بائوباب با نيم ساعت تاخير:

امروز داشتم به مناسبت سالگرد تولدمون براي چندتا از دوستام سير تحولات وبلاگ‌هامون رو تعريف مي‌كردم (از 3rat, Zerat ) گرفته تا همين هزاردستان... كلا دست گلهايي كه به آب داده بوديم و آتيش‌هايي كه من و همين هري تو اون دوتا وبلاگ قبلي سوزونده بوديم و .... (خداييش الان كه مي‌خونم مي‌بينم اون موقع‌ها هم بد نمي‌نوشتم‌ها، جمع باعث شده بود خودم رو كم ببينم)

طفل بودم
هر کجا رو مينمودم
هر کجا دستي به بازي ميگشودم
خواهر از يک سوي مانع ميشد و مادر ز سوئي
من به هر آن
آرزو ميکردم از جان
تا گذارم زودتر پا در دبستان
کاندر آنجا نيست در بازي چو مادر عيبجوئي
شد مـُرادم
حاصل و من هم نهادم
در دبستان پا وليکن اوفتادم
در عذاب از تلخي آموزِگار تـُرشروئي
گشت کم کم آرزويم
اينکه من هم زودتر فارغ شوم از درس و هر دم
ياوه گوشم نشنود از اوستاد ياوه گوئي
ميل کردم
درس را يک سو گذارم زآستين دست از پي کاري بر آرم
تا که يابم در ميان خلق عِـزّ و آبروئي
بار ديگر
آرزويم شد ميسّـر دور درسم طي شد و من نيز آخر
يافتم کاري براي خويش بعد از جستجوئي
جانفشاني کرد پيرم در جواني
مـُردم از سختي براي زندگاني
بسکه ماندم زير بار منّـت هر سفله خوئي
راست گويم
منتهاي آرزويم، بود اين کز کارکردن دست شويم
تر کنم در کنج عيش از باده ي عشرت گلوئي
شاد شد دل
کارزويم گشت حاصل
رفت کار از دستم اما در مقابل
رنج بيکاري مرا گرداند سرگردان چو گوئي
بار ديگر داد بيکاري عذابم، آرزو کردم ز نو کاري بيابم
و ار هم از هرزه پوئي هاي پاي هرزه پوئي
بعد چندي، زلف يار دلپسندي، ناگهان بر دست و پايم بست بندي
وه عجب شوخي که بندد دست و پائي را به موئي
در پي او مدتي كردم تكاپو
خواندم او را چون گلي خوش رنگ و خوش بو
چونكه هم روي نكوئي داشت هم خوي نكوئي
بس دويدم، تا به وصل او رسيدم، آن گلي کز دور ديدم
چونکه چيدم ديدم از نزديک نه بوي خوشي دارد نه روئي
خسته ماندم
کارزو هر جا دواندم
ليک چون خود را به نزديکش رساندم
ديدم اين آن نيست کز آن کام جويد کامجوئي
از حد افزون
آرزو کرد در دلم خون
داده آنقدر آرزو رنجم که اکنون
آرزو دارم نباشد در دلم هيچ آرزوئي


نتيجه كل انداختن:

از 500 متر عقب‌تر دارم راهنما مي‌زنم يعني مي‌خوام بپيچم به راست. درست در همين موقع 2 تا دخترخانم كه نيششون هم تا بناگوش بازه دست روي بوق با يك 206 نقره‌اي از سمت راست ماشينم سبقت مي‌گيرن و قيافيه من رو مي‌بينند و به من مي‌خندند كه ديدي حالت رو گرفتيم ...
نگاه كردن و ريشخند به من همانا، نديدن جلو همانا و .........
آمبولانس آمد.......... :((

يادگاري (7)
در ساعت۸:۲۷ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس نوشته ...

می گم شما مجنونیها هر جا هستین ، همچین یه جورایی یه بلایی سر دخترای حوالی شما می آد، یا یکی رو پلیس می بره یا یکی رو آمبولانس.
خدا به داد ما برسه وقتی سر قرار با شما قرار حضور داشته باشیم. :))))

 
در ساعت۸:۳۰ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس نوشته ...

دقت کردین ،هر جا که شما اهالی مجنون هستین یه بلایی سر دخترای حوالی شما اومده، یا یکی رو پلیس برده یا آمبولانس.
خدا به داد ما برسه وقتی قراره دور هم جمع شیم.:))))))))

 
در ساعت۸:۳۱ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس نوشته ...

دقت کردین ،هر جا که شما اهالی مجنون هستین یه بلایی سر دخترای حوالی شما اومده، یا یکی رو پلیس برده یا آمبولانس.
خدا به داد ما برسه وقتی قراره دور هم جمع شیم.:))))))))

 
در ساعت۸:۳۱ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس نوشته ...

تست

 
در ساعت۸:۳۳ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس نوشته ...

کامنتدونیتون چرا کار نمی کنه. من دو تا کامنت گذاشتم ولی هیچکدوم رو نشون نداد. اگر درست شد یکی رو پاک کنید.

 
در ساعت۱۰:۴۳ قبل‌ازظهر, Blogger بائوباب نوشته ...

مردك (فافا با توام) بلد نيستي كامنت بگذاري يا مطلب بنويسي نگذار.
مگه مجبورييييييييييي

كل قالب وبلاگ رو به فنا مي‌دي !!!!!!!

 
در ساعت۱۲:۲۸ بعدازظهر, Anonymous ناشناس نوشته ...

سلام شیخ بنی عزیز
در احوالات وا اگر جویا باشی گفتمی ای...بدک نبیدمی...
02144842352 رماره واحد ارتباطات منزل شیخ مجنونه
راستی نمیخوای به ما لینک بدی؟؟؟

 

ارسال یک نظر

منو
آواي دل
Your Browser doesn't Have Special Plugins...Please Use IE or FireFox or Opera
ياران
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است