سفرنامه (با سانسور زياد)
وقتي آقا بطلبه ديگه كار از دسته همه خارج مي‌شه.
وقتي طلبيده شده باشي نه ديگه بايد بري بشيني فرم پرم كني و عكس بدي به اين و اون و نه كسي كه خودش رو صاحب امام رضا مي‌دونه بايد تو رو تاييد يا رد صلاحيت كنه. با يك SMS هم ميشه سر از مشهد و بارگاه آقا سر درآورد.
و اين شد كه ما راهي ديار يار شديم …

* از اونجايي كه بليط نداشتيم تصميم گرفتيم كه اول يه سري به راه‌آهن بزنيم و اگر ليست انتظار جواب نداد بريم و با اتوبوس بريم كه الحمدلله براي ساعت 9، 2تا بليط خوشكل گيرمون اومد. فقط عيبش اين بود كه 4 ساعت الافي داشتيم.

* تصميم گرفته بوديم كه تو اين 3- 4 ساعت يك قدمي بزنيم، كلي حرف گفته و ناگفته از دوماه نبود بني داشتيم كه با هم بزنيم، قدم زنان خيابان حضرت وليعصر (عج) رو حركت كرديم. قصدمون خوردن يك چيزي به عنوان شام هم بود كه تو قطار به زحمت نيافتيم. در بين راه به مسجدي رسيديم، گفتيم قبل از شام نماز رو بزنيم بعد بريم. نماز رو كه خونديم حاج آقا مشغول سخنراني بود، ما هم نشستيم تا سخنراني و مداحي تموم بشه، شايد هم از بس پياده رفته بوديم حال بلندشدن نداشتيم. مداح كه اومد پايين و چراغ‌ها روشن شد سفره‌هاي شام بود كه تو مسجد پهن مي‌شد. (پيش خودم گفتم خدايا شكرت، آقا وقتي مي‌خواد بطلبه 0.5 ساعته هماهنگ مي‌شه، 1 ساعت بليط گير مياد و آقا حتي شام هم بهمون مي‌ده)

* قطار درجه دو بود، اما قطار بود براي خودش ديدني. آدم بدجور ياد ترمينال جنوب مي‌افتاد، هر از چند گاهي يك نفر تو راهرو قطار با يك كتري و چندتا ليوان رد مي‌شد و داد مي‌زد "آي چايي، آي چايي، ... چند دقيقه بعد يك نفر با يك سيني روي دوش رد مي‌شد و داد ميزد ساندويچ، ساندويچ، ... . خلاصه اگه 3 – 4 تا گدا هم اضافه مي‌شد و چندتا بچه كه مي‌خواستن كفش واكس بزنن ديگه اين وسيله نقليه به همه چيز شبيه مي‌شد الا قطار.

* من تو حكمت اين كوپه‌اي كه من و بني توش بوديم مونده‌م، يك كوپه بين 3 تا واگن همه اردوي دانشجوهاي دختر، از يمين و يسار تا چشم كار مي‌كرد دختر بود، ظاهرا دونفري زده بوديم تو قلب دشمن ( البته لازم نشده بود كه 15 مليون خرج كنيم و 7 ماه هم برنامه‌ريزي پي در پي، كوپه‌مون هم جون ميداد براي برگذاري جلسات برنامه ريزي)، به قول رايه "جون تو كلي ثواب هم كرديم"، بزن و برقص و ... تذكرهاي مسوول اردو و ... كه همه تو كوپه‌ي ما هم پخش مي‌شد، خير سرشون مي‌رفتن مشهد، حالا من نمي‌گم كه ....

* وسط كار ياد يه خاطره‌اي افتادم، دفعه پيش كه مي‌خواستم برم مشهد مصطفي‌خان (همين خاك خودمون) رو ديدم و بهش گفتم فلاني من دارم مي‌رم مشهد التماس دعا نداري، جوابم گفت برو بابا من خودم بچه مشهدم. به بنيامين پيشنهاد دادم يه كم سر به سر خاك بگذاريم ببينيم چي‌ميگه، يك SMS با همون مضمون قبلي بهش زدم، جوابش خيلي جالب بود، گفت: "نامرد از جون شيعيان چي مي‌خواي، ديروز سامرا بودي، حالا داري مي‌ري مشهد ...."


