دوشنبه عصر براي كاري با شيخنا فرقان و يكي از رفقا كه سيدي بيش نيست رفتيم ابتداي جاده قم. تا برسيم اونجا در مسير هوس تفرش زد به سرم و پيشنهاد كردم كه بريم تفرش و اون دوتا آويزون هم قبول كردند. قرار شد يك ساعته كار رو انجام بدهند ولي كارشون سه ساعت طول كشيد، لامروت ها. هنگام سوار شدن به ماشين من گفتم كه ساعت 9 شب كه ديگه تفرش نميرن تازه بايد ساعت 8 صبح هم تهران مي بوديم. وقتي ميشه تفرش رفت كه بشه از هوا و دشت و دمن اونجا استفاده كرد. پس از تفكري چند تصميم گرفتيم به شهر خون و قيام، « قم » بريم.
50 كيلومتر مونده به قم ديگه جنون رو تموم كردم و پيشنهاد دادم بعد از قم به شهر تاريخي اصفهان بريم و روي سي و سه پل سُك سُك كنيم و برگرديم. خدا رو شكر همه رفقا هم مثل خودم آويزون هستند و مغزشون پاره سنگ ميبره، اون دو تا هم قبول كردند، ماشالا بلد نيستند « نه » بگن. حالا من و فرقان هيچي، اون سيد كه متاهل بود. ميدونيد چه كار كرد؟؟ معلومه با وقاهت تمام اهل و عيال رو پيچوند. فرقان عبارت قشنگي براي بعضي از سيدها داره، قال فرقان ( كثر الله عباداته ) : « خدايا!! مگر گرگ نبود سيد آفريدي.» البته اين حرف، وقتي من به سادات اطرافم و شيرين كاريهاشون نگاه ميكنم خيلي درخور و به جاست. فكر كنم آخرش هم هرچي شفاعت و آمرزش اهل بيت باشه خرج اين سادات بشه و به ما چيزي نرسه.
خداوندا چرا ترك آفريدي *** مگر سيد نبود گرگ آفريدي
جاتون خالي، عجب زيارت و عبادت باحالي بود. حاج فرقان گفت احتمالا زيارت امشب از حرم حضرت معصومه ( سلام الله عليها ) در شب تولد پدر گراميشان در جواب به مراسم اسكل كنان بائوباب نصيبمون شده. هر عملي را عكس العملي است.
هر چه كني كشت همان بدروي *** كار بد و نيك چو كوه و صداست
اونجا بود كه من از خدا خواستم هرچه زودتر قسمت كفتر يا غزال من رو نصيبم كنه تا دفعه بعد كه يهو زد به سرم برم سفر به جاي اينا با اونا برم اگرهم نخواست بياد مثل اون سيد بپيچونمش تا دلم خنك بشه ( البته رفقا ميگن كه نشانه هايي از ذلالت در من وجود داره ولي خب تا حالا كه شكوفا نشدن.). تو حرم حضرت معصومه (س) دلم هوس مشهد كرد، شايد تو اين دو، سه هفته قسمت بشه تا حالا كه هر وقت دلم هوس مشهد كرده توفيقش پيش اومده.( يك بار همينطوري كه اصفهان رفتيم، با شيخ فرقان رفتيم مشهد، جاتون خالي بود كلي داغون شديم ولي مشهد بود ديگه …)
ساعت 30/12 به سمت اصفهان راه افتاديم. آسمون پر ستاره كوير كه عروس گيتي هم همراهشون بود سرود سبك بالي سر مي داد. يك جايي ماه سرخ رنگ شده بود، ديگه داشتم ديوونه ميشدم، عجب آسموني، عجب ماهي، عجب شبي، اگر اين بين هم سياوش « عسل بانو» يا « بارون رو دوست دارم هنوز» رو بخونه كه ديگه معركه ميشه. جاي هري بيك و بائوبيك خيلي خالي بود. وقتي خسته شدم فرمون رو به فرقان سپردم و رفتم عقب ماشين و لالا...
