به نام خدا
ساعت 23 بود، فردای شبی که از سفر الموت آمده بودیم (خب، امروز را تقریبا خستگی در کرده بودم به قول ایدزووی عزیز کپیده بودم (احتمالا بدین معنی که کفه مرگم رو گذاشته بودم!) ایدزوو زنگ زد که رفیق چه خفتهای که کلی تیکه بارمون کردهاند که چرا وبلاگتون رو up to date نکردهاید و مگر قرار نبود که تو (و تو یعنی من!) سفرنامه را بنویسی!؟ (البته من 3-4 روز فرصت خواسته بودم و گویا مجال نیست.) چارهای نبود و باید اقدامی میکردم چرا که اندکی مانده بود که آسمان طوفانی دل رفیقم بارانی شود؛
چه خفتهای که دگر باره تیکه میآید ***** ز آسمان و زمین هرچه که نمیشاید
زمان به سود رقیبان نکتهدان گردید ***** رفیق! نوبت ما شد که کارها باید
چو آسمان به مراد رقیب شد غم نیست ***** چنان نماند و چنین نیز هم نمیپاید
قلم! تو دست مرا گیر پیش از آنکه مرا *****ز غصههای رفیقان سرشکها آید
چو یار ما ز «رفیق» حقیر گیرد دست ***** ز طبع خسته ما هم ترانهها زاید
بله، به یاری خدا و به امید آنکه شاید، که غمی ز دل زداید شروع به نوشتن کردم
منی که خسته ز الطاف آسمان بودم ***** فسرده از غم و رنجور این زمان بودم
غریق بحر غم و خسته گشته از تبعیض ***** بری ز شادی و مقهور این جهان بودم
به لطف جمع رفیقان ز بعد رب کریم ***** قلم گرفتم اگرچه که نیمه جان بودم
آری با آنکه حال درست و حسابی و مجال کافی نداشتم، باید مینوشتم که بنده الطاف دوستان شده بودم و بنده را نظری از خودش نخواهد بود.
و اما سفرنامه
(نزدیک 6 صبح و من نخوابیدم و سخت بیتابم ....... بقیه اش ان شا الله بعدا)