* ساعت 4 بود كه از محل اقامتمون زديم بيرون، توي 4 – 5 سال اخير من هروقت مشهد رفتم از "باب‌الرضا" وارد حرم شدم، آونروز بني براي گرفتن پول به چندتا عابر بانك سر زد، وقتي مي‌خواستيم به سمت حرم حركت كنيم، من به سمت "باب‌الرضا" پيچيدم كه بني جلوم رو گرفت و گفت بيا امروز از "باب‌الجواد" وارد بشيم، من هم نه نياوردم و راهم رو به اون سمت عوض كردم.
(داخل پرانتز) يه بنده خدايي هست كه همچين به ديدن بائوباب آلرژي حاد داره، يعني همچين كه بائوباب رو از 100 كيلومتري ببينه احتمالا تمام بدنش كهير مي‌زنه. يادمه چندوقت پيش همين بنده خدا در يك موضع گيري رسمي، رسما اعلام كرده بود كه: "امكان نداره پام رو جايي بگذارم كه فلاني (منظورش منم) حضور داره" و بسياري از جملات قصار ديگه (تو مايه‌هاي زيرآب زني)، علتش هم الله‌اعلم. (پراتز بسته)
اومديم كه از "باب‌الجواد" وارد حرم بشيم، اصلا تو حال و هواي خودم نبودم، داشتم به گنبد طلايي امام رضا كه بيشتر از پيش جلب نظر مي‌كرد نگاه مي‌كردم، زمزمه مي‌كردم زير لب و قدم بر‌ميداشتم.
از دور شخصي رو ديدم، پيش خودم گفتم اين چه‌قدر شبيه فلانيه، همون بالايي، هنوز نمي‌تونستم قيافه‌ش رو ببينم، نه واقعا شبيهه، نه اصلا خودش بود، راهم رو ادامه دادم بدون هيچ حركتي تا يه وقت مشكلي براشون پيش نياد.
كدام گزينه صحيح مي‌باشد؟ (5 نمره)
گزينه 1) بنده خدا توبه كرده بوده داشته بر‌ميگشته كه براي پذيرش توبه‌ش بايد يه سري كفاره مي‌داده.
گزينه 2) من كه داشتم وارد حرم مي‌شدم بايد پاك مي‌شدم، پس كفاره گناهان من بود.
گزينه 3) يكي از دوستاش كه ايشون هم اونجا بود و توفيق زيارتشون (دورادور) نصيب شد اصرار خاصي داشت كه براي دوستاش دعا كرده و البته به گفته خودش با دعاشون نزول بلا مي‌شه، اين بلاي همون دعا بوده.
گزينه 4) خواب من تعبير شده :p
گزينه 5) تو روحت بني با مسير انتخاب كردنت.
‌‌‌
(خدايا مرا از تهمت‌هاي قبل و بعدش دور نگه‌دار)
‌‌‌
* درست كه شيخ احمد باهامون نبود اما جانشين خلفش بني واقعا جاي اون رو پر كرده بود،
1) روز اول كه خودم رو كشتم تا بهش حالي كنم كه 2500 تومن از 3000 تومان كمتره، بعيد مي‌دونم كه تا آخرش هم حاليش شده باشه.
2) مي‌گن بچه يه چيزي مي‌شنوه مي‌خواد تكرار كنه، مسجد گوهرشاد ايستاده بوديم براي نماز صبح، صف اول جاي 2 نفر خالي بود، بني وايساده بود داد مي‌زد آقا كي نمازش كامله صف جلو رو پر كنه، ما رو مي‌گي مثل ديونه‌ها حاج و واج وايساده بودم ببينم اين داره چي ميگه، بني، بني، نخير اصلا گوش نمي‌داد، يارو برگشت از پشت سر گفت پسرم نماز همه كامله، بني نزديك بود يارو رو بزنه، من هم كه ديدم اوضاع خيطه سريع روم رو برگردوندم تا هرگونه نسبتي با اين بشر رو تكذيب كنم، البته يك لگد تو ساق پاش زدم و زير لب گفتم، هوي نماز صبحه‌ها، تازه آقا دوزاريش افتاد كه چه سوتي داده، هيچي از خنده نماز صبحم رو نفهميدم اصلا چي خوندم .... (حالا كي با بني بحث ولايت فقيه مي‌كرد !!!!!)
3) سوغاتي خريدنش كه ديگه آخرش بود، آقا رفته تو مغازه مي‌گه آقا يك كيلو !!!! زعفرون بديد،
4) اين بني با اين استعداد رياضي چرا اومده عمران‌؟؟؟!!! بانكها رو از وجود خودش بي‌نصيب گذاشته، عمه خانم كاري نيست بني رو هم استخدام كنيد، فكر كنم با يكماه كار بتونه مملكت رو ورشكست كنه، من تعريف نكنم فكر كنم بهتره .....

* راستي من نفهميدم اين بنيامين براي كي هي نماز و دعا مي‌خوند، تازه جالبيش اين بود كه طرف نمي‌دونست بني اومده مشهد و التماس دعا نگفته بود، اما ظاهرا بني دقايقي قبل از حركت براي طرف پيام فرستاده كه من مشهدم :p

* تشكر ويژه از ئه‌سرين بانو جهت تهيه بليط و البته آموزش آشپزي كه واقعا موثر بود (سوسيس، تخم‌مرغ تن‌ماهي)، از جناب خاك در جهت استفاده از كارت پارسيان (عمرا پول تو يكي رو بهت برگردونم) و كليه دوستان، آشنايان، ذوالحقوق و ....

