تايتانيك 2
طبق معمول منم و پنجشنبه جمعه و زواره. اما اين هفته با هفته‌هاي ديگه خيلي تفاوت داشت ....
‌‌‌‌
پنجشنبه بعدازظهر، هوا گرمه، اما ابرها دارن بالا ميان، بايد برم يك جايي اطراف زواره توي بيابون، 50 كيلومتر راه، اصلا حال و حوصله ندارم، شرط مي‌گذارم، اگه بارون گرفت من مي‌رم وگرنه اصلا حال ندارم برم.
نماز ظهر و عصرم رو نخوندم، پيش خودم تصميم مي‌گيرم سر خدا رو كلاه بگذارم، ول كن حال ندارم نماز بخونم، مي‌رم اونجا نيم ساعت راه كه بيشتر نيست، عوضش دو ركعتي مي‌خونم ...
بارون شروع شد، من حركت مي‌كنم، باران شديد و شديد‌تر مي‌شه، برف پاك كن جواب بارون رو نمي‌ده، كنار جاده پر از آب شده، هنوز 20 كيلومتر نرفتم، آب اطراف جاده كه 2 -3 متري پايين تر از سطح اصلي جاده است رو پر كرده، چند كيلومتر جلوتر آب سطح جاده رو گرفته،10-20 سانتي بيشتر نيست، دل رو ميزنم به دريا، از وسط آبها رد مي‌شم، باز چند متر جلوتر، اينبار 50 سانتي متري آب هست، چند دقيقه مي‌ايستم و بعد حركت از بين آب، آب ماشين رو از جا ميكنه و 1 متر اون طرف تر زمين مي‌گذاره، صداي تق تق ماشين در مياد، توي اون شرايط ديگه جلو رفتن به صلاح نيست، بارون هم كه قصد نداره بند بياد، تصميم مي‌گيرم كه برگردم، تلفن مي‌زنم كه من نميرم، سيل جاده رو برده، نمي‌شه رفت، بر مي‌گردم.
اولين آب گرفتگي رو با زحمت دوباره رد مي‌كنم، به دومي مي‌رسم، سطح آب بالاتر اومده تا نزديكي آب مي‌رم اما مي‌ترسم جلوتر برم، سطح آب خيلي بالا آومده و شدت گرفته، پلوس ماشين از مي‌شكنه، بين نيم تا يك متر آب اطراف ماشين جمع شده، چرخ ماشين كنده شده و رفته از جام نمي‌تونم تكون بخورم، هرچي دعا و ذكر بلدم مي‌گم، از شدت بارون نمي‌شه از ماشين هم بيرون پريد، بيرون رو كه نگاه مي‌كنم رعد و برقه كه به زمين مي‌خوره، هرچي نگاه ميكنم بالاترين ارتفاع تو همه اون دشت من هستم، اگه يه برق بخوره به ماشين چي؟؟؟؟، اصلا از ماشين پياده مي‌شم زير بارون، اگه برق به خودم بخوره چي؟؟؟؟ بالاخره ماشين يا زير بارون، توي همون حال مي‌مونم، به داييم زنگ مي‌زنم و قضيه رو مي‌گم و در خواست بكسل مي‌كنم، نيم ساعتي مي‌گذره، سطح آب يكدفعه فروكش مي‌كنه، خان دايي مي‌تونه با ماشين از بين آبها رد بشه و خودش رو به من برسونه، ماشين رو به ماشينش مي‌بنده و از وسط آبها مي‌كشه و مياره بيرون، چند دقيقه بعد .... ديواري از آب به ارتفاع 4 متر جاده رو پر مي‌كنه، ما و البته بقيه ماشينها بالاي يك سرابالايي وايساديم، تا ساعت 11 شب هم همونجا مي‌مونيم تا آب باز فروكش كرد و من به خونه رسيدم.
‌‌‌‌
نكته اخلاقي:
نماز رو كه دو ركعتي نخونديم هيچ، زير بارون كنار جاده هم كه خوندم هيچ، نماز آيات هم واجب شد اونم هيچ، يه 100 ركعتي هم نذر و نياز كرديم تا من باشيم ديگه نخوام سر خدا كلاه بگذارم ...

پ.ن:
فقط چند دقيقه مونده بود تا اولين چيزي كه شنبه صبح روي در دانشكده مي‌بينيد يك برگه A4 مزين به عكس و اسم بنده باشه ...
عاشق منم كه يار به حالم نظر نكرد ..
جمعه بعد از ظهر توفيقي دست داد و با تني چند از دوستان براي انجام مراسمي از تهران خارج شديم.
گوشي يكي از دوستان مدام اين آواز محمد اصفهاني رو پخش مي‌كرد.
‌‌‌
زين گونه‌ام كه در غم غربت شكيب نيست ..
گر سركنم شكايت هجران غريب نيست ..
‌‌
جانم بگير و صحبت جانانه‌ام ببخش ..
كز جان شكيب هست و ز جانان شكيب نيست ..
‌‌‌
گم گشته ديار محبت كجا رود ..
نام حبيب هست و نشان حبيب نيست ..
‌‌‌
عاشق منم كه يار به حالم نظر نكرد ..
اي خواجه درد هست وليكن طبيب نيست ..
شعر: حبيب خراسانی
‌‌
الحق كه شعر زيبايي داره و آهنگي دلنشين‌تر. به نظرم اين آواز تو كل كاست نون و دلقك اصفهاني تك از آب دراومد و به عبارتي مايه آبروي كاست شد (البته نظر شخصي من است).
بيت آخر آواز فكرم رو به خودش مشغول كرد، هرچه زير و رو كردم چيزي به ذهنم نرسيد، علي‌الخصوص مصرع دومش "اي خواجه درد هست وليكن طبيب نيست..."

نيم ساعتي رو روي يكي از قبور اطراف دور از هياهو نشسته بودم و براي خودم آواز مي‌خوندم، چيزي به ذهنم مي‌رسه، حافظ يه جايي مي‌گه كه:
‌‌
طبيب عشق مسيحا دم است و مشفق ليك
چو درد در تو نبينيد كه را دوا بكند
‌‌‌
نظر شما چيه ؟؟؟!!!

