كفتر پروني

هفته پيش كه اصفهان بودم. حدود ساعت 5 بعد از ظهر بود كه بوق موبايلم صدا در آمد. در رو كه باز كردم صداي آشناي داش بنيامين رو از پشت گوشي شنيدم.
بعد از رد و بدل شدن گزارشات روزانه تهران و وبلاگ و .... داش بني سر صحبت رو باز كرد كه آره يك نفر با آي‌دي مجهولي كه گويا خودش هم نمي‌دونه شاهين يا شهين با اون تماس گرفته و خواستار گرفتن شماره تلفن من براي جويايي احوالم شده.
گفت نمي‌دونم كيه اما حدس مي‌زد از اناث باشه و از اين حرفها. حس كنجكاويم گل كرد. البته شاخ در نياوردم چون خودم تا تهرون بودم 7-8 تا مورد مشكوك داشتم كه يكدفعه مسنجر من رو باز مي‌كردند و ابراز ارادت شديدي به وبلاگ و نوشته‌هاش مي‌كردند!!!! (چه ابله‌هايي پيدا مي‌شن :)) ) كه البته من بهشون خيلي مشكوك بوده و هستم و خواهم بود.
من كه حسابي حس فوضوليم گل كرده بود به بني گفتم خوب شماره رو بده، من مشكلي ندارم، من استقبال مي‌كنم.
بني گفت اگه يكي از دشمنان قسم خوردت بود چي ؟؟؟؟
منم گفتم كه داداش اولا كه دشمنان قسم خورده، جوياي احوال نمي‌شن. در ثاني اگر هم بخوان بشن كه شماره من رو نصفشون دارن و اگه نداشته باشن هم راههاي بهتري هست كه شماره من رو ببينند و علاف تو نشن. احتمالا يكي از اين رفيقاي جديدمونه !!!!
بني هم قبول كرد كه با مسووليت خود من شماره رو به طرف بده.
................................
ساعت حدود 2 و 3 بود كه ونگ موبايل به نشانه آمدن SMS به صدا درآمد. شماره نا آشنا بود و از من خواسته بود خودم رو معرفي كنم. با كمال تعجب كه من بايد خودم رو معرفي كنم يا اون!!!! چون منتظر همچين تماسي بودم جواب دادم بائوباب و طرف هم قبول كرد.
اصلا حال و روز خوشي نداشتم. طرف خودش رو فرشته و از خوانندگان پر و پا قرص وبلاگ معرفي مي‌كرد كه الان داره با موبايل باباش SMS مي‌زنه. من هم كه ديدم داره طفره ميره اصلا اجازه حرف زدن بهش ندادم و در اولين حركت چنان تيكه‌اي بارش كردم كه اگه يه آدم معمولي بود ديگه اصلا اين طرف‌ها پيداش نمي‌شد.
بعد از اين صحبت بلافاصله پشيمون شدم. چون ترسيدم به قول بني يك آدم آشنايي باشه و قصد آزار و اذيت. اما خوب طرف چنان شاكي شده بود كه ول كرد و رفت.
من هم ديگه قضيه رو بيخيال شدم و به ادامه خواب شيرينم پرداختم.
بعد از ظهر تماسي با بني گرفتم و گفتم كه طرف هركي بود پروندمش اما حس فوضوليم نمي‌ذاره آروم باشم. بالاخره بايد معلوم بشه كي مي‌خواد ما رو اسكل كنه. برا همين اگه دوباره تو چت ديديش خفتش كن.
قضيه گذشت تا وقتي من تهرون اومدم. صبح وقتي مطلب گذشته رو تو وبلاگ گذاشتم باز SMS برام از طرف فرشته!!!!! اومد كه آقا من خيلي خوشحالم كه مي‌بينم زنده‌ايد و ... و البته به خاطر چند روز پيش معذرت خواهي مي‌كنم!!!!!!
چندتا SMS ديگه هم رد و بدل شد و طرف از ابراز تمايل براي ملاقات با من خبر داد و البته گفت كه جمعه قراره با پريسا براي خريد بره جردن و من بيام و همراهيشون كنم!!!
طرف واقعا اين كاره نبود. از نوع SMSهاش معلوم بود كه يك پسره و قصد اسكل كردن من رو با كشيدن سر قرار داره اما اينكه كي‌باشه فقط از دو نفر بر مي‌اومد (بني و فرقان) يا آقاي (...و .........) . به هر حال قرار شد براي قرار روز جمعه تماس بگيره (تا حالا همش SMS بود) پنجشنبه شب.
ديگه شكم به يقين تبديل شده بود. هيچ دختري اينقدر احمق نيست كه بخواد با يه پسر نديده و نشناخته كه به قول خودش تو وبلاگ با اسم بائوباب آشنا شده طرح رفاقت بريزه.
پنجشنبه تلافي كردم. سر ظهر زنگ زدم و بنيامين رو از خواب بيدار كردم و مستقيم رفتم سر اصل مطلب.
- جونور تويي
- مگه آزار داري
بنيامين هم خودش رو به كوچه علي چپ زد كه نه و نيست و من خبر ندارم و ... و خلاصه كاملا ذهن من رو مشوش كرد. (من كه مي‌دونستم با شيخنا فرقان دوتايي مي‌خوان من رو اسكل كنند ولي خوب مدركي نداشتم و از طرف ديگه هم هيچ جور شماره موبايل فرقان رو به من نمي‌دادند!!!!)
چون من معمولا عرضه چنين كارهايي ندارم قرار شد كه اگه قراري گذاشتيم بنيامين من رو همراهي كنه و اون بره جلو و خودش رو بائوباب معرفي كنه!!!! و من هم از دور اوضاع رو بپام.