* ما كه براي همه التماس دعا گفته و نگفته دعا كرديم (حتي حضار) تا چه مقبول افتد.

ماجرا زياد بود و مجال صحبت كم و ذهن من كم حافظه‌تر، خيرسرم هروقت مي‌رم سفر قلم و كاغذ يادم ميره ببرم تا نكات رو يادداشت كنم، ماجرا ضايع‌تر از اين حرفهاست، اما من يادم نيست، به هر حال، التماس دعا.
از بوالفضول

راستش بد ديدم تو اين هجمه اخير مطبوعات غربي ما هم دست اعتراضي بلند نكنيم. لهذا شعري رو انتخاب كردم كه براتون مي‌گذارم تا لذتش رو ببرين.
خداييش خيلي زور داره توي همين اروپا اگر كسي دهنش رو باز كرد و گفت هلوكاست دروغه يا گفت به اين شدت نبوده زندان و حبس و تبعيد رو شاخشه اما اگر به دين و پيامبر (البته فقط اسلام) توهين شد، آزادي بيانه و مسلمانان معترض مخالف آزادي بيانند و صد البته تروريست:

آن شنیدستم که شیطان لعین ***** با خودش می‌گفت یکشب اینچنین:
بسکه شیطان زاد از جـــور و فساد ***** اینزمان گشته است بازارم کســاد!
اینطرف "بوش" آمده مــــا را رقیب ***** آن طرفتـــــــــر صهیونیست نانجیب!
جملگی با شیطنت‌هـای خفـــــــــن! ***** گشته‌اند استـــــاد مــن در فوت و فن!
من به خــــــود باید دهم قدری تکان ***** بگذرم از خیـــــل شیطان زادگــــــان!
رفت و از دجّال خر را قرض کرد! ***** درگمـــــــان خویش طیّ الارض کرد!
تا خرش را در اروپــــا پارک کرد! ***** رو به ســـوی کشـــــور دانمارک کرد!
یافت آنجـــا یک گـــــــــروه نابکار! ***** ظاهراً انســــان ودر باطن حمــــــار!
عـدّه‌ای گمــــــــــــــراه از روز ازل ***** جملـه "کالاَنعام"..نه..."بَل هُم اَضَـل"!
چونکه شیطان رفت تـــوی جلدشان ***** یافت آنجــــــــا از رقیبانش نشـــــــان
دید کــــــه یک ساعت از او زودتر ***** گشته‌اند آنجــــــــــــا رقیبان مستقر!
یکسو آمریکا و یکســــو صهیونیست ***** گفت با خود: جز تعامل چــاره نیست!
گفت: یاران بنـــــده را مـــاوا دهید! ***** در کنار خود مـــــــرا هم جـــا دهید !
من به اِغـــوا و شما هـــا با "کرون" ***** دین حـــــق را برکنیم از بیــــخ و بن!
پاسخش دادند: بهــر قلــع و قمــع ***** آمدی و جمــــــع ما گردید جمـــــــــع!
تا که دین احمــــدی گردد تبــــــاه ***** جملـــــــه همدستیم اینک یا اَبــــــاه(!)
جلـــــد آن عدّه مقـــــرّ هر سه شد ***** ازسه شیطان وضعشان آخــر؛ سه شد!
فـــــارغ از افعــــــال انسانی شدند ***** عامـــــــــل افکـــــــــار شیطانی شدند
ذاتشان بی بتــــــّه و بی ریشــه بود ***** جنسشـــــان لبریز خــــرده شیشه بود!
پخته در ســـر این خیال خـــــــام را ***** تـــــــــــا بکوبند این زمـــــــان اسلام را
آن گــــروه نابکـــــــــــــارو اجنبی ***** جملـــــه رو کردند بر هجــــــــو نبی
از مسلمانـــان بیـــــــــدار و بهــــوش ***** در زمان آمـــــد بسی بانگ و خروش:
کای خسان! این نور، نور سرمدی است ***** این فروغ شمـــــع شرع احمـدی است
سالش افزون از هزاروچــــار صـد ***** نارسیده تاکنــــــــــونش چشــــــــــم بد
شمــــــع را خواهید اینک پف کنید؟ ***** ای الهی چون جنــــــــازه پف کنید!!
سوخت گر امروزه زین پف ریشتان ***** هم بسوزد زآتش حــــــــق ریشه‌تان!
سوق لعل و "من یزید" خـــار و خس؟ ***** عرصه‌ی سیمـــــرغ و جولان مگس؟
شب پره بر هـــــــــور هتّـاک آمده! ***** بـــــــوی شیطــان از "کپنهاک" آمده!
ابلهان! ای ابلهـــــان کلّــــــه پوک! ***** دست آمریکـــا شما را کرده کــــوک!
داده اسرائیلتــــــان بر کف قلــــــم ***** ای که دستان شمـــــــا گردد قلـــــــم!
هجمه‌تان، بر جمله‌ی ادیان جفاست ***** "نام احمـــــــــــــد نام جمله انبیاست"
هم زسوی رهــــــرو عیسی شنــــو ***** هم ز ســــــوی پیروموسی شنـــــــو
یکصـــــــــدا گویند با بانگ فصیح: ***** بر شمــــــا نفرین موسی و مسیــــح!
تــــــــا که دستان شما قـــــــوم پلید ***** بشکنــــــد ای "بولهب"هـــای جدید!
کی جواب ابلهــــان خاموشی است؟ ***** گـــاه پاسخ یک عدد تو گوشی است!
بر دهان مشتی و زیر گــوش چک! ***** نیست گـــــاهی یک دو تیپا هم بدک!
تــــــا که دریابند این اشبـــاح دون ***** طعم توهین بر نبی، بی چند و چون
تــــــا بدانند این اراذل یکســـــــره ***** از سه کیلو ماست میــــــــزان کره(!)
‌‌‌

