گريه را به مستي بهانه كردم
شكوهها ز دست زمانه كردم
آستين چو از ديده برگرفتم
سيل خون به دامان روانه كردم
ناله دروغين اثر ندارد
شام ما چو از پي سحر ندارد
مرده بهتر زآن كو هنر ندارد
گريه تا سحرگه من عاشقانه كردم
دلا خموشي چرا؟
چو خم نجوشي چرا؟
برون شد از پرده راز
تو پرده پوشي چرا؟
راز دل همان به نهفته ماند
گفتنش چو نتوان نگفته ماند
فتنه به كه يك چند خفته ماند
گنج غم بر دل خزانه كردم
باغبان چه گويم به ما چه ها كرد
كينههاي ديرينه برملا كرد
دست ما ز دامان گل جدا كرد
تا به شاخ گل يكدم آشيانه كردم
دلا خموشي چرا؟
چو خم نجوشي چرا؟
برون شد از پرده راز
تو پرده پوشي چرا؟