یاد باد آن روزگاران یاد باد


امروز دوباره عکس مجلس عروسیم را دیدم و دوباره در وجود کسانی که در اطراف من ایستاده بودند سیری کردم. یادش بخیر, از آن جمع صمیمی فقط ما چهار نفر مرکزی در عکس ( من, بائوب, سمسار و محمد ) هنوز همدیگر را می بینیم و از احوالات هم جویاییم و آن هم نه از روی عشق بلکه از سر نفرت.

روزگار می گذرد و ما هر روز از هم دورتر و دروتر می شویم و من همان احساس همیشگی را دارم:

چیزی باید ما را دور هم نگه دارد.

يادگاري (8)
در ساعت۹:۰۳ بعدازظهر, Blogger سپار نوشته ...

سلام خوش تيپ!! تو هم بعضي وقتها قابل تحمل ميشي ها، مثل شب عروسيت.( حال حاج خانم خوبه ايشالا)وقتي به عكس نگاه ميكنم با نصفشون ميخندم با نصفشون قاطي ميكنم.وقتي هر كي جاي خودش بود خوش دمي بود واي به حالي كه بي ظرفيتان به جايي آويزون بشن. قرار نبود مسايل خانوادگي رو بكشي اينجا عزيز.
اما اين ممد نبي تو كت شلوار همچين دلبر ميشه ها.من رو ياد همدان انداختي.جات خالي نبودي چه آتيشي سوزونديم.
ميخواي بگي با آقازاده ها حشر و نشر داري براي خودت احترام بخري قارداش.ما كه نفهميديم برو جاي ديگه از اين اداها در بيار :D
ورود يك مجنون واقعي را به جمع هزاردستاني مان تبريك ميگم.
راستي من رو عروسيت دعوت نكرده بودي حالا كه ميخواي ياد ايام تازه كني اصلا مشكل نيست من حاضرم وقتم رو در اختيارت بگذارم و يك شام مهمونت باشم، بروبچ هر كي پايه هست بسم ا...

 
در ساعت۹:۱۵ بعدازظهر, Blogger سپار نوشته ...

مصطفي چرا تو عكس كج ايستادي؟ هر كي زن بگيره كج و كوله ميشه؟ راستي تو كه متاهل شدي ما را از مضررات و اگر بود، فوايد ازدواج آگاه گردان، آره قربونش.حال ميكني سه برابر منتن كامنت برات گذاشتم. كلي حسابت كردما.
ما همه اينجاييم كه جمله آخرت رو عملي كنيم.

 
در ساعت۱۱:۰۴ بعدازظهر, Blogger بائوباب نوشته ...

خوش اومدي

مطمئن باش اگر به خودم بود يك ثانيه هم نمي‌گذاشتم مطلبت روي صفحه وبلاگم بمونه.

به هر حال ما يكبار گذاشتيم براي دادگاه اوس كريم و بس و مطابق تعهدم توي اين مكان درباره هر بي‌سر و پاي تازه به دوران رسيده‌اي صحبت نكرده، نمي‌كنم و نخواهم كرد.

و اما در آخر اگر مشكل از طرف من بوده خداوند مرا نبخشد ولي اگر از طرف اونها بوده .....



من مي‌گذرم :((

از بقيه اون جمع هم من باهاشون هنوز ارتباط دارم. همشون خوبند و جوياي احوال همگي..

 
در ساعت۱۲:۱۲ قبل‌ازظهر, Blogger بائوباب نوشته ...

اين رو هم حتما بخون:


از همان روزي كه دست حضرت «قابيل»
گشت آلوده به خون حضرت «هابيل»
از همان روزي كه فرزندان «آدم»
زهر تلخ دشمني در خونشان جوشيد
آدميت مُرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزي كه «يوسف» را برادرها به چاه انداختند
از همان روزي كه با شلاق و خون ديوار چين را ساختند
آدميت مرده بود
بعد دنيا هي پر از آدم شد و اين آسياب
گشت و گشت
قرن‌ها از مرگ آدم هم گذشت
اي دريغ، آدميت بر نگشت
قرن ما
روزگار مرگ انسانيت است
سينه‌ي دنيا ز خوبي‌ها تهي است
صحبت از آزادگي، پاكي، مروت ابلهي است
صحبت از موسا و عيسا و محمد نابجاست
قرن "موسي چمبه‌ها" است
من كه از پژمردن يك شاخه گل
از نگاه ساكت يك كودك بيمار
از فغان يك قناري در قفس
از غم يك مرد، در زنجير
حتي قاتلي بر دار!
اشك در چشمان و بغضم در گلوست
وندرين ايام، زهرم در پياله زهر مارم در سبوست ...!
مرگ او را از كجا باور كنم؟
صحبت از پژمردن يك برگ نيست
واي! جنگل را بيابان مي كنند
دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان مي كنند
هيچ حيواني به حيواني نمي‌دارد روا
آنچه اين نامردمان با جان انسان مي كنند
صحبت از پژمردن يك برگ نيست
فرض كن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيست
فرض كن يك شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض كن جنگل بيابان بود از روز نخست
در كويري سوت و كور
در ميان مردمي با اين مصيبت‌ها صبور
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانيت است