اضافات:
ديروز اين مطلب رو نوشته بودم و مي‌خواستم آپلود كنم روي وبلاگ. موقع نماز بود، داشتم وضو مي‌گرفتم كه يادم افتاد ...
‌‌
عاشق كه شد كه يار به حالش نظر نكرد
اي خواجه درد نيست وگرنه طبيب هست
‌‌‌
حالا به اين ميگن لقمه رو دور سر گردوندن، بيت بالا مستقيما روبروي بيت حبيب خراسانيست اما من دو روزه دارم دنبال مصاديقش مي‌گردم. به هر صورت خوشمان آمد چون بيتي كه اول هم به نظرم رسيده بود (البته اين رو بگم اولي رو چون استاد خونده بود زودتر به ذهنم رسيد) مصداق همان جوابيه حبيب خراساني بود. گفتم حالا كه اينطور شد گشتي بزنم، شايد ابيات ديگري نيز با همين مظمون پيدا كنم. اين شد كه ...
‌‌‌
هر كجا دردي دوا آنجا رود
هر كجا فقري نوا آنجا رود
يا
تشنه مي‌نالد كه اي آب گوار
آب مي‌گويد كه كو آن آبخوار
يا
آب كم جو، تشنگي آور به دست
تا بجوشد آب از بالا و پست
مولانا
جهان پر سماع است و مستي و شور
وليكن چه بيند در آيينه كور
سعدي
راستي:
گر گدا كاهل بود تقصير صاحبخانه چيست ؟؟؟؟!!!!!
زاهد ظاهر پرست ...
نطق پيش از دستور:
1) چندتا مطلب پشت سر هم تو وبلاگ يكي از دوستان خوندم، نمي‌دونم چرا بي اختيار اين شعر تو ذهنم تداعي شد، به هر حال اتفاقاتي افتاد كه بخش سوم حافظ رو به اين شعر اختصاص دادم.
2) مي‌خواستم يك چند خطي توضيح عاميانه و شايد كمي طنز آلود به اين معني هم اضافه كنم كه بعد از نوشتن ديدم شوخي و جديش كنار هم جمع نمي‌شه، بنابراين گذاشتم براي بعد.
3) راستي نظرتون راجع به اين سري مقالات چيست؟؟ اصلا ادامه بدم يا آخرينش باشه؟؟ (حال نداشتم نظر سنجي بگذارم، خواهشا نظراتتون رو در لابلاي كامنت‌ها قرار دهيد، با تشكر)
‌‌
زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نيست *** در حق ما هر چه گويد جاي هيچ اكراه نيست
زاهد كه ظاهر پرست است از حال ما آگاهي ندارد؛ هر چه درباره ما بگويد جاي هيچگونه كدورت نيست.
ظاهر پرست: در بيت مراد كسي است كه تنها به ظاهر دستورهاي دين توجه دارد.
* در تذكره‌الاولياء در ذكر حسين منصور حلاج آمده است: «آن روز كه ائمه فتوي دادند كه او را ببايد كشت جنيد در جامه تصوف بود، نمي‌نوشت و خليفه گفته بود كه خط جنيد بايد، جنيد دستار و دراعه در پوشيده و به مدرسه شد و جواب فتوي نوشت كه «نحن نحكم بالظاهر» يعني بر ظاهر حال كشتني است و و فتوي بر ظاهر است اما باطن را خداي داند.» با توجه به اشعار حافظ و اينكه زياد با حلاج حال كرده احتمال ميره كه اين بيت مقصود جنيد باشه.
* ظاهر پرست مي‌تونه اشاره به يكي از فرق اسلامي كه معروف به اهل ظاهرند و موسس آن داوود ظاهري است نيز باشد. نظريه اين گروه اگر اشتباه نكنم استفاده از ظاهر قرآن و سنت مي‌باشد و با راي و قياس و استحسان و تقليد و استصحاب مخالفند.
به هر حال حكم به ظاهر دادن در شرع است.
در بيت دوم زهد در برابر عرفان قرار گرفته، اين ما، يك عارف است، زاهدي كه به ظواهر توجه دارد از حال عارفان اهل معني كه به اصل قضايا توجه دارند را درك نمي‌كند و هرچه درباره عارف بگويد جاي كدورت نيست. (هميشه ظاهربينان براي بقيه مشكل ايجاد مي‌كنند، نبايد رنجيد)
‌‌‌
در طريقت هر چه پيش سالک آيد خير اوست *** در صراط مستقيم ای دل کسی گمراه نيست
كسي كه در راه عرفان قدم بر مي‌داره هرچه پيش آيد خير و صلاح است، زيرا در راه راست گمراهي براي كسي وجود نداره.
* طريقت در اصل در تصوف به تزكيه باطن مي‌گويند، در مقابل شريعت كه تزكيه ظاهر است و راهيست كه انسان را به خدا مي‌رساند.
* صراط مستقيم برگرفته از آيه 5 سوره حمد است. در واقع اين بيت توضيح دهنده بيت قبليست، ميشه گفت باز هم كنايه ميزنه به همون ظاهر پرست و ميگه راه ما (سالك) درسته، در راه راست كسي گمراه نيست و به همين خاطر نبايد رنجيد.
‌‌‌‌
تا چه بازی رخ نمايد بيدقی خواهيم راند *** عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نيست
پياده‌اي را مي‌رانيم تا وضع بازي چه شود. صفحه شطرنج رندان جاي جولان شاه نيست.
چه بازي رخ نمايد: چه بازي پيش بيايد، البته مي‌شه گفت كه ايهام به مهره رخ شطرنج هم دارد.
بيدق: همون سرباز شطرنج خودمون (كلا اين بيت در صفحه شطرنج مي‌چرخه)، عرصه: صفحه شطرنج، مجال: جولانگاه (امكان حركت)
اينجا حافظ اشاره مي‌كنه به بازي شطرنج كه وقتي به قول معروف آدم تو بازي گير مي‌كنه معمولا با سرباز بازي مي‌كنه تا موقعيت مناسب، نه با شاه، فعلا موقع حركت شاه نيست.
شايد هم مي‌گه فعلا مجال نيست كه با بزرگان دفتري!!! درافتاد، فعلا با پيادگان مي‌ريم تا چه بازي رخ نمايد ...
‌‌‌
چيست اين سقف بلند ساده بسيارنقش *** زين معما هيچ دانا در جهان آگاه نيست
اين سقف بلند ساده كه نقش بسيار دارد چيست؛ هيچ دانايي در جهان از اين نكته پيچيده اطلاع ندارد.
