سفرنامه اي ديگر

هفته پيش به دعوت يكي از دوستان عازم سفر به خطه سرسبز شمال شدم و او كسي نبود جز هري پاتر. در اين سفر بجز هري با دو نفر ديگر همسفر بودم كه يكيشان از بچه هاي دانشگاه ملقب به اديب و ديگري از دوستان هري خان ملقب به سازه بود كه در سفر باهم آشنا شديم.(القاب رو خودم نامگذاري كردم)
هري ساعت 1 ظهر با من و اديب تقاطع اميرآباد قرار گذاشته بود ولي من بايد يك وسيله براي سفرتهيه ميكردم از طرفي مطمئن بودم كه هري بي تاخير هيچ وقت جايي نميره پس ساعت 12رفتم دنبال كارم.در راه برگشت اديب رو ديدم كه سر قرار و به موقع اومده و زير آفتاب داره لذت ميبره. تا خونه برسم و بار و بنه رو جمع وجور كنم 1:40 شد بنابراين ماشين دربست گرفتم تا زودتر به اديب بيچاره برسم. ساعت 2 به اديب رسيدم و كلي خجالت زده شدم ولي باز هري نيامده بود. ساعت 2:20 سروكله هري پيدا شد و رفتيم دنبال جناب سازه كه او هم كلي الاف شده بود. (خدايي حضور به موقع من سر قرار چه فايده اي داشت؟؟ حالا هي اديب به من گير ميده، عزيزم زورت ميرسه به خود هري گير بده، ديوار كوتاه تر از من پيدا نمي كنين؟؟ هيچكي من رو دوست نداره)
خلاصه ساعت 3 راه افتاديم از جاده فيروزكوه رفتيم ساري. اگر روزي روزگاري از اين جاده رفتيد شمال در مسير به جايي به نام « سواد كوه » ميرسيد كه شمه اي از بهشته، دو طرف راه سبز، غروب خورشيد حيران كننده و آب و هوا روح نوازه. شب كه شد صحبت عشق و عاشقي با حضور جناب اديب و هري گل انداخت و مجلس با اشعار هجو و هزل و گاهي نظم متبرك ميشد و در اين بين بنده رو از روند فعلي زندگي دلسرد و با تجويز نسخه هايي دلگرم كردند. خدا به داد من برسه كه اديب و هري برام نسخه پيچي كردند.
شب رو در ساري خوابيديم، سازه همون اول پريد جايي رو انتخاب كرد كه باد پنكه به سر و كله اش نخوره وهري تا صبح وول خورد. صبح با خيال اينكه صبحانه رو با مراسم سرشير، عسل، چاي كوهستاني و تخم مرغ محلي برگزار كنيم به سوي روستايي كه يكي از دوستان ميشناخت راهي شديم. روستا در جايي كوهستاني قرار داشت و در طي مسير كلي مبهوت زيبايي طبيعت بوديم و همگي شكرانه سرايي مي كرديم. مردماني كه از كنار ما رد مي شدند متحير به ما چهار تا نگاه مي كردند كه اينها اينجا چه ميكنند؟؟ مطلب مهم اينجاست كه ما در طول مسير جايي براي خريد مواد و مصالح براي صبحانه نيافتيم و به ناچار و متفق القول تصميم گرفتيم نهار را در مقصد به نيت صبحانه نيز بخوريم.
وقتي به روستا رسيديم جوانان اونجا خوش آمد گويان به استقبال ما آمدند با اين تفاوت كه به جاي گوسفند نزديك بود خودمون قربوني بشيم كه البته همراه با قاطي كردن من، با جمعيت استقبال كننده و درايت دوستان ختم به خير شد وگرنه الان تو روستا با كله پاچه و دل و جيگر ما بزمي برپا بود.بايد توضيح بدم كه برخلاف تصور اون لحظه همسفرانم بنده اصلا قصد درگيري نداشتم بلكه اون حركت من گوشه اي از مراسم استقبال در چنين مواقعي هست ، هرچند كه بعدش تازيانه هاي بي مهر ملامت و بازخواست بر پيكره نحيف و زار من نقشهايي از رنج و ملال به يادگار گزاردند. به هر حال اين شعر رو تو گوش تون كنيد كه « من آنم كه رستم بود پهلوان »
القصه استقبال خصمانه به روابط عاشقانه بدل گشت تو گويي همسفران بنده با جوانان آن ديار عقد اخوتي به طول تاريخ بشري داشته اند. ما حصل اين روابط چند فقره معامله و مذاكره بود كه با شرايطي كه من در جريان بودم متضرر قطعي من و همسفرانم هستيم مثل عسلهايي كه با قيمتي چند برابر قيمت فروش خودشان به ما فروختند ، البته بايد در نظر داشت كه از قيمت و كيفيت عسل در تهران خيلي بهتر بود. معامله خريد عسل به معامله صلح معروف شد ( پيشنهاد مي كنم براي برقراري صلح و دوستي ميان دولتهاي ايران و آمريكا دو طرف به هم عسل بفروشند.) اما از بابت تفريح و بهره گيري از طبيعت اونجا ما خيلي سود برديم چنانچه هر چهار نفر نبوغ و استعدادهاي خود را در اسب سواري شكوفا كرديم. وقتي هري سوار اسب شد به هيبت هري بيك بر من ظاهر گشت و با تفنگ سرپر خيالي جراحات و صدمات فراوان به من وارد نمود و در اين هنگام جاي بائوبيك را خالي كردم. نكته ديگه چاي كوهستاني بود كه نوشيديم و عجب چاي اي بود خوش مزه و گوارا و دلچسب. در اين بين جناب سازه دچار مشكلات رفتاري با اسب شد تا جايي كه براي در امان ماندن از لگدهاي اسب مجبور شد از نان به عنوان رشوه استفاده كنه و سوار اسب بشه، وقتي هم كه سوار شد اسب مي ايستاد و جناب سازه نمي تونست حركتش بده بعد تظاهر مي كرد كه خودش اسب رو نگهداشته كه از برگهاي سبز تناول كنه، برو داداش ديگه اينطوري كه نمي توني سر ما گول بمالي. نكته جالب اينجا بود كه هري خيلي اصرار داشت به ما بفهمونه كه اسب فقط دوست اونه بيچاره دچار كمبود محبت شده بود و به بيراهه مي رفت.
ساعت 7:30 بعد از ظهر به سوي شرق استان مازندران راه افتاديم. مي خواستيم جايي كه خانواده هري مستقر بودند بريم و هري رو به خانواده بسپريم و فردا سه تايي بياييم تهرون. اديب اون شب چت(با كسر چ) كرده بود و مباحث بيخود و الكي راه مينداخت و هي با هري جدل ميكرد (يكي از اون موارد رفتار من هنگام ورود به روستا بود) و حسابي مخم تعطيل شده بود البته خودش هم معترف به هذيان گويي خودش بود شايد هيجان سفر اونطوري كرده بودش. ساعت 2 بعد از نيمه شب بود كه رسيديم و با ديدن مادر هري كه دم در منتظر ما بود آب شديم رفتيم تو جبه زمين زندگي كرديم البته بعدا كاشف شد كه ساعت 11 هري تلفني گفته كه يك ساعت ديگه مي رسيم كه ساعت 2 رسيده بوديم. فردا صبحش وقت خوردن صبحانه كلي زيرآب هري رو جلوي مادرش زديم و حاج خانم سخنان جالبي گفتند كه به دلاليل امنيتي از بيانشون معذورم. اين بين هم هري هي از چشم گير بودن نمكش ميگفت ولي كجا بود گوش شنوا و من هر چي دلم خواست گفتم.بعد از صبحانه اديب شروع كرد به گفتن اينكه بايد حتما شب خونه باشه، فكر كنم دفعات اين يادآوري سه رقمي شده بود، بس كه تكرار كرد ديگه كسي جوابش رو نميداد ( بنده خدا حق داشت چون هري هر كار دلش مي خواست مي كرد به قول اديب دموكراسي هري بيكي يعني اينكه اگر با فلان كار موافق نيستيد ديگه هيچ كاري نميشه كرد ). سه تا بليط براي ظهر تهيه كرديم بعد با فراق خاطر از دست اديب رفتيم به يكي از ارتفاعات كه محل يكي از قلعه هاي علويان مشرف به طول وسيعي از ساحل درياي خزر بود، سپس به سمت ويلا سرازير شديم و مراسم پر فيض نهار رو به جا اورديم و بعد از خداحافظي به سوي تهران آمديم.

