اين هم از عمر شبي بود كه حالي كرديم
‌‌‌
سلام خدمت همه دوستان. اين كه چند روزي مي‌شه تو وبلاگ كم پيدا شدم علت اصلي‌ش تموم شدن امتحان‌هاست.!!! (مي‌دونيد كه من بر عكسم) الان هم حس نوشتن رو از دست دادم تا گرم شم طول مي‌كشه.
اما همونطور كه مي‌دونيد هفته گذشته تولد عزيز دلمون بنيامين يا ايدْزوو يا به قول بعضيها ايدَزوو!!! بود. خوب بالطبع گروه با مرامها (راهزنان سابق) آرام و قرار ندارد تا دلي از عزا به در آرد. ديشب در كمال سلامت و خوشي اين مراسم در پارك ارم با حضور پرشور عناصر مذكر گروه برگزار شد.
از اونجايي كه حس نوشتن ما وقع رو به صورت كامل ندارم به صورت قسمت قسمت مي‌نويسم تا دوستان بعدا من رو متهم نكنند كه دست پيش گرفت كه پس نيفتم. بنابر اين گاهي يك قسمت از مراسم ديروز رو مي‌نويسم بقيه‌ش رو اگه ديگران نوشتند كه هچ وگرنه باز خودم مي‌نويسم.
تذكر: درباره اعمال و حركات خارق‌آلعاده هري هركس بنويسه من قول مي‌دم سانسور نكنم.
‌‌
قسمت اول: خونريزي
‌‌
خوب طبق هماهنگي قبلي قرارمون راس ساعت 5 درب ورودي پارك ارم بود اما از اونجايي كه من ماشين نداشتم و فافا هم همين‌طور قرارمون بر اين شد كه بنيامين خان ساعت 4 بياد خونه‌ما من رو برداره بريم متروي صادقيه فافا رو سوار كنيم و بريم.
ساعت حدودا 3.5 بود كه من هنوز تو ميدون امام حسين بودم. بلافاصله لباس پوشيدم و سه سوته ماشين رو روشن كردم كه بيام خونه و بني منتظر نشه.
سر ساعت 4 رسيدم. از بني خبري نبود. رفتم خونه و يه ليوان شربتي زديم و منتظر شديم كه بني بياد. ساعت نزديك 4.5 بود كه بني اومد. همين موقع فافا كه توي مترو منتظر ما بود زنگ زد و هرچي از دهنش اومد گفت كه من اينجام شماها هنوز راه نيافتاديد و ....
ساعت 5 به فافا ملحق شديم و بعد از رد و بدل شدن چندتا فحش نصفه نيمه رفتيم به سمت در ورودي پارك ارم.
طي تماس با هري مشخص شد كه حاج هريِ پاتر يه جايي تو مايه‌هاي قم و اونطرف‌هاست. ما هم كه منتظر نمونديم و رفتيم داخل تا هري خودش رو برسونه.
همينطور كه آروم به سمت پاركينگ پيش مي‌رفتيم متوجه شديم يه چند تا گشت سپاه، بسيج، 110 و ... دارند به سرعت از كنار ما رد مي‌شن.
خلاصه به پاركينگ كه رسيدم اون ته شلوغ بود 1000 تا.
رفتيم جلوتر. دوتا خانم با صورت‌هاي خونين و مالين و با يك وضعي وسط زمين افتاده بودند و به خود مي‌لرزيدند. حتي سر يكي از خانومها به اندازه 40-50 سانتي‌متري شكافته شده بود و به شدت خون ريزي مي‌كرد.
از شلوغي معلوم بود تصادفي رخ داده مخصوصا از صورت وضعيت. فافا كه حس بدجنسيش گل كرده بود هي مي‌گفت اينا چرا رو زمين افتادن بريم بغلشون كنيم برسونيم بيمارستان. شايد ظرف 15 دقيقه 300 بار اين جمله رو تكرار كرد.
خلاصه ما ماشين رو پارك كرديم و با اومدن اورژانس و همراهي پليس خانومهاي محترمه راهي بيمارستان شدند. بعدا با صحبتي كه با اطرافيان كرديم كاشف به عمل اومد كه تصادفي رخ نداده و بلكه ماجرا به شكل ديگه‌اي بوده.
ظاهرا خانم اولي با ماشين مي‌پيچه جلوي خانم دومي و مثلا اجازه رفتن به اون رو نمي‌داد يا يه چيزي تو همين مايه‌ها.
بعدش‌هم دونفري با قفل فرمون!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! و چك و لگد و گاز و گيس و گيس كشي افتاده بودند به جون هم !!!!!
جل‌الخالق. ديگه اينجوري‌ش رو نديده بودم تا حالا. قفل فرمون !!!!!!!
فافا رو مي‌گي، مي‌گه چه قدر خوب شد نرفتيم كمك :))
‌‌‌‌
ادامه دارد ....
يادگاري (6)
در ساعت۱۰:۴۲ بعدازظهر, Blogger سپار نوشته ...

ايول!!! بائو باب زودتر بقيه اش رو بنويس مي خوايم بخنديم.
مييو مييو مييو مييو مييو
من به شخصه نتيجه گرفتم كه با رانندگان خانم كه جز استفاده صحيح از قفل فرمون چيز ديگه اي بلد نيستن پرهيز كنم.
جدا بايد از اين جماعت ترسيد.

 
در ساعت۸:۵۴ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس نوشته ...

آمين:P

 
در ساعت۸:۵۸ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس نوشته ...

wwwwwwwwwwwwow!!!!!!!!!!!!
به خدا اینجوریش رو ندیده بودم!! عجب چیزی بودند. تو دعواشون نبودین؟ یه چند تا عکس می گرفتین تا ماجرا برا ما ملموس تر بشه.:)
در ضمن شیرینی ما یادتون نره. باز مثل اون دفعه دارین دو دره می کنید ها!

 
در ساعت۱۰:۵۳ قبل‌ازظهر, Blogger harry potter نوشته ...

به قول حضرت حافظ که :
(( پدرم گفت که ای دخت نکو بنیادم
"قفل" بر باد مده تا مدهی بر بادم ))
البت که در آن زمان قفل فرمان نبوده و این قفل یحتمل اشارت به قفل درِ خانه یا چیزی شبیه کلونِ در دارد ...
...............
اما انصافا دختری که وجود قفل فرمون دست گرفتن داشته باشه معرکه است . باید گذاشتش روی سر حلوا حلواش کرد .حیف که من اونجا نبودم و الا سه سوته از جفتشون ادرسی تلفنی چیزی می گرفتم و بعد فوری طی سه روز خواستگاری و عقد و ازدواج و حموم زایمون و دی اند و...
رفقا اگه بازم از اینا به پستشون خورد یه تلفنی چیزی واسه ما بگیرن ...

 
در ساعت۱۱:۲۷ قبل‌ازظهر, Blogger توسن نوشته ...

در این مورد نظری ندارم!!!
بی صبرانه منتظر ادامه مطالبتون هستم:))

 
در ساعت۳:۲۵ بعدازظهر, Anonymous ناشناس نوشته ...

چرا بقيه ماجرا رو تعريف نمي كنين. ما منتظريم:)

 

ارسال یک نظر

منو
آواي دل
Your Browser doesn't Have Special Plugins...Please Use IE or FireFox or Opera
ياران
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است