گاز مي‌گيرد ...

‌‌‌
تا حالا برات اتفاقی افتاده که باعث بشه دلت بخواد به در و دیوار لگد بزنی؟!

چند روزی است کسانی را می‌بینم که از دیدنشان تک تک سلول‌های عصبی‌ام شروع می‌کنند به فرستادن پیام‌های عجیب و غریب نتیجه‌اش هم این است که خشم به سراغم می‌آید، عصبانی می‌شوم، به تعبیر خودمانی هرس می‌خورم، از درون گریه‌ام می‌گیرد.

بهر هر ياري كه جان دادم به پاس دوستي
دشمني‌ها كرد با من در لباس دوستي
كوه پا بر جا گمان مي‌كردمش دردا كه بود
از حبابي سست بنيان تر اساس دوستي
بس كه رنج از دوستان باشد دل آزرده را
جاي بيم دشمني، دارد هراس دوستي
جان فدا كرديم و ياران قدر ما نشناختند
كور بادا، ديده حق ناشناس دوستي
دشمن خويشي كنون كز دوستداران دو روي
دشمني بيني و خاموشي به پاس دوستي

عجب است اگر نگردد ...
الهــــی! به مــــــردان در خانه‌ات!
به آن زن ذلیلان فـــــرزانــــــه‌ات!

به آنانکه با امـــــر "روحی فداک"!
نشینند وسبـــــــــــــزی نمایند پاک!

به آنانکه از بیـــــــخ وبن زی ذیند!
شب وروز با امــــــر زن می‌زیند!

به آنانکه مرعــــــــــوب مادر زنند!
ز اخلاق نیکـــــــــوش دم می‌زنند!

به آن شیــــــــــــر مردان با پیشبند!
که در ظـــرف شستن به تاب و تبند!

به آنانکه در بچّــــــــــه داری تکند!
یلان عوض کــــــــــــردن پوشکند!

به آنانکه بی امــــــــــــر و اذن عیال
نیاید در از جیبشان یک ریــــــــال!

به آنانکه با ذوق و شــــــــــوق تمـام
به مادر زن خود بگویند: مـــام (!)

به آنانکه دارند بــــا افتخـــــــــــــار
نشان ایزو...نه! "زی ذی نه هزار"!

به آنانکه دامـــــــن رفــو می‌کنند!
ز بعد رفــــــــویش اُتـــو می‌کنند!

به آنانکه درگیــــر ســــوزن نخند!
گرفتـــــــــــار پخت و پز مطبخند!

به آن قرمــــــــه سبزی پزان قدر!
به آن مادران به ظاهــــــــــر پدر(!)

الهـــــــــی! به آه دل زن ذلیــــــل!
به آن اشک چشمان "ممّد سبیل"(!)

به تنهای مردان که از لنگـــه کفش
چو جیــــــــغ عیالاتشان شد بنفش!

که مارا بر این عهـــد کن استوار!
از این زن ذلیلی مکن برکنـــــــار!

