ياد دارم يک غروبي سرد سرد
ميگذشت از کوچهي ما دوره گرد
دوره گردم دار قالي ميخرم
دست دوم جنس عالي ميخرم
کوزه و ظرف سفالي ميخرم
گر نداري شيشه خالي ميخرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
ناگهان آهي زد و بغضش شکست
اول سال است و نان در سفره نيست
اي خدا شکرت ولي اين زندگيست؟
سوختم ديدم که بابا پير بود
بدتر از او خواهرم دلگير بود
بوي نان تازه هوش از ما ربود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
صورتش ديدم که لک بر داشته
دست خوش رنگش ترک برداشته
باز هم بانگ درشت پير مرد
پردهي انديشهام را پاره کرد
دوره گردم دار قالي ميخرم
دست دوم جنس عالي ميخرم
کوزه و ظرف سفالي ميخرم
گر نداري شيشه خالي ميخرم
خواهرم بي روسري بيرون پريد
آي آقا سفره خالي ميخريد؟
پ.ن:
اين شعر رو نوشتم كه .......
واقعا حواسمون كجاست .....؟؟؟