* ساده: بي نقش و نگار، ساده در اينجا صفت براي سقف بلند بسيار نقش است و خوب اين يك تناقض است، اگر ساده را به اصطلاح عمراني!!!!! هم بگيريم (سقف ساده يعني سقف مسطح) باز هم تناقض است چون در جاهاي ديگر آسمان به گنبد و طاق تشبيه شده است.
يكي از مفسرين اين حالت رو به روز و شب آسمان نسبت مي‌دهد كه در روز بسيار ساده و يكدست و در شب پر نقش و نگار مي‌شه …
‌‌
اين چه استغناست يا رب وين چه قادر حکمت است ***کاين همه زخم نهان هست و مجال آه نيست
خدايا اين چه بي‌نيازي و حكمتي نيرومندي است؛ كه اين همه زخم پنهان هست و امكان آه كشيدن نيست.
* استغنا: بي‌نيازي؛ در اصطلاح صوفيان مقام بي‌نيازي خداونديست كه همه دنيا در آن به پشيزي نيرزد.
قادر حكمت: شايد علم حكومت خداوندي.
تو صاحب چه حكمت بالغه و مسلطي هستي كه ما بندگان اين همه درد پنهاني داريم و امكان اينكه با آه درد خود را به گوش تو رسانيم، نداريم (اين همه درد به ما داده‌اي ولي اجازه‌ي اينكه آن‌ها را به پيشت ابراز كنيم را به ما نمي‌دهي).
‌‌‌
صاحب ديوان ما گويی نمی‌داند حساب *** کاندر اين طغرا نشان حسبه لله نيست
صاحب ديوان ما گويي حساب سرش نمي‌شود؛ زيرا در اين حكم اثري از حسبه‌لله نيست.
* صاحب ديوان: وزير امور اقتصاد و دارايي (دو نقطه دي)
طغرا: خطوط كج و پيچ در پيچ مي‌گن، نامه‌اي كه براي گرفتن مقرري به افراد مي‌دادند با اين خط مي‌نوشتند. يه چيزي تو مايه مهر و امضاي امروزي
حسبه‌لله: در راه رضاي خدا. اين كلمه گويا بر مهري بوده و بالاي نامه‌هاي انفاق و بخشش در گوشه چپ مي‌زدند.
سودي مي‌گويد: «در روم در احكامي كه در زمان سلاطين سالفه نوشته مي‌شده ديده‌ام كه لفظ «حسبه» را مي‌نوشتند و كلمه الله را نمي‌نوشتند» يعني آن را مختصر كرده بودند.
براي اين بيت هم مي‌توان دو معني در نظر گرفت:
1) وزير دارايي گويي حساب سرش نمي‌شود زيرا در نامه من حسبه‌لله نزده، يعني مقرري رايگان (وام بدون بهره‌اي، چيزي ...) براي من در نظر نگرفته
2) «گويي نمي‌داند حساب» اشاره به روز حساب دارد، بدين ترتيب وزير مذكور را به روز حساب تهديد كرده. مگر به قيامت اعتقاد ندارد كه ....
‌‌‌‌
هر که خواهد گو بيا و هر چه خواهد گو بگو *** کبر و ناز و حاجب و دربان بدين درگاه نيست
هركسي كه مي‌خواهد بگو بيايد و هرچه ميل دارد بگويد؛ در اين درگاه تكبر و ناز و افاده و پرده‌دار و دربان نيست.
* اين درگاه مراد درگاه خداونديست.
‌‌
بر در ميخانه رفتن کار يک رنگان بود *** خودفروشان را به کوی می فروشان راه نيست
به در ميخانه رفتن كار يكرنگان است؛ اهل ريا و خود فروشي راهي به كوي مي‌فروشان ندارند.
* به نظر حافظ مي و مستي به صداقت و صفاي قلب رابطه دارد چون آدمي كه مست مي‌كنه معمولا چون چيزي حاليش نيست به واقعيات اشاره مي‌كند و بي آبرويي و رسوايي ندارد اما رياكاران و دروغگويانند كه از مست شدن مي‌ترسند چون ...
‌‌‌
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست *** ور نه تشريف تو بر بالای کس کوتاه نيست
اگر ايرادي هست از قد و قواره بي تناسب ماست؛ وگرنه خلعتي كه تو بخشيده‌اي براي قد و قامت كسي كوتاه نيست.
* سودي ميگه: «ملاي لاري حكايت مي‌كرد كه روزي قوام الدين حسن به خواجه خلعتي مي‌پوشاند و اين خلعت نسبت به قد خواجه كوتاه مي‌آيد. مثل اينكه قد و بالاي خواجه از حد اعتدال متجاوز بوده. پس قوام الدين به طريق لطيفه به خواجه مي‌گويد تشريف ما كوتاهي كرد. خواجه هم بالبداهه اين بيت را مي‌سرايد.»
‌‌‌‌‌‌
بنده پير خراباتم که لطفش دايم است *** ور نه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست
بنده پير خراباتم كه لطف او هميشگي است؛ وگرنه لطف شيخ و زاهد گاهي شامل حال من مي‌شود و گاهي نه.
* پير خرابات مرشدي تصوري با سعه صدر كامل است. او با بلند نظري همه بندگان خدا را به چشم مرحمت مي‌نگرد، مقيد به ثواب و گناه نيست، پس لطف او پيوسته به يك قرار است و قابل اعتماد. ولي شيخ و زاهد به جهات مختلف رنجيده مي‌شوند و ايراد ثواب و گناه مي‌گيرند، چنينند كه گاهي بر سر لطفند و گاهي قهر و غضب دارند.
‌‌‌
حافظ ار بر صدر ننشيند ز عالی مشربيست *** عاشق دردی کش اندربند مال و جاه نيست
اگر حافظ بر بالاي مجلس نمي‌نشيند از بلند نظري اوست؛ صدر و ذيل مجلس براي او تفاوتي ندارد؛ عاشق دردي كش توجهي به مال و جاه ندارد.
* بر صدر نشستن ايهامي از قبول مقام و منصب دارد، يعني اگر حافظ مقامات دولتي را نمي‌پذيرد از بلند نظري اوست. عاشق عارف در بند مال و مقام نيست.
ابرهاي همه عالم شب و روز .....
تصميم داشتم تذكره اوليا عطار را بخوانم ديشب باز كردم ذكر ابوالحسين نوري پيش آمد، قسمتي از آن در پيش مي‌آيد:
‌‌‌‌
* نقلست که نوری با یکی در مجلسی نشسته بود و هر دو زار می‌گریستند چون آنکس برفت روی به یاران کرد و گفت دانستید که آن شخص که بود، گفتند: نه، گفت: ابلیس بود و حکایت خدمات خود می‌کرد و افسانه روزگار خود می‌گفت و از درد فراق می‌نالید و چنانکه دیديد می‌گریست من نیز می‌گریستم.