به زی ذی جماعت نما لطف خاص!
نفرما از این یوغ مــــــارا خلاص!
دنياي اطراف !!!!
امروز تماسي برقرار شد با جناب رايت، ما هم از بيكاري (خاك بر سرم يادم نبود من زنگ زدم) يك ساعتي حرف زديم و كار به غيبت و غيبت كشي رسيد.
الغرض بعد از يك ساعت غيبت پشت سر اون و باز هم اون نتيجه‌ش اين شد كه ...
‌‌‌
تا كه ترسد هيبت اللهخان ز سوسك و بچه موش
قر شود قدرت چو يك مَن بار بردارد به دوش
صحبت الله گر چه پرچانه از اول هم نبود
ليك در مجلس چو پا بنهاد شد اصلا خموش
عينعلي شد كور تا دكتر به چشمش زد دوا
زلفعلي شد گر چو زلف انداخت محكم پشت گوش
ديد چون روي سياه و بدگل آقا جمال
رفت از وحشت اسد طفل من غمگين ز هوش
گفت صادقخان ما از بس دروغ شاخدار
گشت ناراضي از او راضيه خانم زن عموش
برد خيرالله به چاقو دست وقتي مست شد
حمله ور شد بر خلايق مثل يابوي چموش
رفت بالا استكانش را تقي گفتا: فدا
در جواب او حسام الدين رفيقش گفت: نوش
در خسيسي هست مشهور همه آقا جواد!
ز آبله روي وجهيه هست پر نقش و نقوش
مادر محجوبه خانم هست خيلي مذهبي
او خودش اما بود بي قيد و ميني ژوپ پوش
رفت ماشاالله به پيش دكتر و گفتا به او:
چشم زخمي خورده‌ام دكتر به درمانم بكوش
كاظم آقا چون سماور گشت جوشي از غضب
پول او را چون امين الله خورد، آبي به روش
نام زنگي گر بود كافور كي باشد عجيب
اندر آن جايي كه محسن مي‌شود نامش مموش
اي برادر گول ظاهر را مخور هرگز كه هست
اي بسا در اين جهان گندم نماي جو فروش
ميگن خواب زن ...
خيلي كم پيش مياد كه خواب ببينم و معمولا خوابي اگر هم ببينم به محض بيدار شدن از خواب چيزي يادم نمياد.
ديشب چندتا خواب ديدم كه از بس به هم بي‌ربط بود دو سه تاش يادم مونده، اما علت ذكر خوابم اينجا اينه كه تو خواب ياد وبلاگ افتادم و اتفاقي كه افتاده بود رو توي خواب بالا بال مي‌زدم برم و تو وبلاگ بنويسم !!!!!

1)
اولي از دانشگاه شروع شد، براي ديدن دكتر كميلي (اگه اشتباه نكنم) رفته بودم حافظ. به حافظ كه رسيدم به من گفتن كه دانشكده منتقل شده شهرك غرب و اگه كاري داري برو اونجا!!! ما رو مي‌گي تو يك لحظه سر از شهرك غرب درآوردم و خودم رو تو دانشكده ديدم (دانشكده‌اي كه هنوز خودم نديدمش)، رد دكتر كميلي رو تو طبقه دوم زدم، علتش رو نمي‌دونم فقط يادمه كه توي دانشكده سعي مي‌كردم از دست بچه‌ها قايم بشم و كسي من رو نبينه، ته راهروي طبقه دوم 4 تا از بچه‌ها (رفقا) نشسته بودند (الان هرچي فكر مي كنم يادم نمياد كيا بودن فقط ميدونم از بچه‌هاي بسيج بودن)، اينور و اونور دنبال دكتر مي‌گشتم كه نمي‌دونم چي شد يك دفعه ديدم وسط حرم امام رضا وايسادم، حالا اين حرمي كه مي‌گم جوري بود كه راهرو دانشكده‌ي نديده از كنار ضريح معلوم بود و اون دوستاني كه اون ته نشسته بودند، يكدفعه تو حرم شلوغ شد و ديدم كه ملت رو از محوطه ضريح بيرون كردند، ظاهرا اومده بودند براي غبار روبي داخل ضريح، ملت رو كامل بيرون نكردند، فقط از كنار ضريح دور كردن و يك نگهبان گذاشتند كه ملت نزديك نشن، اصلا تو حال و هواي مشهد و زيارت نبودم (شايد اونجا هم هنوز تو فكر كميلي بودم) كه يك دفعه نگهبان دست من رو كشيد و گفت تو هم بيا برو داخل ضريح، دويدم رفتم داخل، از خوشحالي داشتم بال در مي‌آوردم، همونجا قصد كردم كه سريع خودم رو پاي كامپيوتر برسونم و اين واقعه رو بنويسم، تو همين حال و هواي خوش بودم و داخل ضريح كه ظاهرا تنها هم بودم پرسه مي‌زدم، داخل ضريح تو تا قبر!!!!! بود، يك دفعه نگاه كردم و ديدم كه يك ضريح ديگه درست روبروي اين ضريحي كه من هستم وجود داره و آقا براي قبار روبي وارد شد.، يك لحظه نگاه كردم ديدم كه اي بابا اين ضريحي كه من داخلش هستم ضريح امام رضا نيست و ضريح جلويي ضريح امام رضاست، تو دلم اينجوري گذشت كه اين ضريح مال دو نفر از بزرگانه اما يادم نيست مال كيا بود يا اصلا خوندم كيا بودن يا نه، كلي دمق شدم و از داخل ضريح اولي اومدم بيرون، جلوي ضريح دومي هم يك نگهبان وايساده بود و اينبار مطمئن بودم كه اين ضريح خود امام رضاست، اما نگهبان من رو راه نداد تا اينكه يك لحظه جلوي نگهبان شلوغ شد و من و چند نفر ديگه دويديم داخل، نگهبان دنبالمون دويد داخل و همه‌مون رو داشت بيرون مي‌كرد، يك دفعه يك آشنايي اومد جلو و به نگهبان گفت كه اين آشناي ماست، باهاش كاري نداشته باش، (داخل ضريح اينبار يك سنگ قبر قديمي كه با خط كوفي خيلي قديمي يه چيزايي روش نوشته بود قرار داشت و دور تا دور ضريح (البته از داخل) اشيائي كه منتسب به حضرت مانند يك موزه قرار داشت).
از خوشحالي نمي‌دونستم چيكار كنم، مي‌خواستم بدوم و جلوي اون چهار نفر كه ته راهروي دانشكده!!!! وايساده بودن بگم من اينجام، مي‌خواستم كانكت بشم و بنويسم، مي‌خواستم موبايلم رو بردارم و عكس بگيرم كه يادم افتاد اينجا ممنوع العكسه و ممكنه بيرونم كنند (درست فكر كرده بودم چون اونجا پر دوربين حفاظتي بود) يك لحظه پيش خودم توي همون خواب فكر كردم و به خودم گفتم خاك بر اون سرت كنند، بيشتر از اونكه براي اينكه تو اينجا راهت دادند خوشحالي، خوشحالي كه ميري به همه ميگي من اونجا بودم.
سنگ قبر رو بغل كردم و مشغول زيارت شدم و ديگه يادم نيست..........

