(سفرنامه (قسمت اول

بازهم نوشتن سفرنامه افتاد به دوش من بدبخت، بگذريم
قصه از جايي شروع شد كه بني رو تو حياط دانشكده ديدم و بني هم از دهنش پريد كه من و شيخ فرقان و بروبچ محلمون نيت كرديم بريم امام رضا. از اونجايي كه ما هم آويزون، گفتيم كه من هم بايد بيام ولاغير وگرنه نفرينتون مي‌كنم كه سوسك شيد.
بعد از كلي كلنجار قبول كردند كه در اين سفر از فيض وجود ما هم بهره ببرند.
از مقدمات كار كه هيچكدومش انجام نشد (مثل گرفتن بليط قطار و جا و ...) تازه روز آخر هم شيخنا فرقان زيرش زد كه من نميام.
بنيامين تماس گرفت كه فلاني ميگه من نميام و بعدش هم گفت كه ما با ماشين شخصي مي‌ريم. البته بعدا فهميدم كه اين منظورش از ما خودش و من بوده و اصلا كس ديگه‌اي تو كار نيست.
خوب با ماشين شخصي دوتايي حال نمي‌داد. قرار شد همسفر پيدا كنيم.
بهترين گزينه علي (رفيق) دوست تازه واردمون بود. با اون تماس گرفتيم و اون هم استقبال كرد.
اواخر شب بود كه بنيامين زنگ زد و اطلاع داد كه شيخنافرقان به همراه سعيد هم ميان.
و به اين ترتيب شد كه من با 4تا ترك راهي سفر زيارتي شديم. بنيامين (يك رگ ترك+ليسانس) با درصد تركي 40، علي(رفيق) به دليل مدرك ليسانس 50، سعيد (معروف به ترك دانا) 150 درصد و شيخ احمد 1000%