** و سوال کردند از عبودیت، گفت: مشاهده ربوبیت.

پ.ن:
(1)
می‌دونی خیلی وقتا نمی‌دونم چی بگم، و خیلی وقتا که می‌دونم چی بگم!!!!؟؟؟؟ می‌دونی یه چیزی بهم می‌گه همه چیو که نمی‌شه گفت.
من موندم اصلاً چیزی دارم که بگم یا نه ؟؟؟؟؟؟
می‌ترسم که همش خواب باشه همش !!!!!!
اونموقع چی باید بگم !!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟
به قول خیام که:
قومی متفکرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
ترسم ازآنکه بانگ آید روزی
ای بی‌خبران راه نه آنست و نه این
(2)
آهنگ هفته رو هم حتما تا ته گوش كنيد (لازم نيست بگم چم شده ....)
از لابلاي كلام مولا
بدان! راهي پر مشقت و بس طولاني در پيش رو داري، و در اين راه بدون كوشش بايسته، و تلاش فراوان، و اندازه‌گيري زاد و توشه، و سبك كردن بار گناه، موفق نخواهي بود .… اگر مستمندي را در راه ديدي كه توشه‌ات را تا قيامت مي‌برد و فردا كه به آن نياز داري به تو باز مي‌گرداند، كمك او را غنيمت بشمار و زاد و توشه را بر دوش او بگذار و اگر قدرت مالي داري بيشتر انفاق كن و همراه او بفرست، زيرا ممكن است در رستاخيز در جستجوي چنين فردي باشي و او را نيابي…
هرگز از تأخير اجابت دعا نااميد مباش، زيرا بخشش الهي به اندازه نيت است، گاه در اجابت دعا تأخير مي شود تا پاداش درخواست كننده بيشتر و جزاي آرزومند كامل‌تر شود…
‌‌‌
نهج البلاغه حضرت امير
****************
پ.ن: (پراكنده از همه‌جا)
يک شمع ميتواند هزاران شمع را روشن کند، بدون آنکه چيزي از دست بدهد. بمانند شادی که هيچگاه با تقسيم کردن کم نمي‌شود.
بودا
هيچكس از قلب شما به شما نزديكتر و راستگوتر نيست بنابراين از كساني كه قلب پاك شما ايشانرا بخود نمي پذيرد اجتناب كنيد.
سقراط
هرگاه تمام بلايا و مصائب بشر را در يكجا جمع نمايند و در ميان مردمان تقسيم كنند بدبخترين مردم چون سهم خود را ببينند از سهم نخستين خويش راضي شده، لب از شكايت مي‌بندند.
سقراط
يا چنان نماي كه باشى، يا چنان باش كه نمايي.
با يزيد بسطانى
عشق بلائي است كه همه خواستارش هستند.
افلاطون
فضائل كوچك در نزد عوام جلب تحسين مي‌كند و فضائل متوسط باعث تحيرشان مي‌شود و فضائل عاليه را اصلا درك نمي‌كنند.
بيكن
در هستی دو فاجعه است برآورده نشدن آرزوها، و برآورده شدن آرزوها.
برنارد شاو
ديوانه‌اي بر بام
همه‌ی اهل محل به جنب و جوش افتادند.
– «… يه ديوونه رفته رو بوم!»
سراسر کوچه، از جمعيتی که برای تماشا آمده بودند پر شده بود. اول از کلانتری محل اتومبيلهای پليس رسيد، بعد هم بلافاصله ماشينها و مأمورين آتش‌نشانی با آن نردبانهای درازشان.
مادر بدبختش از پايين التماس می‌کرد:
– «عزيز جانم، پسرکم! بيا پايين قربونت برم. بيا پايين قربون قدت بگردم!»
و ديوانه، از بالای بام جواب می‌داد:
– «نه … اگه منو ريش‌سفيد اين محل می‌کنين که خوب و گرنه خودمو پرت می‌کنم پايين!»
مأمورين آتش‌نشانی توری نجات را وا کرده بودند که اگر ديوانه خودش را پرت کرد، بگيرندش … يک دسته‌ی نه نفری گوشه‌های توری را نگهداشته بودند. ديواانه، هی اين طرف بام می‌دويد و هی آن طرف بام می‌دويد، و مأمورين بيچاره هم به دنبالش … بدبختها از بس اين ور و آن ور دويده بودند عرق از هفت بندشان راه افتاده بود.
رئيس کلانتری با لحنی نيمه‌تهديد‌آميز و نيمه مهربان سعی می‌کرد ديوانه را راضی کند که از خر شيطان پايين بيايد:
– «بيا پايين داداش جون … جون من بيا پايين!»
– «منو ريش سفيد اين محل بکنين تا بيام … اگر نه خودمو ميندازم».
تهديد، تحبيب، التماس، خواهش … هيچ‌کدام تأثيری نکرد.
– «برادر جان! بيا پايين … بيا … بيا بريم قدم بزنيم!»
– «زکی! اينو باش! … خيله خب، حالا که زياد اصرار داری قدم بزنيم، تو بيا بالا، چرا من بيام پايين؟»
– از ميان جمعيت، يکی گفت:
– «بگيم ريش‌سفيد محله‌ات کرده‌ايم تا بياد پايين».
يکی ديگر باد به گلو انداخت و گفت:
– «مگه ميشه؟ يه ديوونه رو ريش‌سفيد محل کنيم؟ چه حرفها!»
– «خدايا! يعنی واقعاً بايد اين ديوانه‌ی زنجيری رو ريش‌سفيد محله کرد؟»
پيرمردی که به عصای خود تکيه داده بود گفت:
– «چه ريش‌سفيدش بکنين و چه نکنين، اينی که من می‌بينم پايين اومدنی نيس!»
– «حالا شايد بشه يه جوری پايينش آورد».
– «نه خير. من اينارو خوب می‌شناسم: يه بار که فرصتی به دست آوردن و سوار شدن ديگه پايين بيا نيستن».
– «حالا بذار اين دفعه رو پايينش بياريم …»
– «اگه تونستين پايين بيارينش، بيارين!»
يکی از آن نزديکی فرياد زد:
– بيا پايين بابا! تو ريش‌سفيد محل شدی؛ بيا پايين!»
و ديوانه که اين را شنيد، لب بام شروع کرد به رقصيدن و بشکن زدن؛ و گفت:
– «به! پايين نميام که هيچ، اگه عضو انجمن شهرم نکنين خودمو از اين بالام ميندازم پايين».
پيرمرد نگاه پيروزمندانه‌ای به اطرافيان خود کرد و گفت:
– «ها، شنيدين؟ نگفتم وقتی سوار شد ديگه پياده بشو نيست؟»
– «خوب ديگه. پس بهتره هرچی گفت بکنيم.»
– «اون ميگه. شمام می‌کنين. اما پايين نمياد … انسون، تو زندگيش، فقط يه بار پا ميده که بره بالا …
ما وقتی که بالا رفت، ديگه …»
کلانتر حرف پيرمرد را بريد و به طرف ديوانه هوار کشيد:
– «انتخابت کرديم بابا. عضو انجمن شهرت کرديم. د حالا بيا پايين ديگه. اين قدر همشهريارو چشم انتظار نذار!»
ديوانه، دوباره شروع کرد به بشکن زدن و رقصيدن، در عين حال می‌خواند که:
«نميام، های نميام، آخ نميام، واخ نميام. تا شهردارم نکنين فکر نکنين پايين ميام …»
پيرمرد گفت:
«نگفتم؟ ديدين؟ شماها بايد به موقعش اقدام می‌کردين، حالا ديگه کار از کار گذشته. اگه پايين بياد ديوونه نيست، خره!»
سرجوخه‌ی آتش‌نشانی که سراپا خيس عرق شده بود و نفس نفس می‌زد، گفت:
– «حالا اگه بگيم شهردار شده چی ميشه مثلاً؟ خوب بذارين بگيم شهردار شده». آن وقت دستش را دو طرف دهنش لوله کرد و فرياد زد:
