چهار راه
‌‌‌
تا حالا ترسيديد؟ تا حالا از ترس به دعا و صلوات روي آوردين؟ تا حالا....
راستش خيلي وقت پيش وقتي بچه‌تر بودم هميشه از كوچه و خونه مادربزرگم مي‌ترسيدم. البته دروغ نگم هنوز هم شب‌ها تنها اونجا نمي‌مونم. يك خونه متعلق به حداقل 700 سال پيش و حدود 1000 متر كه در يك كوچه كه الان ديگه كم‌كم تخليه شده و غير از چندتا پيرزن 80 سال به بالا هيچكس ديگه اون طرفها زندگي نمي‌كنه و تمام خونه‌هاي دوروبرش مخروبه‌س و با اين همه توصيف فرض كنيد تو كل اين خونه حداكثر يك يا دولامپ روشن مي‌شه. شما جاي من بوديد از همچين جايي نمي‌ترسيديد. اصلا اگه جن و شبه هم نباشه آدم ناخودآگاه شبها مي‌بينه. هرچند خوابيدن شبهاي تابستون وسط حياطش رو به هيچ چيز عوض نمي‌كنم.
چي مي‌خواستم بگم چي‌شد. اون ترس يك طرف اما تا حالا ساعت نصفه شب جايي موندين و مجبور هم باشين سوار ماشين شخصي بشين و خودتون رو به جايي برسونيد ؟؟؟
چند شب پيش بود كه ساعت 3 بعد از نصفه شب سر از ميدون شوش در آوردم و براي رسيدن به نزديكترين آبادي بايد خودم رو حداقل به ميدون امام حسين مي‌رسوندم. يك ماشين جلوي پام ترمز زد. كمي نگاه كردم و با احتياط گفتم: امام حسين.
گفت بيا بالا، با هزار تا سلام و صلوات و دعا و ... سوار شدم. ماشين يك پيكان مدل 53-54 بود با پنجره‌هاي كاملا بسته و فضاي پر از دود سيگار و سر و صداي موتور ماشين كه ناله‌هاي جانسوزش به فلك مي‌رفت. در بين اين همه و صندليهاي پاره‌ي ماشين پخش نوي كه اون موقع شب ويگن پخش مي‌كرد از همه جالب‌تر بود.
صداي ويگن تقريبا صداي موتور رو خنثي مي‌كرد.
‌‌‌
............. گل پيش روي تو اي گل من ديگر تماشا ندارد
گردد خجل گل ز رويت اي جان اين جاي حاشا ندارد
لبها چو بر خنده ..........
‌‌‌
راستش من سابقه پياده روي‌زياد دارم. تقريبا هفته‌اي يكي دو بار از امير آباد تا دانشگاه رو پياده مي‌آم و البته سابقه قدم زدن از تجريش تا ميدون امام حسين يا از دانشگاه تا دربند رو دارم، اون شب هم مي‌خواستم پياده برم ميدون امام حسين اما واقعيتش از پياده رفتن هم مي‌ترسيدم.
القصه سوار كه شديم راننده كمي پيچ ضبطش رو پيچوند كه صداي نوار صداي موتور رو گم كنه. حدود 100 متر جلوتر 3 نفر كه اگه غلط نكنم همون موقع از پاي بساط بلند شده بودند داد زدند "امام حسن"
تاكسي با ترمز شديد ايستاد و اون سه نفر كه حالا هر چي بودند ريختند بالا. من خودم رو جمع مي‌كردم و يك دستم روي قلبم بود داشتم هرچي دعا و آيه و سلام و صلوات بلد بودم زير لب مي‌خوندم.
كمي كه جلو مي‌ريم يكي از اين آقايون ميگه: " آقاي راننده مي‌شه يكم ولوم بدي داريم حالي مي‌بريم".
ما رو مي‌گي مو به تنمون سيخ شد. ديگه صدا اونقدر زياد شد كه ديگه صداي هم رو هم نمي‌شنيدم. حالا من دارم هي دعا مي‌خونم و هي به خودم فحش مي‌دم كه بچه نونت نبود، آبت نبود نصفه شبي سوار شخصي شدنت چي بود.
ديگه اگه داد هم بزنم كسي صدام رو هم نمي‌شنوه. دستم رو به سمت دستگيره در مي‌برم و خودم رو آماده پرتاب به بيرون مي‌كنم تازه اگه در اينور باز بشه.
اما نه انگار تحركي نمي‌كنند. من بي‌خودي مي‌ترسم، خبري جايي نيست !!!
خدا رو شكر ميدون امام حسينه. 250 تومان مي‌دم و از ماشين مي‌پرم بيرون و ده فرار ديگه عقبم رو هم نگاه نمي‌كنم. به سرعت كوچه‌ پس كوچه‌ها رو مي‌دوم و خودم رو به خونه مي‌رسونم و .............