اولين ترك بازي: اولين ترك بازي رو بنيامين انجام داد. من نمي‌دونم تو عقل اينا چي مي‌گذره. آخه آدمي كه قراره از جنوب شهر به سمت مشهد خارج بشه مسافرينش رو از سمت جنوب جمع مي‌كنه؟؟؟؟؟؟ (قابل توجه خونه خودشون تقريبا شمال شهره)
سوار كردن شيخ فرقان دردسر تازه‌اي بود. بنده خدا كه شب قبل از سفر تا ساعت 3 بعد از نيمه شب در مراسم خواستگاري!!! به سر برده بود، همونجوري با شلوار راحتي و زيرپوش بر اتوبان وايساده بود و كاملا مايه‌ي آبروريزي (ظاهرا از مراسم خواستگاري مستقيم اومده بود اونجا). تنها كاري كه تونستيم بكنيم اين بود كه در ماشين رو باز كنيم و به سرعت ماشين بيافزاييم و همينجوري كه از كنارش رد مي‌شيم دو نفر اونو بكشن بالا كه ملت نفهمن اين هم با ما بوده.
سفر با خوبي و خوشي آغاز شد. دو ترك اصلي ما هم به محض اينكه سوار شدند مثل اينكه 500 سالي هست كه نخوابيدند، به خواب عميقي رفتند. البته پاي شيخ بود كه گهگداري از پنجره جلو يا از كنار گوش راننده عبور مي‌كرد اما به هرحال بهتر از بيدار بودنش بود.
حدود 30-35 كيلومتر تهران بوديم كه بچه‌ها را هوس صبحانه به سر افتاد. در اولين شهر براي خريد نان وارد شديم. نمي‌دونم چي بود كه اينهمه آدم حسابي (دختر خوشگل) كنار خيابون وايساده بود اين بنيامين خان درست جلوي يك معتاد نعشه كه كنار جوي آب چرت مي‌زد ترمز زد تا آدرس نونوايي بپرسه. عزيز دلمون هم گفت: "داداش اتفاقا منم ميخوام برم اونجا، منم مي‌برين" بنيامين هم بلافاصله گفت البته بپر بالا و بدين ترتيب علي كه جلو نشسته بود ايدز گرفت :)). تازه وقتي رسيديم اونجا بنيامين تعارف ميزنه كه داداش برسونمت خونه!!!!! (خداييش يك جاي سالم تو بدنش نبود و بوي انواع و اقسام عطرها هم از بدنش بلند مي‌شد)
توقف براي صبحانه و مثل هميشه بنيامين كه از قحطي فرار كرده از 4 تا بسته خامه 3تاش رو مي‌خوره (البته همه بايد دنگ 4تا رو بدن!!!)
نكته جالب توي اين سفر مصرف بنزين ماشين بنيامين بود كه تقريبا 100 كيلومتري 20 ليتر بنزين رو به هوا مي‌فرستاد و ما هرچي بهش مي‌گفتيم كه ماشينت مشكل داره به خرجش نمي‌رفت كه نمي‌رفت و مي‌گفت من ديروز بردمش ايران خودرو. بگذريم كه يكي دوبار نزديك بود توي بيابون بگذاره و اگه كمك امام رضا نبود مونده بوديم توي بيابون، اما خوب به هر حال با 10-15 باري بنزين زدن خودمون رو با هر بدبختيي بود رسونديم مشهد. مشهد كه رسيديم، وقتي زير ماشين رو نگاه مي‌كنم مثل اينكه دوش آب باز كردند بنزين ميريزه زمين، نگو باك سوراخ بوده!!!!
خریدن پسته تو دامغان هم جالب بود. علی که ظاهرا بدجور علوی شده بود چنان عدالتی تو تقسیم پسته ها به کار می برد که نگو و نپرس. یعنی هر چند دقیقه ای دستش رو مشت می کرد و 5 تا دونه پسته به هرکسی کی داد. البته فکر کنم هر دفعه به خودش چندتایی بیشتر می داد به عنوان حق العمل تقسیم !!!!!!!
خوب از اونجايي كه روز حركت مصادف مي‌شد با تولد من، منطقي‌ترين كار اونا وبال شدن نهار رو سر من بدبخت بود كه اينكار رو هم خوب انجام دادند، اما تا اونجايي كه يادمه قبلا ترها سر تولد يك باقچه‌اي چيزي مي‌بردند!!!! (عمرا دنگ سفر رو به شما مفت‌خورها بدم)
ساعت 11 بود كه به مشهد رسيديم، قبلش بود كه بچه‌ها تو نيشابور پنير و نان براي شام خريده بودند. توي مشهد 3-4 ساعتي دنبال جا گشتيم (به لطف ترك‌هامون) وگرنه همون 11.5 مي‌تونستيم مستقر بشيم. بدبختي مگه هتل آپارتمانها به اينهمه آدم ريشو جا مي‌دادند.
ساعت 3 بود كه وارد اتاق شديم. بنيامين و احمد رفتند دنبال تعمير ماشين اون هم اون موقع شب من هم كه تو راه اصلا نخوابيده بودم بيهوش شدم. خداييش اگه كسي يه ته سيگار تهرون رو زمين انداخته بود مثل اين فيلمهاي تام و جري آتيش تا خود مشهد دنبالمون مي‌كرد و آخرش هم ...
شب اول كه بي‌شام خوابيديم. ساعت حدود 4.5 بود كه با صداي تلق و تلوق بيدار شدم. ترك دانا بود. مي‌خواست بره حرم براي نماز صبح، هرچي سعي كردم خودم رو تكون بدم تا منم برم نتونستم كه نتونستم. با هر زحمتي بود به كمك علي از جام بلند شدم و نماز صبح رو خوندم و دوباره خوابيدم.براي نماز ظهر ديگه همه بيدار شده بودند. پنير شب رو به جاي صبحانه زديم و بعد از انجام مستحبات نماز ظهر رو در مسجد گوهرشاد و بعد از اون يك زيارت امين‌الله رو به صورت دسته جمعي اجرا كرديم. اما چون هيچكدوم حال و حوصله زيارت نداشتند سريع از حرم زديم بيرون. (سروصداهايي كه در اين هنگام از حلقوم بني خارج مي‌شد باعث شد تا من كيسه كفشهام رو روي صورتم بكشم و از ترس شناسايي از حرم جيم بزنم)

................

يادگاري (2)
در ساعت۱:۰۱ قبل‌ازظهر, Blogger سپار نوشته ...

ايول، داداشمون ميخواد با يك وعده غذاي سر راهي شام تولد رو بپيچونه، ممد خداييش راه نداره چونه نزن.
اون پسته ها چه حالي دادند، از اينكه علي كنارم نشسته بود و راننده رو پشتيباني ميكرد كلي راضي بودم از اون شيخناي ... خيلي بهتر بود.
بابته اون سروصداي بعد از زيارت امين الله بايد بگم چون شيخنا فرقان داشت روضه ميخوند منم خواستم پا منبري كرده باشم و با اصواتي در غالب گريه و زاري جو عرفاني رفقا رو همراهي كردم.ميدونم آرزوتون بوده اونجا باشيد، اشكال نداره براي همهئعا كرديم هر چه زودتر نصيبتون بشه ما هم كه مستجاب الدعوه ه ه ه ه!!!!!!!!

 
در ساعت۸:۳۴ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس نوشته ...

زیارت قبول! راستی مگه ایدزوو نرفته سربازی؟

 

ارسال یک نظر

منو
آواي دل
Your Browser doesn't Have Special Plugins...Please Use IE or FireFox or Opera
ياران
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است