راستي يادم رفت بگم كه طي قرار قبلي مي‌خواست موبايل شيخ احمد (فرقان) رو بدزدم كه چون اصلا حالم خوب نبود به كل يادم رفت كه يادم رفت.
اواخر شب بود كه SMS از فرشته خانم!!! رسيد كه قراري براي فردا بگذاره. من هم در جواب نوشتم كه قرار بود زنگ بزني. به محض اينكه اين رو فرستادم گوشيم صداش در اومد. بله خودش بود.
برداشتم. صدا، صداي دختر بود. بعد از سلام ظاهرا طرف سعي داشت از دست من فرار كنه. هي مي‌گفت كه فردا سر قرار مي‌گم.
قرار گذاشته شد. جلوي پارك ملت، كافي شاپ ...، ساعت 1 بعدازظهر.
پرسيد چه لباسي مي‌پوشي و من هم پيچوندم به سمت خودش و گفتم شما چي مي‌پوشي؟
- من يه روسري قرمز سرم مي‌كنم.
- خوب منم روسري سرم نمي‌كنم!
خنديد و گفت:
- شما يك كلاه آبي سرد بزار اونجا دعواي استقلال پرسپوليس را بندازيم. حالا جدي چي مي‌پوشي.
من هم كلي فكر كردم و گفتم پيراهن زرد (نه از اين رنگ خوشم مياد و نه تا حالا پيرهني اين رنگي داشتم)
گوشي رو گذاشت.
من بلافاصله با بني تماس گرفتم (كمي شكم به بني كم شده بود اما هنوز نه به طور كامل مخصوصا وقتي كه گفت كجاست) خلاصه بهد از فحش و فحش كشي كه ممد اگه من سر كار برم مي‌كشمت و از اين حرفها قرار شد فردا ساعت 12.5 برم دنبالش تا با ماشين بريم سر قرار.
جمعه صبح اول وقت از خونه زدم بيرون. مقصد خونه دختر عمه‌م بود. چندتا از فاميلهامون هم اونجا بودن. از سير تا پياز ماجرا رو تعريف كردم و گفتم كه بچه‌هاي دانشگاهن احتمالا و مي‌خوان من رو اسكل كنند و احتمال خيلي زياد دست بنيامين تو كاره. براي همين قرار شد پسر دخترعمه‌م هم كه از من دست و پا چلفتي تره من رو همراهي كنه (لازم به ذكر است كه تقريبا هم سنيم). البته دختر عمه‌م گفت اگه اين دوتا بودند پسرش رو جلو بفرستم ولي اگر واقعا دختر بود خودت جلو مي‌ري!!!!!
ساعت 11 بود كه با بني تماس گرفتم و گفتم آماده باشه. به فرقان هم بگو بياد بچه پرروه، به درد مي‌خوره. اونهم گفت تا من ريش و سبيل و ... مرتب مي‌كنم بيا دنبالمون.
ساعت 12:45 دقيقه بود كه بني از خونه بيرون اومد (عجب قيافه‌اي درست كرده بود مي‌تونست تو مسابقه دختر شايسته سال شركت كنه) و سوار ماشين شد. فرقان رو هم سوار كرديم و راه افتاديم به سمت قرار.
وسط راه من اعلام كردم كه نوه عمه‌م هم بايد ما رو همراهي كنه. مسير رو كج كرديم و رفتيم دنبالش. اون هم كه اومد ديگه ساعت يك و ربع بود. نزديكهاي يك و نيم پشت چراغ قرمز نيايش بوديم. (همون موقع فال گرفتم كه خونديد و خودتون دربارش قضاوت كنيد)
SMS اومد كه كجايي، پس چرا نمياي.
جواب دادم كه تا چند دقيقه ديگه مي‌رسيم.
كافي شاپي كه گفته بود معلوم نبود كجا بود. به هر حال كمي با ماشين جلو پارك ملت بالا پايين رفتيم. بني هم همينطور فحش مي‌داد.
گفتم بني جون بيا گوشيها رو عوض. اون به اين گوشي زنگ مي‌زنه و مثلا تو بائوبابي. گوشي خودم رو بهش دادم و گوشيش رو ازش گرفتم. بعد گفتم پياده شو و از اينا بپرس كافي شاپ ... كجاست.
به محض اينكه بني پياده شد، دفتر چه تلفن گوشيش رو باز كردم و وقتي شماره رو دادم نوشت شيخ احمد (فرقان). كلي به ريششون خنديدم. فرقان هم كه پشت سر من نشسته بود متوجه اين موضوع نشد.
بني رو صدا زدم و گفتم بيا، محل قرار رو پيدا كردم. بني سوار ماشين كه شد گفت چه طور. گفتم اشتباه اومديم. قرار ما پارك قيطريه بود نه ملت.
خود بني از تعجب شاخ دراورد. به سرعت به سمت قيطريه حركت كردم. تو كوچه پس كوچه‌هاي قيطريه زدم كنار. بني گفت:
- چرا وايسادي و نمي‌ري
- صبر كن الان ميريم.
- گوشي من رو بده!
گوشيش رو بهش دادم. تا دفترچه تلفن رو ديد دوزاريش افتاد.
گفتم جفتتون پياده شيد از اينجا پياده بريد خونتون. اونها هم الا و بلا كه بايد بهشون نهار بدم. من هم كل جيپهام ريختم بيرون. 3000 تومان پول بيشتر نداشتم (ايول پول براي كفتر ...). اولين پمپ بنزين نگه داشتم و 2600 تومان بنزين ريختم تو باك ماشين. حالا ديگه اگه ماشين رو از خودم هم مي‌گرفتن نمي‌تونستمن برم خونه.
خلاصه بعد از كلي گردش تو شهر و تيغ زدن نصفه نيمه بني (ساندويچ هايدا)، پس از رسوندن اون دوتا من و نوه عمه‌م هم به خونه اونا رفتيم.