– «بيا پايين جناب شهردار! بيا شروع به انجام وظيفه کن!»
ديوانه، بار ديگر شروع کرد به قر دادن و چرخاندن شکم و کمرش، و گفت:
– «زکی! من بيام قاطی آدمهايی که يه ديوونه رو شهردار کردن بگم چی؟ … پايين نميام!»
– «د … پس آخه چه مرگته؟ چی ميخوای ديگه؟»
– «نمايندگی مجلسو!»
و جماعت، پس از مشاوره و تبادل نظر کوتاهی يک نفر را واداشتند که داد بکشد:
– «خيلی خوب، شدی نماينده. حالا ديگه بيا پايين. ببين. همه منتظرت هستن».
ديوانه، شست دست راستش را گذاشت رو نوک دماغش و شروع کرد به ادا در آوردن:
– «به! غيرممکنه! من؟ بيام بشم قاطی شماهايی که يه ديوونه رو به نمايندگی مجلستون انتخاب می‌کنين؟»
– «ياالله برادر! گفتی نماينده، مام که کرديم. از اون گذشته نماينده‌های ديگه منتظرتن. می‌خوان جلسه رو تشکيل بدن».
– «مگه بارون مياد که ميخوان گردشو ول کنن برن تو تالار جلسه؟ … بيام پايين که بگيرين ببرينم تيمارستون؟ نه خير … نميام».
* * *
پيرمرده، پس از مدتی که ساکت بود دوباره به حرف آمد و گفت:
– «بيخود به خودتون زحمت ندين. اين ديوونه‌ها رو من خوب می‌شناسم. خود شماها را هم اگه به نمايندگی انتخاب بکنن ديگه حاضر نميشين پايين بيايين!»
ديوانه مرتباً فرياد می‌زد:
– «استاندار، استاندار … اگه استاندارم بکنين ميام پايين. اگرنه، همين الآن خودمو ميندازم پايين: «يک … دو …».
جمعيت نگذاشت دو به سه برسد و فرياد زد:
– «کرديم، کرديم … استاندارت کرديم … ننداز، ننداز!»
ديوانه دوباره شروع کرد به رقصيدن و قر دادن و گفت:
– «وزير … وزيرم کنين تا نندازم، اگرنه الآنه ميندازم!»
يواش يواش حرف پيرمرد داشت راست درمی‌آمد. اين بود که عده‌ای دورش را گرفتند و گفتند:– «چی می‌فرمايين؟ يعنی وزيرش بکنيم؟»
پيرمرد گفت: «ديگه کار از کار گذشته … حالا ديگه ريش و قيچی دست اونه، هرچی که ميگه بايد بکنين و هرچی که ميخواد بايد انجام بدين».
جماعت داد کشيد:
– «وزيرت کرديم، وزيرت کرديم، ننداز، ننداز!»
– «ميندازم».
– «ديگه چرا؟ مگه وزيرت نکرديم؟»
– «هه هه هه! … بايد نخست وزيرم کنين تا بيام، وگرنه خودمو پرت می کنم».
جمعيت دور پيرمرد را گرفته بودند و سؤال‌پيچش می‌کردند:
– «چيکار خواهد کرد؟»
– «يعنی خودشو ميندازه؟»
پيرمرد گفت: «معلومه که ميندازه».
جمعيت گفتند: «ای وای، نکنه خودشو بندازه!» و بعد، با هول و هراس به طرف ديوانه هوار کشيد: «بابا خيله خوب، نخست‌وزيرت کرديم. حالا ديگه بيا پايين!»
ديوانه زبانش را برای خلق‌الله درآورد و گفت:
– «آخه نخست‌وزير جاسنگينی مث من، ميون احمقهايی مث شما چيکار داره که بياد پايين؟»
– «هر آرزويی داری بگو ما انجام بديم؛ اما خودتو ننداز».
ديوونه لب بام دراز کشيد، سرش را جلو آورد و پرسيد:
– «حالا يعنی من نخست‌وزيرم؟»
جمعيت يکصدا فرياد کرد: «آره بابا، نخست‌وزيری!»
– «خيله خب. پس حالا که نخست‌وزيرم، هروقت اراده کنم پايين ميام، به شماها چه مربوطه؟ اگه خواستم ميام، نخواستم نميام».
کلانتر که سخت عصبانی شده بود، گفت:
– «ما رو دست انداخته، اصلا بذارين هر غلطی می‌کنه بکنه؛ جهنم که خودشو انداخت، يه ديوونه کمتر!»
اما بعد، انگار با خودش حساب کرد و ديد که ممکن است اين موضوع براش دردسری ايجاد کند، چون که رو کرد به سرجوخه‌ی آتش‌نشانی و از او پرسيد:
– «حالا چيکار بايد بکنيم؟ آيا به هيچ وسيله‌ای نميشه اين ديوونه رو پايين آورد؟ پس شماها واسه چی خوبين؟»
سرجوخه‌ی آتش‌نشانی هم که پاک درمانده بود، همين سؤال را از پيرمرد کرد:
– «يعنی می‌شه؟ چه جوری می‌شه؟»
– «بله که می‌شه. چراکه نشه؟»
– «چه جوری؟»
– «حالا اگه بذارين، من پايينش ميارم».
جمعيت عقب رفت و چشمها با بی‌صبری به پيرمرد دوخته شد که ديوانه را چه جوری پايين خواهد آورد.
پيرمرد به ديوانه که همان طور بالای بام عمارت هفت طبقه مشغول شکلک در آوردن و رقصيدن و اطوار ريختن بود رو کرد و فرياد زد:
– «عالیجناب نخست‌وزير، آيا اراده نفرموده‌اند که به طبقه‌ی ششم صعود بفرمايند؟»
ديوانه که اين را شنيد، با لحنی جدی گفت:
– «بسيار عالی! بسيار عالی! اراده فرموديم!»
و آن وقت، از دريچه‌ی بام داخل شد، از پله‌ها پايين آمد و از پنجره‌ی يکی از اتاقهای طبقه‌ی ششم سر بيرون کرد و به تماشای جمعيت پرداخت.
پيرمرد گفت:
– «حشمت‌پناها! آيا برای بازديد طبقه‌ی پنجم صعود نخواهيد فرمود؟»
– «چرا، چرا … صعود می‌فرماييم!»
و به همين ترتيب، چند دقيقه بعد، ديوانه به طبقه‌ی سوم «صعود» کرده بود. حالا ديگر از آن حرکات روی بام، يعنی چرخاندن شکم و در آوردن زبان و اطوار ديگر دست برداشته بود و حالتی موقر و جدی در چهره‌ی او ديده می‌شد.
پيرمرد گفت:
– «ای نخست‌وزير بزرگوار ما! آيا به طبقه‌ی دوم صعود نخواهيد فرمود؟»
– «بله، بله، مايليم به خواست شما چنين کنيم!»
و به طبقه‌ی دوم آمد.
– «آيا برای صعود به طبقه‌ی اول اراده نخواهيد فرمود؟»
* * *
سرانجام، ديوانه در ميان هلهله و فرياد‌های شادمانه‌ی جماعت تماشاچی از عمارت بيرون آمد، به طرف کلانتر رفت، دستهايش را جلو آورد و گفت:
– «بيا داداش، دستنبدهاتو به دستام بزن و منو بفرست ديوونه‌خونه … به نظرم حالا ديگه ياد گرفته باشی با ديوونه‌ها چه جوری تا کنی!»
وقتی که ديوانه را بردند، جماعت با شور و اشتياق پيرمرد را دوره کرد. پيرمرد با حسرت نگاهی به عمارت و نگاهی به جمعيت انداخت و بعد، سری به تأسف تکان داد و گفت:
– «مشکل نبود. من چهل سال عمرمو تو سياست گذروندم و موهای سرمو تو کار سياست سفيد کردم …».
آن‌وقت، آهی کشيد و گفت:
– «افسوس که ديگه قوه‌ای تو زانوهام نيست. اگرنه، منم می‌رفتم بالا و … اونوقت می‌ديدين که بالا رفتن يعنی چی … اگه من بالا می‌رفتم، ديارالبشری نبود که بتونه منو پايين بياره!»
بدون شرح

