دقيقا سال گذشته مثل چنين شبي بود.
جلوي در بيت رهبري منتظر بچهها ايستاده بودم تا بياند و بريم داخل.
ممد هم اومده بود كنار دستم ايستاده بود. غرق در افكار خودم بودم و با افكارم حال ميكردم. گه گداري هم با ممد بحث ميكرديم و حرفي و ...
نميدونم چهطور شد يك دفعه بحث عوض شد.
ممد برگشت گفت:
- راستي تو خانم رفيعي رو ميشناختي؟
من اصلا تو اين وادي نبودم. تو ذهنم گذشت يكي از بچههاي دفتر يا الكامپِ. بدون فكر گفتم كه تو كه ميدوني من غير از 2-3 نفر ديگه هيچ كس رو نميشناسم. نه نميشناسم.
ممد گفت:
- دبير اسبق مذهبي
- آهان خانم رفيعي رو ميگي؟ فكر كردم از بچههاي الان رو ميگي. اون رو كه آره چندباري باهاش برخورد داشتم و ميشناسمش. اصلا پسرخالهش جزو شاگردهاي مدرسهمِ
- فوت كرد !!!!
- چي ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ !!!!!!!!!!
يعني چي؟ من رو مسخره كردي؟ شوخي ميكني؟
- نه به خدا راست ميگم.
سكوت سنگيني حكم فرما شد. ديگه اصلا چيزي حاليم نبود. حتي صداي بلندگوها رو نميشنيدم. همون جا روي زمين نشستم.
اصلا نفهميدم اون شب چي شد و چي گذشت. نفهميدم چه جوري اومدم خونه. يادم نمياد اصلا تا آخر شب با كسي حرف زده باشم.
رسيدم خونه، اولين كار آنلاين شدم تا از ساير دوستانش ماجرا رو بپرسم. اما انگار سايرين هم ميل به جواب دادن نداشتند.
بالاخره يكي رو گير آوردم تا با واسطه بپرسه.
* ديروز تصادف كرده.
* بچهش هنوز چندماه بيشتر نداره.
اين جمله آخر رو كه شنيدم ديگه ياراي بلند شدن از جام رو هم نداشتم. حتي ديگه حوصله پشت دستگاه نشستن رو. بدون خداحافظي دستگاه رو قطع كردم و همونجا روي زمين دراز كشيدم.
اصلا باورم نميشد. تا صبح نتونستم بخوابم. نه اون شب، بلكم تا يك هفته مثل برق گرفتهها شده بودم. شبها شايد بعد از خوابيدن 3-4 ساعتي ميكشيد تا خوابم ببره.
از خودم، از زندگي، از همه چيز بدم ميومد.
........
.......
......
.....
....
...
..
.
هنوز هم وقتي يادش ميافتم آرزو ميكنم يك جايي وسط بيابون بودم و تا ميتونستم از ته دل داد ميزدم و خودم رو خالي ميكردم.
روحش شاد و براي شادي روحش و سلامتي فرزندش دعا كنيد.
********************
پ.ن: قصه ارم تموم شد و ادامه نداره.