خيلي كم پيش مياد كه خواب ببينم و معمولا خوابي اگر هم ببينم به محض بيدار شدن از خواب چيزي يادم نمياد.
ديشب چندتا خواب ديدم كه از بس به هم بيربط بود دو سه تاش يادم مونده، اما علت ذكر خوابم اينجا اينه كه تو خواب ياد وبلاگ افتادم و اتفاقي كه افتاده بود رو توي خواب بالا بال ميزدم برم و تو وبلاگ بنويسم !!!!!
1)
اولي از دانشگاه شروع شد، براي ديدن دكتر كميلي (اگه اشتباه نكنم) رفته بودم حافظ. به حافظ كه رسيدم به من گفتن كه دانشكده منتقل شده شهرك غرب و اگه كاري داري برو اونجا!!! ما رو ميگي تو يك لحظه سر از شهرك غرب درآوردم و خودم رو تو دانشكده ديدم (دانشكدهاي كه هنوز خودم نديدمش)، رد دكتر كميلي رو تو طبقه دوم زدم، علتش رو نميدونم فقط يادمه كه توي دانشكده سعي ميكردم از دست بچهها قايم بشم و كسي من رو نبينه، ته راهروي طبقه دوم 4 تا از بچهها (رفقا) نشسته بودند (الان هرچي فكر مي كنم يادم نمياد كيا بودن فقط ميدونم از بچههاي بسيج بودن)، اينور و اونور دنبال دكتر ميگشتم كه نميدونم چي شد يك دفعه ديدم وسط حرم امام رضا وايسادم، حالا اين حرمي كه ميگم جوري بود كه راهرو دانشكدهي نديده از كنار ضريح معلوم بود و اون دوستاني كه اون ته نشسته بودند، يكدفعه تو حرم شلوغ شد و ديدم كه ملت رو از محوطه ضريح بيرون كردند، ظاهرا اومده بودند براي غبار روبي داخل ضريح، ملت رو كامل بيرون نكردند، فقط از كنار ضريح دور كردن و يك نگهبان گذاشتند كه ملت نزديك نشن، اصلا تو حال و هواي مشهد و زيارت نبودم (شايد اونجا هم هنوز تو فكر كميلي بودم) كه يك دفعه نگهبان دست من رو كشيد و گفت تو هم بيا برو داخل ضريح، دويدم رفتم داخل، از خوشحالي داشتم بال در ميآوردم، همونجا قصد كردم كه سريع خودم رو پاي كامپيوتر برسونم و اين واقعه رو بنويسم، تو همين حال و هواي خوش بودم و داخل ضريح كه ظاهرا تنها هم بودم پرسه ميزدم، داخل ضريح تو تا قبر!!!!! بود، يك دفعه نگاه كردم و ديدم كه يك ضريح ديگه درست روبروي اين ضريحي كه من هستم وجود داره و آقا براي قبار روبي وارد شد.، يك لحظه نگاه كردم ديدم كه اي بابا اين ضريحي كه من داخلش هستم ضريح امام رضا نيست و ضريح جلويي ضريح امام رضاست، تو دلم اينجوري گذشت كه اين ضريح مال دو نفر از بزرگانه اما يادم نيست مال كيا بود يا اصلا خوندم كيا بودن يا نه، كلي دمق شدم و از داخل ضريح اولي اومدم بيرون، جلوي ضريح دومي هم يك نگهبان وايساده بود و اينبار مطمئن بودم كه اين ضريح خود امام رضاست، اما نگهبان من رو راه نداد تا اينكه يك لحظه جلوي نگهبان شلوغ شد و من و چند نفر ديگه دويديم داخل، نگهبان دنبالمون دويد داخل و همهمون رو داشت بيرون ميكرد، يك دفعه يك آشنايي اومد جلو و به نگهبان گفت كه اين آشناي ماست، باهاش كاري نداشته باش، (داخل ضريح اينبار يك سنگ قبر قديمي كه با خط كوفي خيلي قديمي يه چيزايي روش نوشته بود قرار داشت و دور تا دور ضريح (البته از داخل) اشيائي كه منتسب به حضرت مانند يك موزه قرار داشت).