Your Browser doesn't Have Special Plugins...Please Use IE or FireFox or Opera
دنياي مجازي
عمـــــــــــريست در اينتــــــرنت و دنياي مجازي!
گــــــــــــــــرديم پي يـــــــــــــــار دلاراي مجازي!

هر اسل که اِف داشت دگر تیکــه‌ی اصل است!
مـــــــــــــــــارا بکنـــــد والــه و شـیــدای مجازی!

پی ام بفرستیم و نویسیــم کـــــــــه: یـــــــــــارا
مـــــــــا را بنگــــــــــــــــر غـــرق تمنـّـای مجازی!

بس بوس مجـــــــازی کــــــه ستانیم گـــه چت
از صـــورتک بوســه به لبهـــــــــــــــای مجازی!

از چشــــــــم و دمـــــــــاغ و دهــن خویش بگوییم
..............................................................!

وقتی که میـــــــان مـــن و یارم شکــــــرآب است
ناگــــــــــــه شـــــود از خشــــم هیـولای مجازی!

گردد هکـــــــــــــــر و حک بکند مُهـــر هکش را
بر آی. دی بنـــــــــده، به دعـــــــــوای مجازی!

یا سیستمم را بکنــد طعمــــــــــــــه‌ی ویــــروس
ویـــــــروس نــــــــه...... اردنگی و تیپــای مجازی!

**********

شد خــــــــــــرج نت و قبض تلیفـون سر هر مـاه
از بنـــــــــــــده درآرنــــــــــــده‌ی بـابـای مجازی!

ساقیّ مجــــــــــازی! بــــه در میکــــده‌ی نت
در فولــــدر مـــــــــــن ریــــز ز صهبای مجازی!

ای داد از این چت که همــــــه شعبـــــده بازیست
کلثــــــــــــــوم حقیقـــی شده ویـــــــدای مجازی!!

اکبـیــری محض است ولـــی محض دل یــــــــــار
یک چند شــــــــــده دلبـــــــــــــر زیبـــای مجازی!

این شعبده بنگر که چهـــــــــل ساله غضنفـــــــــر
گردیــــــــده دو ده سالـــــــــــه مریلای مجازی!!

"دیوید کاپرفیلد" در این عرصـه شــده سوسک
دپــــــرس شــده از اینهمـــــه همتــای مجازی!

آن عشــق مجــــــــــازی که بگویند همیــن است
احسنت بـــــــــــر این اســـم ومسمــّــای مجازی!

**********

از یــــــــــار مجــازی چقــــــــــــدر روده درازی؟
بس کن دگــــــــــــر ای شاعـر رســوای مجازی!
‌‌‌
پ.ن:
1) یک بیت هم بود که یکی گفت بزن اون یکی گفت نزن، ما هم به شیوه‌ی بالا به حرف هر دوتاشون گوش کردیم!
2) به كسي بر نخوره من بي منظور بودم !!!!!!!!!!!
3) ايول به خودم، تو كه لالايي بلدي اين چه وضع مطلب گذاشتنه‌؟؟؟ ( قابل توجه اين سيستم بلاگر اصلا به فارسي حال نمي‌ده)
4) اين شعر، اگه اشتباه نكنم از بوالفضول‌الشعراست.
زيارت آنلاين

به صورت آنلاین از طریق دوربین مدار بسته حرم به زیارت آنلاین حرم مطهر امام حسین (ع) بپردازید.

تا بارگذاری کامل و اتصال به دوربین مداربسته حرم مطهر صبرکنید...
در هر ساعت قسمت های مختلف حرم مطهر پخش می شود

ازهمه دوستان التماس دعا دارم

پشت درياها شهري‌ست...

