قابل توجه بنيامين
‌‌‌
اين هم يك غزل از مولانا:
گويند مولانا در آخرين شب حيات خويش که آتش تب بالا گرفت و ياران و خويشان اضطراب عظيم داشتند و بهاءالدين هر لحظه سراسيمه به بالين وی می آمد و چون تحمل مشاهده آن حال نداشت با غمی جانگاه باز می گشت ، غزل زير را برای تسلای خاطر ايشان سرود و اين غزل بنا به روايات واپسين کلامات آتشين مولاناست:
‌‌‌‌‌
رو سر بنه به بالين تنها مرا رها کن
ترکِِ منِ خرابِ شبگردِ مبتلا کن
ماييم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهی برو ببخشا، خواهی بيا وفا کن
از من گريز تا تو، هم در بلا نيفتی
بگزين ره سلامت، ترک ره بلا کن
ماييم و آب ديده، در کنج غم خزيده
بر آب ديده‌ي ما، صد جایِ آسيا کن
خيره کشیست ما را، دارد دلی چو خارا
بکشد کس اش نگويد، تدبير خون بها کن
بر شاه خوبرويانع، واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق، تو صبر کن، وفا کن
دردیست غير مردن کآنرا دوا نباشد
پس من چگونه گويم، کاين درد را دوا کن
در خواب دوش پيری در کوی عشق ديدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره عشق است چون زمرد
از برق اين زمرد هين دفع اژدها کن ...
مولانا
يادگاري (1)
در ساعت۷:۲۲ بعدازظهر, Blogger سپار نوشته ...

اگر بخواي بي شيله جوابت رو بدم بايد بگم اصلا منظورت رو متوجه نشدم.

 

ارسال یک نظر