خاطرات عجب شير 3 حتما يادتونه، اما بقيه’ داستان،
در مورد دليجان خانمها بايد بگم يك بشكه بزرگ عقب دليجان بود كه وقتي خانمها ميخواستن از ما جدا بشن يهو پشت سرما خاليش كردن، درست حدس زدين آب بود كه براي روشني ريخته بودن پشت پامون حالا اين آب، آب تهرون بود يا اشك شوق خانمها، نمي دونم. در ضمن چون هري حواسش به سرنشينان بود ديگه اون بشكه رو نديده بود.
اين هري اصلا تعارف سرش نمي شه، وقتي ديدم نيم بند گفت بيا سيب بخور، منم گفتم « اصرار نكن، نمي خورم» اونم از خدا خواسته، نشست دوتاش رو خورد. ايشالا تو عجب شير از فرمانده دو سبد سيب سرخ تشويقي بگيرم اون وقت يكيش هم به اين هري نميدم.
بعد از چند ساعت حوصله ام سر رفت، رفتم ببينم حسن چه كار ميكنه؟ خوب معلومه ديگه من هم اگر اون همه مي دويدم خسته ميشدم و سرم درد مي گرفت چه برسه به حسن كه ازبچگي از وقتي كه كلمه اورولوژي رو ياد گرفته دچار سر درده. از بساطم يه استامينوفن بهش دادم و اونم لالا رو بر قرار ترجيح داد. از پنجره بيرون رو نگاه كردم ديدم يك دسته بسيار زياد كفتر دارن قطار رو مشايعت مي كنن. زودي رفتم به هري خبر بدم كه ديدم هري دو دستي دو طرف پنجره رو گرفته و در حالي كه صورتش رو به شيشه چسبونده و به كفترها نگاه ميكنه زير لب مي خونه:
« كفتر كاكل به سر واي واي، اين خبر از من ببر واي واي ...... » اينجا بود كه دوزاريم بيست و پنج تومني شد و فهميدم كه چي؟؟ اينها كفترهاي نامه رسون هستند و اونايي كه سفارش نامه نويسي دادن، منظورشون همين بوده. من هم مزاحم خلوتش نشدم و رفتم تو واگن قدم زدم.از يكي از پنجره هاي قطار غروب قشنگ خورشيد رو در افق مي ديدم از اون غروبهايي بود كه ماه هم خورشيد رو همراهي مي كرد.
ديري نگذشت كه آب و هوا عوض شد و به مناطق كوهستاني مملو از برف رسيديم و چون احساس سرما كردم رفتم سمت كوپه. هري داشت sms بازي مي كرد. من هم پتو رو كشيدم رو سرم و خوابيدم و ديگه صداي حركت چرخها را روي ريلها نشنيدم گويي قطار در روياهاي من و هري پرواز ميكنه.
صبح با سروصداي متصدي واگن بيدار شديم. بعله رسيده بوديم. باروبنه رو برداشتيم و علي علي سوي پادگان. خدا بچه هاي مادرم رو براش حفظ كنه و عروسهاش رو بيشتر كنه هرچي تونسته بار تو اين دو تا ساك كرده.
به برج و باروي عاشقانه پادگان كه نگو سافت سيتي رسيديم من هر چي دنبال اون عبارات معروف گشتم چيزي نديدم. هر چي بيشتر دقت مي كردم كمتر نتيجه مي گرفتم تا اينكه يك دفعه مثل حلقه’ داستان ارباب حلقه ها پرده ها كنار رفت و در و ديوار پادگان مواج شد و نوشته هايي مثل « خر بيار، آدم ببر» ، « پادگان عجب شير... ميفتي توش به جير جير» ، « ارتش بي چون چرا... سرباز بيا سرباز بيا» و خيلي از اشعار ناب و حماسي ديگر كه بنا به بعضي مصالح نميشه گفتشون، عيان شدند.
وارد پادگان كه شديم با خوشامدگويي كليه فرماندهان و سربازان روبرو شديم و از اينكه به عجب شير اومديم باز خدا رو شكر كرديم. فرمانده براي اينكه آمادگي تازه واردها رو محك بزنه پيشنهاد كرد كه هر كسي همه بار و ساكهايش را رو دست بالا سر ببره و براي احياي روحيه شكست ناپذيري 200 عدد بشين- پاشو بره كه ما با كمال ميل پذيرفتيم. اونجا بود كه فكر كردم اگر مادر گرامي كمي به فكر فرزند بود كمتر بار و بنديل آويزون من مي كرد (در ضمن ياد يكي از وبلاگ نويسها افتادم كه وقتي مي خواد تمركز و فكر كنه بشين- پاشو ميره ) ، البته هري هم اوضاع بهتر از من نداشت. بعدش هم فرمانده براي اينكه بيشتر با پادگان و سوراخ سمبه هاش آشنا بشيم يك تور پادگان نوردي همراه با نظافت كليه قسمتها پيشنهاد كرد كه اون رو هم با رغبت هرچه بيشترقبول كرديم و همگان با دستمال و طي به گشت و گذار و تميز كاري مشغول شديم، هري از اينكه تونسته بود بياد اينجا سر از پا نمي شناخت. حسن هم بعد از اينكه تونست نيم ساعته كارت المثني بگيره ناراحت و غمين بود و از اينكه از ما به اين زودي جدا ميشد دپرس شده بود.البته هري يك جلسه محرمانه با حسن برگزار كرد كه مفادش قابل حدسه، بعدش حسن به سمت شهر آشوب زده و دودآلود تهران راهي شد.
شب كه به خوابگاه رفتيم، كاري كه 20- 25 سال تو خونه يادنگرفته بوديم رو يادمون دادن، مي دونيد چه كاري؟ آفرين به اين سطوح هوش، بله مرتب و آنكادر نگهداشتن تختها. تخت دو طبقه من و هري نزديك پنجره بزرگ خوابگاه بود. همه بروبچ تازه وارد جز من و يكي ديگه به پنجره ها چسبيده بودن و به آسمون صاف و ماه نگاه مي كردن، من هر چي گشتم نفهميدم به چي نگاه ميكنن؟؟