"غلام همّت آنم كه زير چرخ كبود / ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است."
‌‌‌
ما فقط در صورتي احساس تنهايي مي‌كنيم يا حوصله‌مون سر مي‌ره يا دلتنگ مي‌شيم كه خودمون رو از جريان حركت گله‌ي بشري كنار كشيده‌ايم ولي اينقدر همت نداشته‌ايم كه حالا كه تا اينجاي كار پيش رفته‌ايم تلاش كنيم به سرزمين وسيع‌تر و زيباتري برسيم كه «در آن هيچ كسي نيست كه در بيشه عشق، قهرمانان را بيدار كند.» راه بازگشتي براي ما وجود نداره. يا نبايد به يك شناخت‌هايي دست پيدا مي‌كرديم اما حالا كه چشامون به يه سري واقعيت‌ها بازشده فقط يك راه پيش رو داريم: رو به جلو.
سهراب وقتي خودشو دلگرمي مي‌ده كه قايقي بسازه و تو آب بندازه و از اين شهر غريب دور بشه، ضمناً از خطرايي كه تو مسير متوجهشه هم غافل نيست. اون مي‌گه كه قايق رو بايد از تور تهي كرد و در فكر صيد ماهي‌ها نبود و دل رو هم از آرزوي مرواريد و اين جور زرق و برقا خالي كرد. مي‌گه زيبايي‌هاي راه نبايد منو از هدفم غافل كنه:

همچنان خواهم راند
نه به آبي‌ها دل خواهم بست
نه به دريا- پرياني كه سر از آب به در مي‌آرند
و در آن تابش تنهايي ماهي‌گيران
مي‌فشانند فسون از سر گيسوهاشان


- بعد، از كمبودها، كاستي‌ها و وضع نامطلوب شهر قبلي‌اش مي‌گه و توي قايق آواز مي‌خونه:

همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند:
«دور بايد شد، دور
مرد آن شهر، اساطير نداشت
زن آن شهر به سرشاري يك خوشة انگور نبود
هيچ آيينة تالاري، سرخوشي‌ها را تكرار نكرد.
چاله آبي حتي، مشعلي را ننمود...»


- بعد هم سرزمين رؤيايي‌اش رو كه به سمت‌ اون در حركته توصيف مي‌كنه:

پشت درياها شهري‌ست
كه در آن پنجره‌ها رو به تجلي باز است
بام‌ها جاي كبوترهايي‌ست كه به فواره‌ي هوش بشري مي‌نگرند
دست هر كودك ده ساله‌ي شهر، شاخه‌ي معرفتي‌ست
مردم شهر به يك چينه چنان مي‌نگرند
كه به يك شعله، به يك خوابِ لطيف
خاك، موسيقيِ احساسِ تو را مي‌شنود
و صداي پَرِ مرغانِ اساطير مي‌آيد در باد
پشت درياها شهري‌ست
كه در آن وسعت خورشيد به اندازه‌ي چشمان سحرخيزان است


- سهراب حتي رسالت يك عنصر فرهيخته‌ي جامعه يعني شاعر را هم تعيين مي‌كنه؛ از شاعرهاي امروزي گِله داره و مي‌گه در آن شهر آرماني:

شاعران وارث آب و خرد و روشني‌اند
‌‌‌‌‌
... پشت درياها شهري‌ست
قايقي بايد ساخت
.
‌‌‌‌‌

