من اندر كوچه صغرا را نظر كردم
به ناگه مادرش از انتهاي كوچه پيدا شد
من احساس خطر كردم
به صد حسرت گذر كردم
هلا! اي مادر صغرا!
منم من
عاشقي احساس مند
اما نه از تهران
ز شهرستان
منم آشفته ای از نسل بابا طاهر عريان
منم آواره ای مفلوک و سرگردان
نه از رومم نه از زنگم
يكي داماد بي رنگم
بيا بگشاي در ، بگشاي دل تنگم !
من اين جا بس دلم تنگ است
و هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است
و آن شويِ تو با اين عاشق آشفته در جنگ است
بيين مادر زنِ نازم
چه سان از عشق صغرا گشته ام ويران و آواره
چنان فرهاد و مجنون
آن دو تا دل داده ي بد بخت و بيچاره
نظر كن مادر صغرا
كه من در حسرت شيرين صغرا هم چو فرهادم
من اكنون ساكن ويرانه هاي باقرآبادم
مريد مير دامادم
نمي دانم چرا در اين جهنم دره افتادم
ندارم خانه ای کاری زمینی ثروتی چیزی
براي خواستگاري آمدستم ، هاي!
الا! اي مادر صغراي!!!
به روی بنده در بگشاي!
بیا این شعر پراحساس را از دست من بستان
مرا با مهربانی پیش خود بنشان
پسرهاي تو ديشب
بنده را بر تير برق كوچه بربستند
به گرد بنده بنشستند
به جرم خواستگاری هفت دندان مرا با مشت بشكستند
به پای چشم منَ نقشی که می بینی
خدا داند که بادمجان کرمان نیست!
حریفا! جای مشت است این!
به پای لنگ و چشم لوچ من بنگر
مگو نچ نچ! مکن حاشا!
وزير ازدواجا! بنده این جا گشتم از اندوه جزغاله
وزيرا ، بنده هستم نوجواني سي چهل ساله
بيا در ميزگرد هفته ات
يك دم نظر سوي جوان ها كن
بيا يك بار ، از بهر خدا
وز روي لطف ، يك آستيني باز بالا كن
قضايا را تو افشا كن
و يا اصل حقيقت را به مخلص خوب حالي كن
به مثل پيش از اين ها ماجرا را ماست مالي كن
که من آن سان که می بینم
زکارت بوی توفیقی نمی آید
تو با بابای صغرا گاوبندی کرده ای شاید!
هلا! اي شيشه بر ! برگو كجايي ، هاي!
بيا چون من كنون پيروز گشتم ، آي!
گرفتم انتقام آن كتك ها را
بکن شادی که من دیشب
شكستم شيشه هاي خانه ي باباي صغرا را !