 
در ساعت۱۱:۳۰ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس نوشته ...

خوش آمدید من را هم قبول کنید:) امیدوارم زیاد اغفال نشید یا زیاد اغفال نکنید:D

 
در ساعت۱:۵۳ بعدازظهر, Anonymous ناشناس نوشته ...

ديروز شيطان را ديدم. در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود؛ فريب مي‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هياهو مي‌كردند و هول مي‌زدند و بيشتر مي‌خواستند.
توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خيانت،‌ جاه‌طلبي و ... هر كس چيزي مي‌خريد و در ازايش چيزي مي‌داد. بعضي‌ها تكه‌اي از قلبشان را مي‌دادند و بعضي‌ پاره‌اي از روحشان را. بعضي‌ها ايمانشان را مي‌دادند و بعضي آزادگيشان را.
شيطان مي‌خنديد و دهانش بوي گند جهنم مي‌داد. حالم را به هم مي‌زد. دلم مي‌خواست همه نفرتم را توي صورتش تف كنم.
انگار ذهنم را خواند. موذيانه خنديد و گفت: من كاري با كسي ندارم،‌فقط گوشه‌اي بساطم را پهن كرده‌ام و آرام نجوا مي‌كنم. نه قيل و قال مي‌كنم و نه كسي را مجبور مي‌كنم چيزي از من بخرد. مي‌بيني! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزديك‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اينها فرق مي‌كني.تو زيركي و مومن. زيركي و ايمان، آدم را نجات مي‌دهد. اينها ساده‌اند و گرسنه. به جاي هر چيزي فريب مي‌خورند.
از شيطان بدم مي‌آمد. حرف‌هايش اما شيرين بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هي گفت و گفت و گفت.
ساعت‌ها كنار بساطش نشستم تا اين كه چشمم به جعبه‌اي عبادت افتاد كه لا به لاي چيز‌هاي ديگر بود. دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار يك بار هم شده كسي، چيزي از شيطان بدزدد. بگذار يك بار هم او فريب بخورد.
به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. توي آن اما جز غرور چيزي نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت. فريب خورده بودم، فريب. دستم را روي قلبم گذاشتم،‌نبود! فهميدم كه آن را كنار بساط شيطان جا گذاشته‌ام.
تمام راه را دويدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم. مي‌خواستم يقه نامردش را بگيرم. عبادت دروغي‌اش را توي سرش بكوبم و قلبم را پس بگيرم. به ميدان رسيدم، شيطان اما نبود.
آن وقت نشستم و هاي هاي گريه كردم. اشك‌هايم كه تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بي‌دلي‌ام را با خود ببرم كه صدايي شنيدم، صداي قلبم را.
و همان‌جا بي‌اختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم. به شكرانه قلبي كه پيدا شده بود

 
در ساعت۱۱:۵۶ بعدازظهر, Blogger harry potter نوشته ...

آقا يكي كاشف به عمل بياره اين دوتا دست كه روي شونه ي مصطفي است متل كيه ؟؟؟؟!!!!!!! (((((((((((((:

 
در ساعت۵:۲۴ بعدازظهر, Blogger سپار نوشته ...

هري جون منم به اين موضوع توجه كردم ولي ديدم بهتره راجع بهش چيزي نگم. پس من همچنان هيچ نظري راجع به مورد نمي دهم.ولي باز نمي تونم نگم كه آويزون ترين شخص در اين عكس سيد عزيزم هست كه هر دودستش رو دوش بقيه هست.امان از دست اين سادات.

 

ارسال یک نظر

منو
آواي دل
Your Browser doesn't Have Special Plugins...Please Use IE or FireFox or Opera
ياران
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است