و اين ماجرا همچنان ادامه دارد..........
يادگاري (3)
در ساعت۱۰:۴۳ بعدازظهر, Anonymous ناشناس نوشته ...

والا معلوم بود سر کار دارن میذارنت ولی جالبش اینه که تو هم دلت خوش بوده که پی اش رو گرفتی ها. همون اول شماره نمیدادی خودتو خلاص می کردی از این همه پلیس مخفی بازی. ولی اون یه تیکه جابجایی موبایل رو خوب اومدی. عجب سوتی ضایعی داده بنیامین خان:)
ببین فقط یه چیز اون لفظ دختر بازی خیلی خوشایند نیست. اگه از فضولیم ناراحت نمیشی برش دار. یه جور خیلی بدیه!

 
در ساعت۸:۳۵ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس نوشته ...

نه خداییش اون تیکه آخر کارت باحال بود. می بینم که همگی در زمینه کفتر یه پا حرفه ای هستین.
به بائوباب:
در ضمن من در روز جهانی خواهر شوهر جایزه بهترین خواهر شوهر نمونه سال رو دریافت کردم. الان هم یه کلاس واسه آموزش متقاضان دارم.

 
در ساعت۱۰:۰۹ بعدازظهر, Anonymous ناشناس نوشته ...

سلام درسا جوووووووووون . چیزی که عوض داره گله نداره. در ضمن اینجور وقتا ما رو یادت نمی آد اما هر وقت کاری داری و نمی دونم گواهی و نمی دونم از اینجو بدبختیا ما رو یادت می آید. البت با توجه به ملیت بنده حضورم بسیار واجب بود بدبخت. ماچو بده برو بخواب بای بای

 

ارسال یک نظر

منو
آواي دل
Your Browser doesn't Have Special Plugins...Please Use IE or FireFox or Opera
ياران
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است