2)
ديديد و شنيديد كه نقل مي‌كنند كه فلان عالم بزرگ، مثلا يك روز زيارت عاشوراش ترك شد، حضرت رو تو خواب ديد كه فلاني ديگه يادي از ما نمي‌كني،
خاك بر سر من كنند، يك ماهي ميشه كه شجريان درست و حسابي گوش ندادم (دو نقطه دي)، آفرين گرفتيد چي مي‌خوام بگم، اما تا تهش رو بخونيد.
خواب ديدم كه براي ديدن يك نمايش يا نمايشگاه وسط لشگر 27 محمد رسول‌الله ايستادم، نمايش تموم شده بود، با اينكه طي چند روز قبلش هم چندبار اومده بودم لشكر براي ديدن همين نمايش، اما ظاهرا اينبار به دعوت يكي از دوستان اومده بودم، نمايش كه تموم شد با همون رفيقم جلوي از اين فروشگاههايي كه نوار و سي‌دي مذهبي مي‌فروختن وايساده بودم، بلافاصله رفتم و 4 تا نوار شجريان كه اونجا بود برداشتم، بيشتر از 4 تا نوار شجريان هم نبود، با اينكه هر 4 تا رو داشتم باز هم مي‌خواستم بخرمشون (البته هر 4 تا نوار عكس پشت جلدش عوض شده بود و يك طرح ديگه داشت، البته 4 تاشون يك شكل بودند و يك عكس درخت و جوي و اينا روش بود)، اين رفيقمون هم كنار دستمون وايساده بود (بازم يادم نيست رفيقم كي بود) كه يك دفعه ديدم يك جوون 23-24 ساله با يك لباس و شلوار خاكي بسيجي كه پيرهنش هم رو شلوارش بود جلو اومد، يك سانتي هم ريش داشت، (يه چيزي تو مايه‌هاي ممد شاعري البته لاغر‌تر و خوش تيپ‌تر)، با رفيقمون دست داد و با من هم، از همون ته كه ميومد من گفتم كه شجريان داره مياد و واقعا هم خود شجريان بود، اما هيچ شباهتي به خودش نداشت!!!!! تو شجريان بودنش شك نداشتم اما اين شكلي (البته تو خواب برام عادي بود از شكلش تعجب نكردم)، اين رفيقمون برگشت به من گفت برا اين امروز اصرار كردم بياي كه مي‌دونستم شجريان مياد!!!! و البته شجريان!!!! هم بهم گفت چون تو آمدي من هم اومدم ببينمت!!!! بعدش هم من شروع كردم به گير دادن به جلد پشت اين 4 تا نوار كه چرا اين شكليشون كردي و قبلي خيلي هم مفهومي بود و هم قشنگ‌تر و اونهم يه چيزايي مي‌گفت ...... (ديگه يادم نمياد)
‌‌‌‌‌‌‌
پ‌.ن: شام فقط يك بشقاب قيمه امام حسين اونم سر شب خوردم
رستم و گودرز کو اسفندیاران را چه شد؟
این که می‌گن بوش احمق راست می‌گن، اگه این بوش هر سال به مناسبت 22 بهمن برا ایرنی‌ها پیام نده من که به شخصه حال چندانی برای شرکت تو راهپیمائی ندارم، امسالم برامون پیام داده که بیایم علیه دولت قیام کنیم، مام نداش رو لبیک می‌گیم و برعلیه ایران قیام می‌کنیم و اینو تو راهپیمائی بهش نشون می‌دیم.
دوباره بحث ملی و بومی شدن یک صنعت تو ایران راه افتاده که دوباره انگلیسی‌ها و باقی نامردا، به مقابله با ما پرداختن، الان مثل زمان ملی شدن صنعت نفت، فقط با این فرق که دنبال انرژی بومی هسته‌ای هستیم، باید یک کاری کنیم که آیندگان در موردمون با افتخار حرف بزنن، مثل ملی شدن صنعت نفت، حالا وقتش که با حمایت از اقدامات دولت در این زمینه نشون بدیم که زیر بار زور نمی‌ریم.
وظیفه تک تکمون اینه که فردا در راهپیمائی 22 بهمن شرکت کنیم پيام خودمون رو به غرب اعلام کنیم و معني اين پيام اين كه ملت ايران در دفاع از حقوق هسته‌اي خود به صورت يكپارچه و متحد تا آخر ايستاده و به آپارتايد علمي يك «نه» بزرگ مي‌گه واین رو باید بدونیم که این همبستگی و همدلی مردم در دفاع از حق پیشرفت ایران و دستیابی به انرژی صلح آمیز هسته‌ای، از سلاح هسته‌ای برا غربی‌ها خطرناک‌تر هستش.
حالا دیگه نوبت ماست تا نشون بدیم دنبال آزادی هستیم دنبال خودکفائی هستم، نشون بدیم که ما مثل کره جنوبی و کشورهای عربی نیستیم که با مقداری غذا و ماشین، شرافتمون رو زیر پا بزاریم، ما متعلق به همون تمدن چندهزار ساله ایران هستیم، تمدنی که تا ٣ قرن پیش از امپراتوریهای بزرگ جهان بوده و حاضر نیستیم تحقیر رو قبول کنیم. پس قرارمون راهپیمایی 22 بهمن.
‌‌‌‌‌
ما قصه آزادگی با خون نوشتیم *** این داستان با شیوه مجنون نوشتیم
زآغاز کاین صبح سعادت را یقین بود *** نام آوران را سعی بر احیای دین بود
اینجا بهار فصل مطرح نیست ما را *** آن می‌سزد ما را که ماند نسل‌ها را
ما را بهاری باید از این دست آری *** در خاک مظلومان نباشد سوگواری
این آتش سوزان فروزان بادای دوست *** این صبح راخورشید فروزان بادای دوست
باز هم یزیدیان....

