توي يه پارک در سيدني استراليا دو مجسمه بودند يک زن و يک مرد. اين دو مجسمه سالهاي سال دقيقا روبهروي همديگر با فاصله کمي ايستاده بودند و توي چشماي هم نگاه ميکردند و لبخند ميزدند. يه روز صبح خيلي زود يه فرشته اومد پشت سر دو تا مجسمه ايستاد و گفت: "از آن جهت که شما مجسمههاي خوب و مفيدي بوديد و به مردم شادي بخشيدهايد، من بزرگترين آرزوي شما را که همانا زندگي کردن و زنده بودن مانند انسانهاست براي شما بر آورده ميکنم. شما 30 دقيقه فرصت داريد تا هر کاري که مايل هستيد انجام بدهيد." و با تموم شدن جملهاش دو تا مجسمه رو تبديل به انسان واقعي کرد: يک زن و يک مرد.
دو مجسمه به هم لبخندي زدند و به سمت درختاني و بوتههايي که در نزديکي اونا بود دويدند در حالي که تعدادي کبوتر پشت اون درختها بودند، پشت بوتهها رفتند. فرشته هر گاه صداي خندههاي اون مجسمهها رو ميشنيد لبخندي از روي رضايت ميزد. بوتهها آروم حرکت ميکردند و خم و راست ميشدند و صداي شکسته شدن شاخههاي کوچيک به گوش ميرسيد. بعد از 15 دقيقه مجسمهها از پشت بوتهها بيرون اومدند در حاليکه نگاههاشون نشون ميداد کاملا راضي شدن و به مراد دلشون رسيدن.
فرشته که گيج شده بود به ساعتش يه نگاهي کرد و از مجسمهها پرسيد: "شما هنوز 15 دقيقه از وقتتون باقي مونده، دوست نداريد ادامه بدهيد؟" مجسمه مرد با نگاه شيطنتآميزي به مجسمه زن نگاه کرد و گفت: "ميخواي يه بار ديگه اين کار رو انجام بديم؟" مجسمه زن با لبخندي جواب داد: "باشه. ولي اين بار تو کبوتر رو نگه دار و من خرابکاري ميکنم (پي پي) روي سرش."
نکته اخلاقي: (برگرفته از کتاب اخلاق مسعودي)