"غلام همّت آنم كه زير چرخ كبود / ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است."
ما فقط در صورتي احساس تنهايي ميكنيم يا حوصلهمون سر ميره يا دلتنگ ميشيم كه خودمون رو از جريان حركت گلهي بشري كنار كشيدهايم ولي اينقدر همت نداشتهايم كه حالا كه تا اينجاي كار پيش رفتهايم تلاش كنيم به سرزمين وسيعتر و زيباتري برسيم كه «در آن هيچ كسي نيست كه در بيشه عشق، قهرمانان را بيدار كند.» راه بازگشتي براي ما وجود نداره. يا نبايد به يك شناختهايي دست پيدا ميكرديم اما حالا كه چشامون به يه سري واقعيتها بازشده فقط يك راه پيش رو داريم: رو به جلو.
سهراب وقتي خودشو دلگرمي ميده كه قايقي بسازه و تو آب بندازه و از اين شهر غريب دور بشه، ضمناً از خطرايي كه تو مسير متوجهشه هم غافل نيست. اون ميگه كه قايق رو بايد از تور تهي كرد و در فكر صيد ماهيها نبود و دل رو هم از آرزوي مرواريد و اين جور زرق و برقا خالي كرد. ميگه زيباييهاي راه نبايد منو از هدفم غافل كنه:
همچنان خواهم راند
نه به آبيها دل خواهم بست
نه به دريا- پرياني كه سر از آب به در ميآرند
و در آن تابش تنهايي ماهيگيران
ميفشانند فسون از سر گيسوهاشان
- بعد، از كمبودها، كاستيها و وضع نامطلوب شهر قبلياش ميگه و توي قايق آواز ميخونه:
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند:
«دور بايد شد، دور
مرد آن شهر، اساطير نداشت
زن آن شهر به سرشاري يك خوشة انگور نبود
هيچ آيينة تالاري، سرخوشيها را تكرار نكرد.
چاله آبي حتي، مشعلي را ننمود...»
- بعد هم سرزمين رؤيايياش رو كه به سمت اون در حركته توصيف ميكنه:
پشت درياها شهريست
كه در آن پنجرهها رو به تجلي باز است
بامها جاي كبوترهاييست كه به فوارهي هوش بشري مينگرند
دست هر كودك ده سالهي شهر، شاخهي معرفتيست
مردم شهر به يك چينه چنان مينگرند
كه به يك شعله، به يك خوابِ لطيف
خاك، موسيقيِ احساسِ تو را ميشنود
و صداي پَرِ مرغانِ اساطير ميآيد در باد
پشت درياها شهريست
كه در آن وسعت خورشيد به اندازهي چشمان سحرخيزان است
- سهراب حتي رسالت يك عنصر فرهيختهي جامعه يعني شاعر را هم تعيين ميكنه؛ از شاعرهاي امروزي گِله داره و ميگه در آن شهر آرماني:
شاعران وارث آب و خرد و روشنياند
... پشت درياها شهريست
قايقي بايد ساخت.
*************
پ.ن:
1) جدا شدن از يك مجموعه، حضور در جمعي ديگر با تفكري جديد، وجود يك سري افراد به عنوان بپا و ... (آهنگ هفته رو گوش كنيد)
2) اين متن رو در حاشيه سفر ديروز اينجا مينويسم، هرچند براي دوستان رفيق نيمه راهي بودم و در انتها دوستان رو تنها گذاشتم و سر از ديار سهراب درآوردم.
جمعهاي بود و نمنم باروني كه اونقدر تند شد كه كل لباسهام خيس شد و نشستن بر مزار سهراب، عطر گلهاي محمدي كه فضا رو پر كرده بود، تنهايي چند دقيقهاي در حياط امامزاده و نوشتن چند كلمه، "زير باران بايد ...."
3) خداييش عجب جهنمي اين كاشون، گرما مال كاشونه اما بدناميش رو بندر عباس داره، هرچند يك جايي رفتم كه برف ميومد.
4) دوستان هركي پايهس يك روز رو توافق كنيد با هم بريم ...