با ترمز هاي پياپي فرقان از خواب بيدار شدم، بلند شدم، بعله رسيده بوديم. توي اين شهر هر 50 متر يك چراغ راهنمايي كاشتن كه ساعت 5/3 بامداد هم سبز يا قرمز ميشه، ما هم با وجدان، تك تك چراغ قرمزها رو ميايستاديم و به اونا كه رد ميشدن ناسزا مي گفتيم.. ساعت چهار بود و ما روي سي و سه پل، چه نورپردازي اي، زاينده رود چه زيبا بود. « برم اونجا بشينم در كنار زاينده رود *** بخونم از ته دل ترانه و شعر رو سرود» دلم براي بائوباب تنگ شد و يك sms براش فرستادم تا اون رو هم اون موقع صبح در شعفم سهيم كنم، چه كنم ما كه بخيل نيستيم. به قول يكي ديگه از سادات با « دوربين موبايل دار » فرقان چندتا عكس گرفتيم كه در اسرع وقت ميذارمشون همين ورا.
بعد از سي و سه پل به سمت پل خواجو رفتيم. ميان راه به دنبال سرويس بهداشتي هم ميگشتيم كه درون پارك كنار زاينده رود پيدا كرديم. وقتي با فرقان براي ساختن وضو رفتيم به سمت سرويس بهداشتي سر در ساختمان نوشته بود « سرويس بهداشتي آقايان (رايگان) » ، من و فرقان زديم زير خنده، حق بدين اصفهان بود ديگه. داخل كه شديم يك بابايي اومد گيرداد كه اينجا به كسي پول ندين و اگر كسي پول خواست به نماينده پيمانكار فلان جا خبر بدين چون اصغر كه اينجا كار ميكرده از اكبر ايدز گرفته و از اين قبيل، درسته كه من تو دلم بهش ميخنديدم و ميگفتم داداش جلوت يه ايدزوو وايستاده ولي اون كه نمي دونست، خلاصه وضو گرفتن ساعت 45/4 صبح ما با قصه سرايي يك اصفهاني كه مي خواست فلسفه پول ندادن رو يادمون بده گذشت.
يك مسجد يافتيم كه ملت دم درش منتظر بودند عوامل مسوول در رو باز كنن، متعجب گشتيم و به راه ادامه داديم تا اذان رو گفتن و مسجدي در باز ديديم و رفتيم داخل. بعد از خواندن نماز جماعت كه به اندازه نماز ظهر تهران طول كشيد، فرقان نظرم رو به دستور عمل برگزاري مجالس ترحيم مسجد جلب كرد، آخ خنديدم، واي خنديدم، نمي گم چي بود چون عكسش رو گرفتيم فقط بايد يه نمه زووم كنيد تا نوشته ها رو ببينيد.
بعد از نماز راه افتاديم سمت تهرون ، از يك پدر بهداشت راه رو پرسيديم كه از حرفهاش فقط ميدون احمدآباد رو فهميديم ، اونطرفتر از يكي كه روي جدول نشسته بود پرسيديم تهرون از كجا بريم كه بنده خدا هي اينور، اونور رو نگاه كرد وقتي مطمين شديم قاط زده ازش پرسيديم ميدون احمدآباد كجاست كه يك دفعه از خواب پريد و آدرس رو با چندتا چهار راه و فلكه و ميدون و راست گرد و چپ گرد درست و كامل داد، خدا حفظش كنه، خواب بيچاره رو پاره كرديم.
نكته جالب برگشت هم سوهان كوچكي بود كه سيد خريد، تابلو بود براي اين خريده كه دل خانمش رو به خاطر دوري بي دليل يك شبه به دست بياره. اللهم كثر ذلائل الامرات.
اتفاقا پنجشنبه گذشته خونشون بودم، خواستم زيرآبش رو پيش خانمش بزنم كه زود خودش رو نجات داد. خانمش هم با نگاهي عاقل اندر صفيه گفت چرا اصفهان شبانه رفتين؟ 2 يا 3 روز ميرفتين كه قشنگ بگرديد. من هم گفتم كه مزه اش تو همون شبانه رفتن و برگشتن بود كه خاطره اي موندني است قبول داريد بعضي كارها شبانه اش متفاوته ؟؟ (اينجا ياد شيخنا فرقان افتادم، كبلايي در دعاها و راز و نيازهاي شبانه من رو به ياد داشته باش )
ايشالا سفر روزانه’ چند روزه رو ديگه متاهلان با خانمهاشون بروند.