گروپ!!!! از خواب پريدم، تو خواب و بيداري ديدم هري به پشت رو زمين ولو شده. داداشمون احتمالا در آسمان ششم كه در محضر ابوسعيد تلمذ مي كرده، در جواب علم بهتر است يا ثروت اشتباه جواب داده و دچار غضب استاد و محكوم به سقوط تا فرش ثرايي شده. نمي دونستم بخندم؟ بخوابم؟ پاشم جمعش كنم؟ آخه تو كه نمي توني يك جا آروم بخوابي چرا هي چونه ميزني كه بري طبقه بالاي تخت. ديگه وقت مراسم صبحگاهي بود، تختها رو جمع و جور كرديم و با هري كه هنوز درعالم عرفان معلق بود زديم بيرون از خوابگاه.جاتون خالي، مراسم آموزش رژه و سرود و نظام جمع و ... كلي حس ديسيپلين به آدم ميداد. به همين خاطر بود كه همه حسودي شون ميشد كه نمي تونستن بيان سربازي بويژه دخترهايي كه ميشناسم و به من ميگفتن بنيامين سفارش ما رو هم كن بياييم سربازي عاقله بشيم ولي چه كنم كه هرچي امكاناته براي مردهاست و به خانمها در همه حال حتي خدمت نظام وظيفه اجحاف ميشه.
در مراسم صبحگاه اعلام كردند « زين پس براي پاك كردن شايعات نابخردانه درباره اينجا به جاي واژه نامانوس و منحوط پادگان از كلمه ارگ عجب شير استفاده گردد.»
بعد از مراسم حسن سورنا رو خندان و شاداب ديدم ، با تعجب پرسيدم ازش كه اونجا چه كار ميكنه؟؟ مثل اينكه تو مداركش اشكالي بوده و از ايستگاه قطار برگردونده بودنش و ديشب رو تو بازداشتگاه خوابيده بوده و حالا حالا ها بايد تو ارگ بمونه. ايول به اين شانس، نصيب هركس نميشه كه دوبار دوبار خدمت كنه.فرمانده از من خواست كه وسايل حسن سورنا رو ببرم به خوابگاه و نزديك تخت خودم و هري مستقرش كنم. وقتي رسيديم خوابگاه ديدم هري اونجا نشسته و داره چيزي مينويسه، يواشكي رفتيم جلو و ديديم كه داره شعر ميگه، اونم عجب شعري بيچاره بدجور جوگير مجالست با ابوسعيد شده بود.خيلي براي هري نگران هستم دوري و فراق داره براش گرون تموم ميشه. من يك قسمتهايي از شعرش رو كه خصوصي تشخيص دادم حذف ميكنم و بقيه اش رو اينجا مينويسم تا ببينيد تا چه حد اوضاعش بحراني بود.( تازه دنبال يك تخت ديگه اي بودم تا لبه داشته باشه چون نمي خواستم هر شب هري رو از روي زمين جمع كنم. پايين بيا كه نبود شايد از اونجا ماه بهتر ديده ميشد.)
من سرباز غيورم ، خوشحالم و پرشورم
خندان بهر ميهنم ، از جان و دل ميگذرم
اين است پند بوسعيد ، چون دشمن از تو رميد
وقتي گشت زار و نالان ، باز گرد به ارگ خرامان
ساخت وطن بر تو باد ، خشت نخست كن ياد
گر گشتي وكيل وزير ، باش خبره و كم نظير
اي نو گل شاد و شنگ ، گوشدار اين اندرز قشنگ
كن رو سوي آسمان ، گو نقل خود آنزمان
اي گلرخ قهرمان ، شيردل پهلوان
خوف تو در يادمان ، داد تو در جانمان
فرش لعلين نيست پهن ، جام دل كن تو به رهن
.......
اين است كيمياي هري ، نگذر از آن سرسري
بعد از فعاليت مفيد روزانه در هر روز دوران خدمت بيشتر به لزوم سپري كردن اين دوره واقف ميشدم. شب كه به خوابگاه برگشتم برق عجيبي تو چشماي هري و حسن سورنا بود، به ساكم كه نگاه كردم ديدم به هم ريخته، اون موقع متوجه داستان نشدم ولي بعدها جريان رو شد، واي كه من چقدر گيج بازي دراورده بودم و عجب سوتي بزرگي دست هري و حسن سورنا داده بودم، واي بر من، واي بر من!!!!!
( وقتي
حسن سورنا از سفر عبادي سياسي خانه معشوق برگشت خودش ميگه كه با هري چي از بين لوازم من پيدا كرده بودند.)