تا پارسال تو يك مدرسه ابتدايي تدريس ميكردم، اوقات خيلي زيبايي بود، با آنكه اون موقع توي بدترين شرايط روحي و رواني بودم اما همين سر و كله زدن با بچهها دواي روحيي بود كه وصفش تو عبارت نميگنجه
تو اين شرايطه كه آدم بعضي وقتها آرزو ميكنه كاشكي بچه بودم، كاشكي همه دلي صاف و ساده مقل اين بچهها داشتن. همونهايي كه اگر سرشون داد ميزدي گريهشون ميافتاد، همونايي كه از در مدرسه كه وارد ميشدي از سر و كولت بالا ميرفتن و آقا آقايي راه ميانداختن كه آدم تموم خستگيهاش به در ميشد.
راستش رو بگم توي اون مدت من به ظاهر معلم بودم اون كلاس اوليها شاگرد اما حقيقت اين بود كه درسهايي كه از بچهها گرفتم به تموم درسهايي كه دادم پيشي داشت.
اين مقدمه رو گفتم كه ....
امروز به صورت اتفاقي از در مدرسه رد ميشدم كه به دلم زد يك سلام و عليكي با معلمان قديمي بكنم، اتفاقا خوب موقعي رسيدم، روز معلم بود و خوب آدم وقت شناس يه چيزي اين وسط دستش رو ميگيره.
چندساعتي رو با بچهها سر و كله زدم، مخصوصا كلاس اوليها، اينقدر دلپذير بود كه رفتم درخواست دادم براي سال بعد يك كلاس برام باز كنم، گفتم هرجا سر كار باشم و هر جا باشم لذت اين بچهها يه چيز ديگهس و هر جور شده ميام.
تب مبصر كلاس شدن توي بچههاي اولي بالا گرفته بود، يكي از همن بچه كلاس اوليها اومد و اين كاغذ رو به من داد ..... (خودتون ببينيد)
امروز چيزهاي ديگهاي هم ديدم و شنيدم كه تا 3-4 ساعت گيج بودم و اگه يك سري معذورات نبود حتما توي وبلاگ ذكر ميكردم. شايد يكي از دلايلي كه خواستم دوباره معلم بشم همينه، اين خانه از پايبست ويران است.