نتايج سفر :
- اسكل پرنده اي است كه در تابستان غذا و لانه تهيه مي كنه و در زمستان فراموششون ميكنه.
- اديب خيلي دوست داره كه ميان جنگل بكر و دور از هياهوي انساني يك كلبه چوبي با كليه امكانات از قبيل نور، آب، راه ، تلفن ، گاز، برق، پاركينگ، ايستگاه مترو، نانوايي سنگك، آسانسور و ... داشته باشه.
- هري دوست داره يك زمين 500 متري داشته باشه كه توش .....
- آقاي سازه هر جا ميره بايد استامينوفن داشته باشه، ما هر جا رفتيم : بالاي كوه، ته دره، تو جاده، تو ساحل دچار سر درد شد، سازه دوستت دارم با سر دردت .
- سياست بده، عشق خوبه، دختر لولو نيست، وجدان لازمه حيات طاهره، جلو بندي پرايد زود داغون ميشه، سرعت گيرهاي مزخرف جاده هاي شمال بايد برچيده بشه، هرجا حياتي ديده بشه حتما دارن اورانيوم غني ميكنن، بايد فرهنگ سازي كنيم، وقت بستن لامپ حواست جمع باشه چون ميفتي پايين و ميميري و نمي توني از ويلاي جديدت استفاده كني و بدتر از اون هري جون هر ويلايي رو ببينه ميگه صاحب اين ويلا وقتي داشت لامپ عوض مي كرد ...، من بايد ورزش كنم وگرنه مثل اون يارو ميشم كه داشت تو درياچه سد آب بازي مي كرد، نمازهاي شكسته خيلي فاز ميده، نبايد با آدمهاي دون مجادله كرد، به احتمال قريب به يقين جاي پاي اساتيد بزرگ اديب و سازه در وبلاگها مشاهده خواهد شد.
- در اين سفر كشف شد در جواب « يا علي » ميشه گفت « يا خود خدا » حالا چرا ، شرمنده ام چون خودش هم نفهميده چرا اون حرف رو زده چه برسه به من.
- هري جون همونطور كه مي بيني اون مواردي كه گفته بودي ننوشتم ولي بدون كه ننوشتن ام به خاطر رفاقتمون نبود بلكه به خاطر تهديدي كه در قالب مثال اون شتره زدي بود، آره داداش.
- سفر با جمع مهندسان عمران هميشه خوش مي گذره.





