چون ساعت رو اشتباهي كوك كرده بودم، سر ساعت 4 زنگ زد و منم بيدار شدم و ديگه خوابم نمبرد، كلا همه زمانبندي ها به هم ريخته بود. ديشبش تا ساعت 2 بيدار بودم. با شيخنا فرقان عروسي يكي از دوستان بوديم و جاتون خالي، خيلي خوش گذشت. خدا شما رو هم صاحب چنين مجلسي كناد! منم بيام تو مجلستون هلكوپتري بزنم(!!!؟؟؟)
ساعت 5 بائو باب و رفيق هر دوشون بهم زنگ زدن تا در صورت خواب بودن بيدارم كنند، البته بيدار بودم. بعد از مهيا كردن وسايل و لوازمي كه بايد ميبردم نماز صبح رو هم استاد كردم و سريع رفتم كفش رو پام كنم. خانواده كه بيدار شده بودند تلويزيون رو روشن كرده بودند و تا خواستم بند كفش رو ببندم « الله اكبر » رو شنيدم ، اي بابا!
شيخنا فرقان ( كثر ا.. افاضاته) رو كه سوار كردم ازشون پرسيدم :« حاج آقا مسالة ٌ،حكم نماز قبل از اذان صبح چيست ؟» و ايشون فرمودند:« احسن!! عنايات فراوان خواسته و ناخواسته از زمين و آسمان بر سر شما فرود ميآيد، … ، ثواب نماز شب براتون مينويسند» منم سرخوش از توفيق اجباري پيش اومده رفتم دنبال علي. (خدا اين شيخ فرقان رو از ما نگيره وگرنه كي ماها رو از ظلمت در بياره؟؟)
ده دقيقه از قرارمون كه ساعت 6 بود گذشته بود و ما هنوز نرسيده بوديم كه هري كوته پيامي با مضامين رفيعي فرستاد كه شماها كجاييد؟؟ و من براي اينكه كم نيارم و با توجه به سوابق روشن هري براش فرستادم كه خيلي رو داري ما نيم ساعته اينجا معطليم و بعدش كلي جملات عاشقانه و عاطفي رد و بدل شد.
6:30 رسيديم سر قرار كه عوارضي تهران بوده باشه و بائوباب و حرا رو ديديم و كمر باريك (جون مني كمر باريك) نيامده بود كه جايش رو خيلي خالي كرديم. هري هم كه معلومه ديگه، نيومده بود. پريدم نماز رو زدم تو رگ و وقتي برگشتم هري رسيد و بعد از سلام عليك گرم و پر محبت از نوع !!باد مجنوني!! سمت بلاد الموت گازيديم. از تجربه سفرنامه هاي قبلي اين كه بايد !!!تك تك !!! (شرمنده من نميدونم چرا ايقدر كلمات ضد اخلاقي استفاده ميكنم) افراد رو نام ببريم : مهدي (برادر هري)، آسمان، رييس، هري، بائوباب، علي، فرقان، حرا و خودم.
خب عقل حكم ميكرد كه جوانب امنيتي رو حفظ كنيم، پس قفل درها رو بستيم (بالاخره جاده هست و سرعت بالا) و با احتياط به سمت ميدان ورودي قزوين كه به ميدان « غريب كش » معروفه رفتيم. اينجا بود كه حرا و بائوباب رفتن داخل شهر و بقيه منتظرشون مونديم. آخر هم نفميديم براي چي رفتند تو شهر؟؟ انشا ا.. كه براي پخش كارت هاي نامزدي حرا رفته بودند. ( گويا تو شهر دست اندازهاي بلند خيلي زياده چون وقتي برگشتند صحبتهايي از به هوا پريدن ماشين و بائوباب و حرا نقل محافل شد) و اتفاقا همين جا بود كه اون سوغات منحصر به فرد هري رو گرفتم و كلي از حسن انتخاب و خريد هري جون متعجب و مسرور و متشكر و سپاسگزار و خوشحال شدم و از اينكه در سرزميني كه همه جانداران و بي جانان ثنا و عبادت دوست رو به جا ميارند، هري به ياد دوستان و رفقاش بوده قدرش رو بيشتر دونستم. خيلي جالبه كه تا حالا هر چي سوغات گرفتم مطابق روحيات و اخلاق كسي بوده كه زحمت سوغات آوردن رو كشيده. (البته قراره كه يك تيم زبده و كار كشته در امور انسان دوستانه كه نماينده ويژه يونيسف تو ايرانه از آنتاليا براي من سوغات بيارن يا بفرستن كه منتظره ديدن روحيه و اخلاق اونا هم هستم. بالاخره هر جا ميشه كار خير كرد حتي كنار دريا، ما كه بخيل نيستيم.)
