گر چه ضريح زميني ات كربلاست اما كربلاي دلم ضريحي كوچك اما با شكوه دارد
نجوايي با نگار عشق آفرين
آقا و مولا واربابم ابالفضل
شرط عشق است كه كه از دوست شكايت نكنيد ليك از شوق حكايت به زبان مي آيد
قفل از دهانم بر گشوده اي و آتش عشق بر جانم انداخته اي و نام پاك و هميشه جاودانه ات را ورد زبانم ساخته اي ...
مولاي من ... چشمان آسماني ات در آينه نگاهم؛ چشمه آب روان جاري ساخت. گنبد طلايي ات مرا به خود مي خواند و لذتي ناشناس دريايي رنگ را در دخمه دلم به رقص در مي آورد. چشمانم را مي بندم و ضريحت در بلور ظرف خيالم جان مي گيرد و بر ضريح آسماني ات دو چشم شورافكن را مي بينم كه گرم و دلنشين، پهنه كوچك قلبم را از تابش مهر تو منور مي كند.
من همان كبوتر دلباخته صحن وجودت هستم و تو همان پيچك عشقي كه بر شاخه سبز وجودم پيچيده اي ... با پاي دل به زيارت ضريح عشقت مي آيم كه زيارت ضريح عشقت مي آيم كه زيارت ضريح دنيايي ات حسرتي است كه آه سوزانش درياي دلم را بر خشكي لم يزرع بدل خواهد كرد اگر كه اشتياق و صبرم ز حد بگذرد و دواي وصل ، درمان دردم نباشد ... چه مي گويم ... نمي دانم ... چشمان خيال انگيزت را دوباره مي نگرم و از خويش شرمنده مي شوم؛ كلماتم را در جوي سحر ميشويم و دوباره با تو سخن آغاز مي كنم.
من با تو بهار را تلاوت كرده ام؛ من با تو پرواز پرستوها را تا اوج باور كرده ام، من با تو از خاموشي خود رهيده ام و از زنجيرهايي سخن گفته ام كه مرا در بند كشيده اند، من با تو به تماشاي همه گل هاي بهاري نشسته ام و ... و تو قلبم را در كمند عشقت اسير كرده اي آنچنان كه هر چه سرورم تمام رنگ و بوي تو داشت!
هر بار كه عزيزي را فرا خواندي و بر سفر عشق مهمانش كردي و من با دلي شكسته و قلبي سراسر حسرت و آرزو آمدم؛ حسرتمندانه نگريستم و هر بار تنها كلامم التماس دعايي بود كه با گريه بي اختيارم عقده دل مي گشود. گل دانه هاي اشك بر پهناي صورتم شكفته مي شود آنگاه كه تنها تصويري از ضريحت را مي بينم و چشمان مشتاق و آرزومندم در خيال بر شبكه هاي ضريحت بسته مي شود ... من از سفري با تو سخن مي گويم كه لحظه لحظه اش عشق است و دلبستگي اما دستهايم خالي است ... هر گاه كه تصويري از ضريحت را مي نگرم؛ پنجه بغضي ناشناخته و سنگين وجودم را در خود مي فشارد. من با تو به زندگاني دوباره پيوستم و عشق را ذره ذره لمس كردم به اميدي كه چراغ هاي ضريحت، فانوس نظر گاه شبهاي تنهايي ام باشد ... اميدي كه هنوز به سرانجام نرسيده است و چشمان هميشه مشتاقم به دنبال شبكه هاي ضريحت تا عقده دل بگشايد و جاري سيل حرفهاي ناگفته را بر زبانم جاري سازد ... حرفهايي كه با سرشك دل پيوند خورده اند. در بي كرانه هاي دل با تو از عشق سخن مي گويم و افق هاي ناآشناي دلم را برويت مي گشايم ... چشمانم از بغضي ناشكفته مي سوزد و دستانم در حسرت لمس ضريح متبرك تو و بوسه بر جايگاه آسماني نزول فرشتگان آنگاه كه دستان جدا شده ات در راه عاشقي را به آسمان ها بردند تا سندي باشد براي شفاعت مادر ... و مادر آن سپيده صبحي كه بوي عطر ياسش را حسرتمندانه آرزو مي كشم ... عباس ... عباس فقط نامي نيست كه من آموخته باشم با تكرارش بگريم و علقمه تنها نهري نيست كه در حسرت نگاهي بر زلالي اش و يافتن چشمان آهووش شهسواري كه عشق و وفا را شرمنده زلال آبي نگاهش كرد، مانده باشم ... و بين الحرمين تنها راهي نيست كه در ساحل خيالم هروله كنان آن را دويده باشم ...
مرا ببخش مولاي من ... مرا ببخش كه چونان هميشه عنان از كف داده ام و عنان گسيخته از بي تابي ام برايت واگويه مي كنم ... مني كه با تو پيمان بسته بودم حنجره ام را با غنچه سكوت بيارايم و حرف دل با چشمان مهوشي واگويه نمايم كه سياهي اش طعنه بر هزار يلداي نيامده مي زند... مرا ببخش كه چونان هميشه كه در قاب عكس خيالم تصوير ضريحي نقش بست كه تنها اشك چشمانم و بلور اشكهايم مي توانند عمق حسرت و آرزويم در زيارتش را بيان كنند... از خود بيخود گشته ام و زبان به عقده گشايي گشوده ام ... به راستي كه بي تو دلم اسير پنجه پاييز تلخ توفانزا است!
نمي دانم ، هر گاه كه نامت را مي شنوم؛ هر گاه كه نامت را زمزمه لبانم مي كنم ، هر گاه كشتي دل به درياي يادت مي اندازم، عنان اختيار از دست مي دهم و نقش صدها آرزوي مانده بر دل حسرت زده ام را به تصوير مي كشانم... من وجودت را سنگ صبوري يافته ام كه با نگاه پر آينه ات مرا كه تنها تر از تك برگ هاي زرد پاييزي ام؛ چونان شاخسار سبز بهاري رويانده اي و امروز دريافته ام كه ضريح تو تنها ضريح چهار گوش خفته در دل علقمه نيست! من هر شب، هر صبح، هر بامداد ، هر غروب به زيارت ضريح هميشه جاودان تو در اعماق قلبم مي روم. دستهايم را حلقه شبكه هاي ضريحت مي كنم و تمام هستي ام را با تو قسمت مي كنم و تو جام جانم را شراب و شور عشق مي بخشي و آنگاه كه لحظه هايم را در روشني نگاهت ورق مي زنم به صداي گامهاي نرم و آرامت را در كوچه هاي آرام خاطرم مي شنوم و در مي يابم كه اگر چه ضريح زميني ات كربلاست اما كربلاي دلم ضريحي كوچك اما با شكوه دارد كه نام عشق آفرين تو بر آن نقش بسته است و من در نهر علقمه ذهنم كه موج الهام تو همراه با نسيم روح بخش يادت آن را هميشه خروشان كرده است . وضوي عشق مي گيرم و به نماز گفتگو با تو مي ايستم و به ياد مي آورم كه
گاه به سخن گفتن از زخم ها نيازي نيست
سكوت ملال ها از راز ها سخن تواند گفت !...
فقط میتونم بگم آقا قربون لبای تشنت
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که حاک کوی تو باشم
علی الصباح قیامت که سرزخاک برآرم
به جستجوی تو خیزم به گفتگوی تو باشم
اهل جنونم ایها الناس قبله قلبم کف العباس