يادگاري (7)
در ساعت۱۲:۲۵ قبل‌ازظهر, Blogger بائوباب نوشته ...

وبلاگ نازنين من كه هر ذره‌ش ارزشمنده و با طلا برابري مي‌كنه جاي اين اراجيفه ؟؟!!!
خيلي بي مزه بود ايدزووووو
راستي ننوشته بوديد رفته بوديد براي پيدا كردن گنج با اون نقشه هري اما ظاهرا 2 تا چيز سرتون باريده :))

 
در ساعت۱:۲۵ قبل‌ازظهر, Blogger harry potter نوشته ...

راستی داداش یادت نره خواستی بیای تنگه واشی اون لباس سکسی هاتو که اورده بودی شمال رو هم حتما بیار ...
در ضمن قطب نما ، ما غرب مازندرانیم مه شرقش .
می دونی ، آدمی که فرق شرق و غرب رو ندونه مثل اینه که یه تفنگ داشته باشه اما نتونه باهاش شلیک کنه !!!

 
در ساعت۹:۱۵ قبل‌ازظهر, Blogger توسن نوشته ...

سلام:))
همینقدر که تو این سفر به این نتیجه رسیدین که عشق خوبه و دختر لولو نیست خودش کلیه!!!
دوستان در راستای برنامه جمعه من هیچ خبری از ساغر ندارم. از اون لحاظ که گفتین خانومها رو من هماهنگ کنم !!!!

 
در ساعت۱۱:۲۹ بعدازظهر, Anonymous ناشناس نوشته ...

پيكره نحيف و زار ؟؟:))
ببین اون نتایج تهش باحال بود:))
رئیس جان دلت خوشه ها! فکر کردی اینا به این نتایج رسیدن؟ تو چرا باور کردی عزیز؟

 
در ساعت۱۲:۲۷ قبل‌ازظهر, Blogger بائوباب نوشته ...

من يادم رفت بگم، هري جون تو هم بايد با باغچه‌اي كه برات خريديم بياي:))
راستي ايدزوو جان اونجا كه بودي ياد من كردي يا اسب كه ديدي ؟‌:))

 
در ساعت۷:۴۹ بعدازظهر, Anonymous ناشناس نوشته ...

سلام بر مجانین عزیز که افتخار دارم در چند روز آینده(اگه مشکلی پیش نیاید) در جوارشان باشیم. ما نیز مجنونیم.

 
در ساعت۷:۵۴ بعدازظهر, Anonymous ناشناس نوشته ...

سلام من سازه ام. از اینکه با ایدزو و ادیب در این سفر آشنا شدم خیلی مسرورم.با هری که متأسفانه 10 ساله رفیق جونجونی ام.راستی به هری عزیزم پیشنهاد می کنم اون 500متر زمین رو دورش حصار بکشه و وسطش با 200تومن می تونه یه کلبه مامان درست کنه که ادیب هم بتونه توش شعراشو بگه...تازشم می تونه 200تا آهو بندازه اون وسط و با یه تفنگ دولول سر پر که نتونه باهاش شلیک کنه بیفته دنبالشون:))

 

ارسال یک نظر

منو
آواي دل
Your Browser doesn't Have Special Plugins...Please Use IE or FireFox or Opera
ياران
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است