشي مثل اون اون وقت كي غصه تو رو بخوره ها
جاش خالی نباشه! قصه می خوری یا غصه؟
راستی ها عکس کچلیش رو بذارید! افتاد کجا بالاخره؟ تهرانه؟ فکر کنم بتونید براش آش پشت پا ببرید ها! اجازه میدن برید دیدنش! حالا اون هیچی یه وقت تو دق نکنی:))