محرم آمده دلم تنگ است. می خواهم فریادی به وسعت عاشورا بکشم. اما وجودم حتی به وسعت یک قطره اشک حر هم نیست چه رسد به وسعت عاشورا.
خدایا چه کنم. یزیدیان دوباره دور هم آمدند. فریاد می زنم چه می خواهید؟
می گویند: بیعت می خواهیم. بیعت با یزید را می خواهیم.
می گویند: یا بیعت می کنید و یا زندگی نکنید.
بلند هم می گویند آنقدر بلند که همه دنیا بشنوند: نمی خواهیم زندگی کنید.
فریاد می زنم: عاشورای 28 سال پیش را فراموش کرده اید, که دوباره دور هم آمده اید ؟

صدای خنده همه دشت را پر می کند. می گویند: نه, خوب هم به یاد داریم. اما شما دیگر کربلایی نیستید. آخر کربلایی که پشت در سفارت کوفه و شام صف نمی کشد. کربلایی برای خرید اجناسمان سر و دست نمی شکند. کربلایی که آهنگ عزای مولایش را همچون موسیقی ما می خواند فقط نامش کربلایی است. او جای صد کوفی را یک تنه انجام می دهد. تو فکر می کنی اگر فقط ده عاشورایی میان شما بود ما جرات ریشخند پیامبرتان را داشتیم. بلند می خندد. صدای خنده اش دنیا را برمی دارد.باز می گوید: یکسال تمام با مایید و هرچه ما می کنیم می کنید. هرچه ما می گوییم می پوشید و هرچه ما می دهیم می بینید. دگر فرقی نمی کند این ده روز هم با ما یا بدون ما. به هر حال فرمان خلیفه است که یا بیعت کنید یا بمیرید.

جلو می روم. به چشمهایش نگاه می کنم و می گویم. اول آنکه تا یزیدی هست کربلایی هم هست. تا شما هستید هر روز ما عاشورا و همه جای دنیا کربلاست نه ده روز و بیست روز و نه یک سال و دو سال بلکه همه عمر. دوم آنکه همین ده روز است که بدن شما را می لرزاند. از همین روزهاست که عاشوراییها بلند می شوند. عاشورایی سوز دارد, دود ندارد. دودش به موقع چشمتان را کور می کند.

