تصميم داشتم تذكره اوليا عطار را بخوانم ديشب باز كردم ذكر ابوالحسين نوري پيش آمد، قسمتي از آن در پيش ميآيد:
* نقلست که نوری با یکی در مجلسی نشسته بود و هر دو زار میگریستند چون آنکس برفت روی به یاران کرد و گفت دانستید که آن شخص که بود، گفتند: نه، گفت: ابلیس بود و حکایت خدمات خود میکرد و افسانه روزگار خود میگفت و از درد فراق مینالید و چنانکه دیديد میگریست من نیز میگریستم.
** و سوال کردند از عبودیت، گفت: مشاهده ربوبیت.
پ.ن:
(1)
میدونی خیلی وقتا نمیدونم چی بگم، و خیلی وقتا که میدونم چی بگم!!!!؟؟؟؟ میدونی یه چیزی بهم میگه همه چیو که نمیشه گفت.
من موندم اصلاً چیزی دارم که بگم یا نه ؟؟؟؟؟؟
میترسم که همش خواب باشه همش !!!!!!
اونموقع چی باید بگم !!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟
به قول خیام که:
قومی متفکرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
ترسم ازآنکه بانگ آید روزی
ای بیخبران راه نه آنست و نه این
(2)
آهنگ هفته رو هم حتما تا ته گوش كنيد (لازم نيست بگم چم شده ....)