هوا بس ناجوانمردانه سرد است! آآآآيیی!
مرا درياب!
مرا درياب اي همسايه، اي همدل!
آآآآيیی! اي خنده بر لب، در غم آتش به جانيهاي من
مرا سرماي جانفرسا ز پا افکند
در حالــيکه آتش، تار و پودم را ز هم بگسست!
ميفهمي چه ميگويم!؟
آنچه حاصل کرده بودم روزها و ماهها و سالها
در نگاهي دادمش از کف
آآآآيیی! ميفهمي چه ميگويم!؟
من گناهم، بيگناهي بود
اما نيک ميدانم
که منظور مرا هم از گناه و بيگناهي باز کج ميفهمي و
فرياد بر ميداري و
بار دگر
آتش و سردی، بجان خسته و رنجور من داري
آآآآيیی!
اينکه من در دام سرمايي گرفتارم
شگفتي نيست!
هوا سرد، آسمان سرد و زمانه بیجهت سرد است
دو دستانم کرخت و خشک ميکاود
اما در نمييابد
بجز سرما
سرماي بيرحمي که ميسوزاندم هر روز
تناقض در تناقض
اين تمام زندگي و رمز و رازم شد!
به هر که دردي از دل مينگارم
باز میدارم که در آتش، ز سرما منجمد گشتم!
نمیفهمد!
فقط با زهرخندی
گرم و سردیهاي جانم را مضاعف میکند، صد بار
پس چرا اين داستان را باز بنويسم؟!
در آنحاليکه من خود نيک ميدانم
نميخواني
نميماني
نميفهمي
آآآآيیی!
ميفهمي چه ميگويم!؟