در ادامه’
خاطرات عجب شير 1 همين كه سه ماه از آخرين نمره پاس شده گذشت با علاقه فراوان به دنبال كارهاي فارغ التحصيلي رفتم تا هرچه زودتر ديني كه رضا خان به اين مرز و بوم برام ايجاد كرد ادا كنم، ديني كه بعد از حدود هشتاد سال هيچ فرقي در شكلش ايجاد نشده، آفرين بر اين سنت گرايي. از پدر اصرار كه نرو، از پسر تاكيد كه بايد برم، خلاصه پدر هنوز در تعجبه كه چرا پسر اينقدر علاقه به خدمت نظام وظيفه دارد؟؟ پدران هرچه تلاش ميكنند به پسران بفهمانند كه سربازي وقت تلف كردنه كو گوش شنوا؟؟ جوونهاي امروزه كه ديگه حرف كسي رو قبول ندارن، نه فقط تو سربازي كه تو هيچ امري ...
مدارك رو با هري جفتي فرستاديم، تازه مي خواستيم درخواست كنيم ما ها رو تو راهنمايي رانندگي بندازن كه يهو خدايي نخواسته روي راحتي رو نبينيم و زودتر مرد بشيم در ضمن اونقدر زنها رو جريمه نقدي و غير نقدي (مثل كلاغ پر) مي كرديم تا درست رانندگي كنند. به موقع دفترچه هامون دستمون رسيد و رفتيم براي تقسيم دوران آموزشي. حالا پدرها دارن به هر دري ميزنن كه پسرها رو قانع كنند كه اين دم آخر حداقل يه كمي به سربازي فكر نكنن و به امور عادي زندگي برسن ولي امان از دست اين پسرها.
از قضا همونطور كه مي خواستيم و دعا مي كرديم جفتي افتاديم عجب شير، خدايا شكرت!! كه در هر حال اعم از خوشي و ناخوشي بايد شاكر باشيم. شنيده ام برف و سرماي اونجا آدم رو ياد بهشت ميندازه. ديگه خوش شانسي از اين بهتر نميشه، كلا از اول زندگي شانس با ما همزاد بوده. هر كسي شنيد كه ما بايد بريم عجب شير كلي به ما حسودي كرد تا جايي كه بعضي ها از حسادت به ما، گريه كردند. بعضي ها هم كه اصلا نمي دونستن عجب شير چيه؟ اولش فكر مي كردن يك كارخانه توليد مواد لبني هست كه به خاطر كيفيت خوبه محصولاتش همگان رو متعجب كرده و از قديم اسم عجب شير براش گذاشتن.
هري با من ميدون شوش قرار گذاشت حالا چرا ميدون راه آهن قرار نگذاشت من هم نمي دونم. حتما شگون ميدون شوش بيشتر بوده.
مادر گرامي دو ساك بسيار بزرگ از انواع تنقلات و لباس و خوراكي و بقيه چيزها آماده كرده بود. از همه’ فاميل و دوستان و آشنايان خدا حافظي كرده بودم جز پسر عمه ام كه اونم دمدماي بيرون رفتن از خونه تلفن كرد و آرزوي داشتن لحظات خوش و دلچسبي درآموزشي برام كرد. بنده خداي حيووني خودش از سربازي معاف شده بود بيچاره. صحبتم با پسر عمه ام طولاني شد و دير زدم بيرون، براي دلخوشي خودم هم كه شده يه بار سر قرار به موقع نرسيده ام، حتمي هري معطل ميشه و از عدم توجه من در رسيدن هر چه زودتر به عجب شير شاكي ميشه.
به خطي هاي شوش تو ميدون آرياشهر رسيدم و صندلي عقب كنار يك زوج جوون خوش بخت نشستم، هي خدا خدا ميكردم كه راننده يه نفر براي جلو، گير بياره و زودتر راه بيفته كه خيلي دير شده بود. اونقدر عشق بازي اون دوتا جالب بود كه اصلا هري رو فراموش كردم. بالاخره آخرين علائم از حيات انساني رو داشتم ميديدم. انقدر مهربون چيك تو چيك نشسته بودن كه من دچار خوف شدم مبادا اينجا رو با خونه اشتباه بگيرن، برن تو كار ليپ تو ليپ كه اون وقت من به عنوان سرباز اسلام مجبور ميشدم اقدامات مقتضي مثل برگردوندن سرم رو پيش بگيرم. خوشبختانه محيط قدري محبت انگيز بود كه كار به روال عادي پيش مي رفت. اي بابا مي خواستم اون پسره رو روشن كنم و بگم كه اين كارها رو ول كنه و بره دنبال سربازي كه زندگي روشن و با آتيه در اينه، نه لاو بازي .
القصه رسيدم ميدون شوش و رفتم پيش هري كه داشت خون خونش رو مي خورد ولي با ديدن PDA اي كه آورده بود كلا خجالت مجالت يادم رفت. اين هري هميشه يه چيزي براي رو كردن داره. بعد دوتايي با كوله باري از مواد مغذي و خاطرات و دلبستگيهاي داشته و نداشته به سمت تقدير كه فعلا ايستگاه راه آهن بود رهسپار شديم.