از خوشحالي نميدونستم چيكار كنم، ميخواستم بدوم و جلوي اون چهار نفر كه ته راهروي دانشكده!!!! وايساده بودن بگم من اينجام، ميخواستم كانكت بشم و بنويسم، ميخواستم موبايلم رو بردارم و عكس بگيرم كه يادم افتاد اينجا ممنوع العكسه و ممكنه بيرونم كنند (درست فكر كرده بودم چون اونجا پر دوربين حفاظتي بود) يك لحظه پيش خودم توي همون خواب فكر كردم و به خودم گفتم خاك بر اون سرت كنند، بيشتر از اونكه براي اينكه تو اينجا راهت دادند خوشحالي، خوشحالي كه ميري به همه ميگي من اونجا بودم.
سنگ قبر رو بغل كردم و مشغول زيارت شدم و ديگه يادم نيست..........
2)
ديديد و شنيديد كه نقل ميكنند كه فلان عالم بزرگ، مثلا يك روز زيارت عاشوراش ترك شد، حضرت رو تو خواب ديد كه فلاني ديگه يادي از ما نميكني،
خاك بر سر من كنند، يك ماهي ميشه كه شجريان درست و حسابي گوش ندادم (دو نقطه دي)، آفرين گرفتيد چي ميخوام بگم، اما تا تهش رو بخونيد.
خواب ديدم كه براي ديدن يك نمايش يا نمايشگاه وسط لشگر 27 محمد رسولالله ايستادم، نمايش تموم شده بود، با اينكه طي چند روز قبلش هم چندبار اومده بودم لشكر براي ديدن همين نمايش، اما ظاهرا اينبار به دعوت يكي از دوستان اومده بودم، نمايش كه تموم شد با همون رفيقم جلوي از اين فروشگاههايي كه نوار و سيدي مذهبي ميفروختن وايساده بودم، بلافاصله رفتم و 4 تا نوار شجريان كه اونجا بود برداشتم، بيشتر از 4 تا نوار شجريان هم نبود، با اينكه هر 4 تا رو داشتم باز هم ميخواستم بخرمشون (البته هر 4 تا نوار عكس پشت جلدش عوض شده بود و يك طرح ديگه داشت، البته 4 تاشون يك شكل بودند و يك عكس درخت و جوي و اينا روش بود)، اين رفيقمون هم كنار دستمون وايساده بود (بازم يادم نيست رفيقم كي بود) كه يك دفعه ديدم يك جوون 23-24 ساله با يك لباس و شلوار خاكي بسيجي كه پيرهنش هم رو شلوارش بود جلو اومد، يك سانتي هم ريش داشت، (يه چيزي تو مايههاي ممد شاعري البته لاغرتر و خوش تيپتر)، با رفيقمون دست داد و با من هم، از همون ته كه ميومد من گفتم كه شجريان داره مياد و واقعا هم خود شجريان بود، اما هيچ شباهتي به خودش نداشت!!!!! تو شجريان بودنش شك نداشتم اما اين شكلي (البته تو خواب برام عادي بود از شكلش تعجب نكردم)، اين رفيقمون برگشت به من گفت برا اين امروز اصرار كردم بياي كه ميدونستم شجريان مياد!!!! و البته شجريان!!!! هم بهم گفت چون تو آمدي من هم اومدم ببينمت!!!! بعدش هم من شروع كردم به گير دادن به جلد پشت اين 4 تا نوار كه چرا اين شكليشون كردي و قبلي خيلي هم مفهومي بود و هم قشنگتر و اونهم يه چيزايي ميگفت ...... (ديگه يادم نمياد)
پ.ن: شام فقط يك بشقاب قيمه امام حسين اونم سر شب خوردم