احساس خيلي بدي بود هرچند اشتباه مي‌كردم.
يادگاري (7)
در ساعت۱۰:۴۸ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس نوشته ...

عرض كنم والا اينجوري كه نه ولي يه بار تو پاييز با يكي از دوستام داشتيم از كنسرت برمي گشتيم قحطي ماشين شد. بعد يهو يه پرايد نگه داشت و ما هم سوار شديم. البته طبق معمول كه من بي كله بازي درآوردم ولي تا دستم رفت به دستگيره در ماشين كه سوار شيم يهو دوستم گفت اگه بدزدنمون چي؟ اونوقت تازه يادم افتاد:))

 
در ساعت۸:۳۰ بعدازظهر, Blogger سپار نوشته ...

هر كي ندونه فكر مي كنه كه حالا چه لعبتي هستي؟؟!!! آقا پسر فكر كنم اون چند نفر هم با ديدنت از پاتيلي در اومدن و هپروت از سرشون پريده و خواستن با موسيقي به درد ديدن تو التيام بدن.
يكي هم پيدا بشه ما رو اتومرسي سوار كنه بد نيستا!!!!!!

 
در ساعت۹:۱۹ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس نوشته ...

بازم وضع شما پسرها خوبه که ساعت سه نیمه شب ساعت ناامنی واستونه. من یه بار ساعت نه و نیم شب مجبور شدم شخصی سوار شم. درست یه شخصی سوار شدم مثل همونی که تو سوار شدی و درست در همون وضعیتی که بسر می بردی البته شدیدترش من هم بودم. غیر از دعا و صلوات ، از ترس داشتم بندری می زدم. :)

آقا چشت روز بد نبینه چند قدم بالاتر یه معتاد نئشه اومد دقیقا پهلوی من نشست و سر هر پیچی خودش رو، رو من ولو می کرد. آخر سر صدا مو بالا بردم و چهار تا بد و بیراه بهش گفتم و راننده هم که خدا خیرش بده از تو آینه هوای منو داشت، تا اینکه معتاد رو پیاده کرد. خلاصه خدا رو شکر زنده موندم.

 
در ساعت۹:۲۶ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس نوشته ...

راستی شما که اینقدر عاشق موسیقی سنتی و صدای شجریان و پسرش هستین ، چرا نسبت به افتخاری همچین احساسی دارین!؟

 
در ساعت۱۰:۱۰ قبل‌ازظهر, Blogger توسن نوشته ...

سلام
منم مثل خیلی از دخترای این مملکت تو همچین شرایطی بودم!!
میگم دخترا چون به قول معصومه این ماجرا که واسه شما تو ساعت 3 نصفه شب وحشتناک بوده، خیلی راحت برای یه دختر تو ساعت 9 شب میتونه وحشتناک تر از این باشه!!! میدونین که ما در امنیت زندگی میکنیم!!!
معصومه جان لطفاً بحث شیرین افتخاری رو پیش نکش ...

 
در ساعت۱۰:۱۵ قبل‌ازظهر, Blogger توسن نوشته ...

راستی فکر کنم ساغر و فافا شدیداً درگیر امتحانات باشند. براشون آرزوی موفقیت میکنم اساسی. هرکدومتون هرکدومشون رو دیدین سلام برسونید!!

 
در ساعت۱۰:۲۵ قبل‌ازظهر, Blogger توسن نوشته ...

کمک.....
یه راه ساده بگین که بتونم عکس تو وبلاگ بذارم!! :((((

 

ارسال یک نظر

منو
آواي دل
Your Browser doesn't Have Special Plugins...Please Use IE or FireFox or Opera
ياران
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است