پس از طي مسافتي از فرعي الموت گرسنگي كه از تهران همراهمان بود بر ما مستولي گشت و بعد از كلي كلنجار رفتن با حرا كه به اصطلاح « بلد » ما بود جايي ميان بهشت و جهنم براي صرف صبحانه نگه داشت. حرفي كه يكي از دوستان تازه مزدوج براي تعريف از من ميزنه رو اينجا براي بعضي از رفقا تعميم ميدم: « جدا ً سليقه تعدادي از دوستان رو بايد شخم زد.» عجب جايي نگهداشتيم. خوردن صبحانه با اعمال شاقه انجام شد و نكته جالب اين بود كه در حضور شيخنا فرقان و حرا ديگه خامه خوردن من بيچاره به چشم نمي آمد.
بعد از خوردن صبحانه سه سوت رسيديم قلعه الموت، البته هر كدوم از سوتهاي من يك ساعت طول ميكشيد. اونقدر پيچ و تاب خورديم و از انواع واقسام ارتفاعات بالا و پايين رفتيم كه چشماي علي داشتند چرخ چرخ عباسي مي خوندند. راستي شايد بپرسيد پس چرا جز وقت صبحانه جاي ديگه اي از ترك بزرگوار، شيخ جميل، مرادنا و نهج سبيلنا جناب فرقان نامي نمي برم؟؟ جوابم واضح و روشنه اگر به سابقه داداشمون تو سفرنامه ناتمام مشهد رجوع كنيد متوجه ميشيد كه ايشون همواره در خواب تشريف دارن، حتما شنيديد كه شيخ اجل سعدي در حكايتي از گلستان دارند:
ظالمي را خفته ديدم نيم روز
گفتم اين فتنه است خوابش برده به
آنكه خوابش بهتر از بيداري است
آنچنان در زندگاني مرده به
القصه كلي كه راه رفتيم بلدمون كنار يك پل به ظاهر معمولي مثل بقيه پلها ايستاد و پياده شد منم حيران و نالان كه چرا نرسيده حرا پياده شد؟؟ تو ماشين ميخكوب شده بودم. ديدم همسفران دارند از پل به پايين نگاه ميكنن و تعجب و حيرت ازشون ميباره. دل به دريا زدم و پياده شدم و رفتم روي پل. يا خدا!! عجب دره عميقي بود!! زيبا با ديواره اي لايه لايه، كانه الان اين لايه ها روي هم ليز مي خورند و تو ميافتي ته دره. ديگه اونجا بود كه به عظمت طايفه مغول پي بردم كه چقدر وحشي بودند كه تونستند قلعه الموت رو هم از پا دربيارند.
اندكي بعد به « دژ جناب صباح » رسيديم و از همه چيز مثل كوه، پله، نردبان وغيره بالا رفتيم تا به محل دژ برسيم در اينحال ما را هوس خواندن « مرغ سحر» به سر اوفتاد كه تا خواستيم بخوانيم قلوه اي از جنس سنگ و نه از جنس ديگر از آسمان به ميانمان آمد و يكي از دوستداران تاريخ اين مملكت را كه تا انجا براي ديدن قلعه آمده بود و بر خلاف ما در حال نزول از كوه بود مصدوم نمود و اين صحنه كه در كمتر از نيم متري من اتفاق افتاد مرا به تامل وا داشت كه هر چه ما ميكشيم از آسمان است و چه خوش گفته شهريار:
آسمان چون جمع مشتاقان پريشان ميكند
در شگفتم من نمي پاشد ز هم دنيا چرا
عده اي در قلعه در تكاپوي يافتن ديوار يا راهرو يا شي اي بودند و با حوصله بسيار ستودني امر كاوش را انجام ميدادند و دوستان ما در حال بازديد از قلعه بودند. فرقان بيك كه تا پاي قلعه در خواب ناز بودند با حرا بيك تصميم گرفتند براي اكتشافات بيشتر گام در راههاي صعب بگذارند و به ناگاه جو، بائو بيك و هري بيك و مهدي بيك را هم گرفت و تا قسمتهايي فرقان بيك و حرا بيك را همراهي كردند. وقتي فرقان بيك و حرا بيك را در ناوديس هاي كوه ميديدم كه در حال كودكان روي سرسره وامانده’ پايين يا بالا رفتن هستند ناگهان به ياد****** ميافتادم، بالاخره همگي به سلامت از قلعه پايين آمديم.
