دیدمش....

دیدمش,

همان که بائوباب کنار کیوسک تلفن دیده بود.

توی تاکسی نشسته بودم که آمد و کنارم نشست.

نه شکلی داشت و نه بویی می داد. نمی خندید و نمی گریست.

آرام و بی صدا نشسته بود و به مقصد می اندیشید.

صدایش کردم.

نگاهم کرد.

سلام کردم.

جوابم داد.

گفتم: به کجا می روی؟

گفت: نمی دانم.

گفتم: کی برمی گردی ؟

گفت: نمی دانم. اما منتظرم تا روزش برسد.

گفتم: به خاطر ما بمان.

جوابی نداد.

دیگه به مقصد رسیده بودم.

پیاده شدم و او راه خودش را ادامه داد.

تا آنجا که می شد با چشمانم بدرقه اش کردم.

هنوز هم نمی دانم آنکه بائوباب دیده بود که بود.

اما فکر می کنم زورو بود.


يادگاري (1)
در ساعت۱۱:۴۱ بعدازظهر, Blogger بائوباب نوشته ...

دمت گرم مصطفي
خودش بود
خوش مياد آي كيوي بالايي داري

 

ارسال یک نظر

منو
آواي دل
Your Browser doesn't Have Special Plugins...Please Use IE or FireFox or Opera
ياران
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است