ضايع، قدرت، ضايع

ديگه كاري دانشكده ندارم، امروز براي 2-3 تا كار مجبور شدم برم دانشكده.
اوليش براي كمك به يكي از دوستان براي انتخاب واحد.
دوميش براي ديدن يكي از استادا (البته نه آويزوني نمره – بحث صرفا كاري بود و در مورد انجام پيمانكاري و ...)
البته چندتا خورده كار هم داشتم كه انجام بدم.
خورده كاريها رو انجام داديم تا مهندس كلاهدوز رو پيدا كنم و حاصل 4 ساعت وقت گذاشتن اين شد كه گفت برو شب زنگت مي‌زنم با هم صحبت مي‌كنيم.
هيچي اينجا بود كه اومديم ول كنيم برگرديم برسيم به محمودمون كه آقاي ... از كارمنداي دانشكده گفت: بروبچ كاري پيش اومده وايسين و البته با لحن يه كم بودار.
بچه‌ها موندن. البته قرار شد يك ساعت بيشتر كارشون طول نكشه و البته خودم هم به علت اعتراض به يكسري كارها هيچ كمكي نكردم.
موندم تا بچه‌ها كارشون رو انجام بدن و باهم برگرديم بالا. (بماند كه ما قرار بود ساعت 12 چيذر باشيم).
ديگه داشتم كلافه مي‌شدم. يك ساعت بچه‌ها داشت تموم مي‌شد و مطمئن بودم حداقل 2-3 ساعت ديگه هم رنگ هيچ كدومشون رو نمي‌بينم.
راه افتادم ول چرخيدن تو دانشكده و با اين و اون وقت تلف كردن. جلوي دفتر اساتيد طبقه دوم وايساده بودم كه يه دفعه دكتر كميلي پيچيد جلوم.
- فلاني
- جان دكتر
- بيا اينجا
- چيه
- بيا بشين اين برگه‌هاي امتحانهاي من رو تصحيح كن
- دكتر ....
اينجا ديگه حرف بي‌ادبي زد (دونقطه دي)
هيچي، جاتون خالي، 100 تا برگه امتحان سازه‌هاي بتن آرمه 1 و 2 جلوم بود و هركدوم هم 6-7 تا مساله كه خودم كلي زور زدم تا منطق مسائل طراحي يادم بياد.
خلاصه جاتون خالي عجب احساس قدرتي بود.
(ا برگه فلاني، چه‌قدر دوست دارم به اين 2 بدم عقده‌هام خالي شه.
آخ، فلاني چرا افتاده، حيفه، زيرابي ده رو بهش بدم بره، گناه داره.
اه، اه، ايكبيري چه نمره بالايي آورده، يه جوري تصحيح كنم 12-13 بيشتر نياره .....)
خلاصه با هر زحمتي بود برگه‌ها تصحيح شد البته پا روي نفسم گذاشتم و بدون اعتنا به نام و نشان افراد و دوستان همه رو نمره دادم و تو ليست سبز!!!!! هم وارد كردم و دادم استاد امضا كرد و تحويل كاظمي و ...
خدا پدر استاد رو بيامرزه، اگرنه ديونه مي‌شدم، بعد از 2 ساعت كه اومدم بيرون اين بچه‌ها كارشون هنوز تموم نشده بود. ديگه داشتم قاطي مي‌كردم كه ديدم سر و كله‌شون داره پيدا مي‌شه.
حالا ساعت چنده، 4.5 بعدازظهر.
گوله كردم چيذر، وقتي رسيدم دقيقه آخرش بود. البته به قول بچه‌ها به علي عليش رسيدم.
از راه نرسيده 4 تا تخته فرش بارمون كردن كه ببر فلان جا
خلاصه 1 ساعت تموم، فرشهاي پايان مجلس رو جمع مي‌كرديم.
نماز رو خونده بودن كه كار فرش‌ها كليد شد. وضو گرفتيم كه نمازه رو فرادا بزنيم. چاره‌اي نبود. اين قلبه هم دوباره دردي گرفته بود كه نگو و نپرس، نمي‌‌تونستم رو پام وايسم.
نماز رو رو سريع زدم. حسينيه خالي خالي بود، هيچكي نمونده بود.
بچه‌ها هنوز داشتن نماز مي‌خوندن. صندلي حاج محمود خالي بود. پريدم رو منبر و شروع كردم داد و هوار كردن براي حسينيه خالي و اداي حاجي رو در آوردن. (آخر شلوغ بازي)
اصلا حواسم نبود، حاج محمود از در پشتي اومده و پشت سرم وايساده بود و منم همينجوري داشتم ......
(دونقطه دي)
منو
آواي دل
Your Browser doesn't Have Special Plugins...Please Use IE or FireFox or Opera
ياران
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است