براي انجام فريضه نماز در جايي به نام الموت توقف نموديم وچون تعداد خانوار ساكن اونجا رو نپرسيدم نمي دونم روستا بود يا شهر. اهالي در مصلاي شهر نماز جمعه را خونده بودند و وقتي ما رسيديم مصلا تخليه شده بود و با چانه زني و چاخانهاي حرا مجوز گرفتيم كه همونجا نماز رو بخونيم. به هنگام ساختن وضو اتفاقي رخداد تعريفي.
هميشه تو سفرها بائوباب يك داستاني، متلي، ضرب المثلي، چيزي از مراسم دستشويي رفتن من داشت ولي اينبار خودش دست به كار شد. داستان از اين قراره كه ناگهان ديديم بائوباب از توالت پريد بيرون و با صداي ضجه مانند چيزهايي ميگفت كه همون موقع واضح نبود ولي وقتي شلوارش رو كامل كشيد بالا دوباره به حرف اومد كه واي گوشيم افتاده تو چاه و يه دست به شلوار و يه دست به سر شيون و زاري مي كرد.معلوم بود كه شوك بهش وارد شده يكي از دوستان كه وضعيت بائوباب رو ديد اعصابش رو كنترل كرد و بدون اينكه دست پاچه بشه سريع گوشي رو از دهان گشاد دشمن كشيد بيرون و طي مراسم آبكشوني كه انجام شد حتي برد و خازنهاي داخل گوشي از لوث وجود نجاسات پاك شد. اين قسمت رو براي اون دسته از اقوام بائوباب نوشتم كه پشت سر من زياد حرف ميزنند. بدانيد و آگاه باشيد هر كه با ايدزوو در افتاد ور افتاد. ( با اين وجود از اينكه باعث خنده تنابنده اي بشم افتخار ميكنم حتي تو ) خلاصه اگر ديديد از بائوباب تماس يا sms بودار دريافت ميكنيد به گيرنده هاتون دست نزنيد كه ايراد از فرستنده هست.
نماز را كه خونديم به سمت درياچه اي در اون نزديكي راه افتاديم. در كنار « درياچه اوان » كه در مضموم ، مفتوح يا منصوب بودن الف ابتدايي اوان ميان علما اختلاف است بساط نهار را پهن كرديم.
هري جان كه كوفتگي راه را به تن داشت براي رفع خستگي به سمت ماشينش رفت و ما هم براي اينكه در آن آشوب بازار تنهايش نگذاشته باشيم، به رييس مسئوليت صيانت و محافظت از وي را سپرديم. آسمان هم وظيفه داشت بر امر !!! تك تك !!! ما نظارت كنه تا جوجه ها رو نسوزونيم بس كه رفقاي ما از باد زدن اجاق و جوجه ها لذت مي بردند و بدمينتون و تفريحات سالم در اولويتهاي nام و n+1 امشان بود. البته نكته جالب اين بود كه من فهميدم تفريحي سالم است كه كسي با بيش از دو نفر بدمينتون بازي نكند (البته استثنا و تبصره هميشه جزيي از قوانين بوده و بخصوص اگر فاعل شيخ باشد كه اصلا خود قانون است لذا شيخ فرقان كه حداقل با سه نفربدمينتون زد نيز جزو افرادي هستند كه تفريحات سالم انجام دادند.) اين همه صغرا ، كبرا رو وقتي داشتم جوجه ها رو باد ميزدم كنار هم چيدم شايد از عواقب آفتاب خوردن بعد از اون همه رانندگي بوده. در اين ميان بقيه دوستان به « خام » بودن جوجه ها اعتراض داشتند كه بعد كاشف گشت كه نون و نوشابه و مغز بعضيها هم هنوز خام بوده كه بنده راههاي مختلفي براي پختنشون بلدم.
بايد از حمايتها و دلگرمي هايي كه هر از گاهي از اطراف و اكناف و ثري و ثريا بابت اطمينان خاطر در درست پخته شدن جوجه ها مي رسيد و مشوقي براي من در باد زدن هرچه موثر تر ميشد تقدير و تشكر كنم.
تولد بائوباب و فارغ التحصيلي من دو دليل اصلي اي بودند كه ساير همسفران را ميهمان كنيم. تصميم داشتم بعد از سفر اين مطلب رو بگم تا اونهايي كه نيومدند حسابي دلشون بسوزه از طرفي من خودم به شخصه نمي خواستم سيل تبريك هاي شما رو يك دفعه ببينم چون ترسيدم سيل تبديل به طوفان بشه و آبروي ابرقدرت جهان سوم از بين بره. ما كه !!!مشكل!!! نداريم هر كي !!!مشكل!!! داره خودش حلش كنه مي خواستيد بيايد. اصلا كيه كه كارها رو !!!مشكل!!! ميكنه؟؟
وقتي آدم ميبينه كه اين همه راه پا شده كوبيده رفته اونجا و كنار درياچه به اون قشنگي بساط كرده حيف بقيه بخورن و غر بزنند و خوش به حالشون بشه، ما هم كه نمي خواهيم دنگ بگيريم پس بهترين راه اينه كه به آنتاليا رفتن دو دوست قديمي كمك كنيم. شايد مبلغ اندازه اي نبود كه نمايندگان يونيسف خيلي كنار دريا لذت ببرن ولي همين كه دليلي براي رفتن به آنتاليا به ساير دلايلشون اضافه بشه و ساكنين آنتاليا با ديدن دو ساحل نشين دو تا خاله با لبخند و لهجه آنتاليا ايشون بگن، فكر كنم براي ما ها بس باشه. علي ميگفت بعضي چيزها يادمون رفته بايد زمينه يادآوري رو با اين حركات فراهم كنيم.
وقت برگشت، بائوباب و هري زود رفتند ولي انعكاس و سايه هاي روي درياچه هنگام غروب فانوسك بي فتيله’ بالاي سر، مناظري رو پديدار كرده بود كه فقط و فقط به دست هنرمند علي و دوربينش موندني ميشد.
دوباره وقت برگشت تو ماشين يكي از دوستان گفت سفرهاي اينجوري كه مجنوني ها درش هستند همه اش كركر خنده هست. تصور كنيد تو سفري بنيامين و فرقان و بائوباب باشند، ديگه دليلي براي نخنديدن نيست چون تمام عناصر خنده جمعند، ايول ظرفيت كلوپ با مرامها كه از هيچي دلگير نميشوند مثل خودم كه ديوارم كوتاه وهر كي ميرسه چهار تا يادگاري روم مينويسه و منم مظلوم نميتونم حقم رو بگيرم يا شيخ فرقان كه نصف نوشابه را رو خودش خالي ميكنه و اصلا براش مهم نيست كه ما سوژه اش كنيم، يا حرا كه با دستهاي هپلي، نمي گم كه با دستهاش چه وسيله اي از بائوباب رو تميز كرده بود و به روش نمي آورد يا بائوباب كه ديگه هر چي از ظرفيتش بگم كم گفتم دلش اندازه دل يك آميب بيكرانه، رييس و آسمان كه روي چشم ما جا دارن هر چند كه غذا دادن به يك سگ از فلسفه زندگي براي سركار آسمان مهمتر بود و جاي هري روي سر بي موي منه تا ليز بخوره بيافته زمين و ناكار بشه و اي جونم مهدي كه وقتي بالاي درخت بودم ته استكان نوشابه گرم در حد حرارت قلبش برام آورد تا جاي خالي داداشم رو براي پختن جوجه ها احساس كنم.(شايد دل برو بچ كلوپ گير كنه ولي دلگير نميشوند، خداييش اينو نمي گفتم دق مي كردم، نصف شبي زده به سرم چون براي پاسخگويي به انبوه درخواستها براي سفرنامه چهار ساعته يه بند دارم مي نويسم، اگر چيزي جا افتاده ديگه معلومه چرا، از طرفي هر چيزي كه نوشتم و بار مسوليتي داره از همين الان تكذيب ميكنم) .
كوچيك همه با مرامهام.
جاي خيلي ها خالي بود، كمر باريك كه هرچي كمبود در محتوا بود به اسمش نوشته شد، ساغر و خانواده، داداشم و خانمش، ابراهيم جونم، هادي خان، مصطفي و خانمش و ...... اصلا جاي فافا خالي نبود چون احتمال داده قراره خرج كنه نيومده، مكه بهونه ست.
نتيجه اخلاقي اين اقدام اينه كه ... هرچند هنوز سوغاتم رو نگرفتم كه از نتيجه اخلاقي بگم.