*************‌‌

پ.ن:
1) جدا شدن از يك مجموعه، حضور در جمعي ديگر با تفكري جديد، وجود يك سري افراد به عنوان بپا و ... (آهنگ هفته رو گوش كنيد)
2) اين متن رو در حاشيه سفر ديروز اينجا مي‌نويسم، هرچند براي دوستان رفيق نيمه راهي بودم و در انتها دوستان رو تنها گذاشتم و سر از ديار سهراب درآوردم.
جمعه‌اي بود و نم‌نم باروني كه اونقدر تند شد كه كل لباسهام خيس شد و نشستن بر مزار سهراب، عطر گلهاي محمدي كه فضا رو پر كرده بود، تنهايي چند دقيقه‌اي در حياط امامزاده و نوشتن چند كلمه، "زير باران بايد ...."
3) خداييش عجب جهنمي اين كاشون، گرما مال كاشونه اما بدناميش رو بندر عباس داره، هرچند يك جايي رفتم كه برف ميومد.
4) دوستان هركي پايه‌س يك روز رو توافق كنيد با هم بريم ...
محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند
حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند
چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب
فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند
قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست
بوسه​ای چند برآمیز به دشنامی چند
زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند
عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو
نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند
ای گدایان خرابات خدا یار شماست
چشم انعام مدارید ز انعامی چند
پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش
که مگو حال دل سوخته با خامی چند
حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت
کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند
تب سياست
تا پارسال تو يك مدرسه ابتدايي تدريس مي‌كردم، اوقات خيلي زيبايي بود، با آنكه اون موقع توي بدترين شرايط روحي و رواني بودم اما همين سر و كله زدن با بچه‌ها دواي روحيي بود كه وصفش تو عبارت نمي‌گنجه
تو اين شرايطه كه آدم بعضي وقتها آرزو مي‌كنه كاشكي بچه بودم، كاشكي همه دلي صاف و ساده مقل اين بچه‌ها داشتن. همونهايي كه اگر سرشون داد مي‌زدي گريه‌شون مي‌افتاد، همونايي كه از در مدرسه كه وارد مي‌شدي از سر و كولت بالا مي‌رفتن و آقا آقايي راه مي‌انداختن كه آدم تموم خستگيهاش به در مي‌شد.
راستش رو بگم توي اون مدت من به ظاهر معلم بودم اون كلاس اوليها شاگرد اما حقيقت اين بود كه درسهايي كه از بچه‌ها گرفتم به تموم درسهايي كه دادم پيشي داشت.
اين مقدمه رو گفتم كه ....
امروز به صورت اتفاقي از در مدرسه رد مي‌شدم كه به دلم زد يك سلام و عليكي با معلمان قديمي بكنم، اتفاقا خوب موقعي رسيدم، روز معلم بود و خوب آدم وقت شناس يه چيزي اين وسط دستش رو مي‌گيره.
چندساعتي رو با بچه‌ها سر و كله زدم، مخصوصا كلاس اولي‌ها، اينقدر دلپذير بود كه رفتم درخواست دادم براي سال بعد يك كلاس برام باز كنم، گفتم هرجا سر كار باشم و هر جا باشم لذت اين بچه‌ها يه چيز ديگه‌س و هر جور شده ميام.
تب مبصر كلاس شدن توي بچه‌هاي اولي بالا گرفته بود، يكي از همن بچه كلاس اولي‌ها اومد و اين كاغذ رو به من داد ..... (خودتون ببينيد)
امروز چيزهاي ديگه‌اي هم ديدم و شنيدم كه تا 3-4 ساعت گيج بودم و اگه يك سري معذورات نبود حتما توي وبلاگ ذكر مي‌كردم. شايد يكي از دلايلي كه خواستم دوباره معلم بشم همينه، اين خانه از پايبست ويران است.
حافظ و شجريان 2
‌‌‌‌
سينه مالامال دردست اي دريغا مرهمي *** دل زتنهايي بجان آمد خدا را همدمي
‌‌‌
درد: بلا و مصيبتي است كه از دوري حق (زمان فراق) به وجود مي‌آيد. اين درد انگيزه تطهير و پاك شدن عارف از گناهان است گاهي در بعضي از متون درد با عشق برابري مي‌كند.
‌‌‌
مرد را دردي اگر باشد خوش است *** درد بيدري علاجش آتش است
(مجذوب تبريزي)
اي دريغا مرهمي: كاش مرهمي مي‌بود و درد من درماني مي‌داشت.
بجان آمدن: از زندگي سير شدن - به نهايت طاقت و شكيبايي رسيدن
‌‌‌
چشم آسايش كه دارد از سپهر تيزرو *** ساقيا جامي به من ده تا بياسايم دمي
‌‌‌
سپهر تيزرو: آسمان تيزگام
چشم داشتن: توقع داشتن
معني اول – چه كسي توقع دارد كه سپهر تيزرو از رفتن بازماند و ساكن و آرام شود.
معني دوم – چه كسي انتظار دارد كه از گردش سپهر تيزرو به او آسايش و آرامش رسد و فلك بگذارد كه او آرام و قرار گيرد.
ساقي: شراب دار و دراين جا منظور مرشد و مراد است
منظور از مصراع دوم اين است كه در سايه راهنمايي‌ها و هدايت استاد، عشق است كه آرامش خاطر حاصل مي‌شود.
‌‌‌
زيركي را گفتم اين احوال بين! خنديد و گفت *** صعب روزي بوالعجب كاري پريشان عالمي
‌‌
صعب: سخت
صعب روز: روزگار سخت – مشكل
بوالعجب كاري - كارشگفت انگيز
منظور از مصراع دوم اين است كه زمانه اي را كه در آن بسر مي بريم ، روزگار سخت و شگفت انگيز است.
‌‌
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل *** شاه تركان فارغست از حال ما، كو رستمي؟
‌‌
چگل نام يكي از قبائل ترك شرقي است و نيز نام يكي از شهرهاي معروف تركستان قديم كه مردم آن به زيبايي معروف بوده‌اند. اين شهر در حدود كاشغر (نزديك چين) است.
شمع چگل: استعاره از معشوق زيبا روي
منظور از شاه تركان افراسياب است. پادشاه ستمكار توران و پهلوان نامدار و بدخوي توران حريف و هماورد رستم كشنده سياوش كه سرانجام بدست نوه‌اش كيخسرو كشته شد. احتمالا در اين جا منظور شاه شجاع است كه از طرف مادر ترك بود و قسمتي از ارتش او نيز ترك بودند. رستم بزرگترين پهلوان حماسه ملي ايران فرزند زال و رودابه كه غالبا به صفت تهمتن (يعني دارنده تن نيرومند) در شاهنامه از او ياد مي‌شود. اين پهلوان خرد و دليري را با هم جمع داشت و سلطنت پادشاهان ايران به او باز بسته بود.
منظور از مصراع دوم اين است كه معشوق يا پادشاه به حال ما توجه‌اي ندارد كسي هم نيست كه به داد ما برسد و او را آگاه سازد.
‌‌‌
در طريق عشقبازي امن و آسايش بلاست *** ريش باد آن دل كه با درد تو خواهد مرهمي
‌‌‌
عشق بازي: عشق ورزي
در اينجا منظور عشق عرفاني است. منظور از اين بيت اين است كه كساني كه وارد معقولات عشق عرفاني شده‌اند، نبايد به آرامش و آسايش فكر كنند.
‌‌‌
اهل كام و ناز را در كوي رندي راه نيست *** رهروي بايد جهانسوزي نه خامي بي غمي
‌‌‌
كساني كه به كامراني و رفاه و آسايش مي‌انديشند. رندي در اينجا و بيشتر بيت‌هاي حافظ به معني آزادگي اصالت و حقيقت است. منظور شاعر اين است كه كساني كه به رفاه و آسايش مي‌انديشند نبايد انتظار داشت كه در شناخت حقيقت و مقامات علمي به مقام‌هاي بلندي برسند.
‌‌‌
آدمي در عالم خاكي نمي‌آيد بدست *** عالمي ديگر ببايد ساخت و زنو آدمي
‌‌‌
اين بيت شكايت حافظ است از مردم روزگار خودش كه ناهنجاريهاي رايج در بين مردم را بيشتر از هنجارها مي‌ديده است.
‌‌‌‌
خيز تا خاطر بدان ترك سمرقندي دهيم *** كز نسيمش بوي جوي موليان آيد همي
‌‌‌
برخي نوشته‌اند كه منظور از ترك سمرقندي تيمور است، اما اين قول بعيد مي‌نمايد و نادرست است و مشكل بتوان باور داشت كه غزلي با اين حال و پر از عاطفه كه درد و ملال عرفاني در سرتاسر آن موج مي‌زند شاعر ناگهان خاطر خود را به تيمور لنگ بدهد كه شيراز را به خاك و خون كشيد. زيرا در موارد ديگر حافظ او را صوفي دجال فعل و ملحد ناميده است. يقينا منظور از ترك سمرقندي در اين بيت رودكي است. كه مصراع دوم قصيده معروف او را در مصراع دوم خود تضمين كرده است ((بوي جوي موليان آيد همي *** ياد يار مهربان آيد همي)) يعني بهتر است به رنج و اندوه زمانه نينديشيم، و خاطر خود را به مطالعه شعر بويژه شرح زندگي كه سرشار از شادي است.
جوي موليان گردشگاهي بوده است در بيرون شهر بخارا بسيار با صفا و زيبا كه پادشاهان ساماني در آنجا كاخ‌ها و بو ستانها ساخته بودند.
‌‌
گريه حافظ چه سنجد پيش استغناي عشق *** كاندرين طوفان نمايد هفت دريا شبنمي
‌‌‌
چه سنجد: قابل مقايسه نيست
استغناي: بي نيازي
هفت دريا: كه در ادبيات قديم فارسي بسيار آمده است منظور آب است كه قدما تصور مي‌كردند. هفت اقيانوس آبهاي روي زمين را تشكيل مي‌دهد. ناله و زاري سالك عاشق در برابر بي‌نيازي عشق يا معشوق قابل مقايسه نيست و بسيار ناچيز است، همانطور كه طوفان هفت دريا در برابر طوفان عشق ناچيز به نظر مي‌رسد.
--------------
1) غزلی پر معنا از حضرت حافظ را که جناب شجريان آن را اجرا کرده است، تقديم کنم. اين غزل يک بار در چهارگاه با آهنگسازی استاد فرهاد فخرالدينی اجرا و در برنامه گلهای تازه ۶۶ پخش شده و يک بار نيز در کرد بيات اجرا و در قالب آلبوم آستان جانان عرضه شده است.
2) اين روزها يك كمي مشوش شدم. ببخشيد اگه بد و ناموزون به روز مي‌كنم.
3) پيرو مطلب جشن تولد:
غمناك نبايد بود از طعن حسود اي دل *** شايد كه چو وابيني خير تو در آن باشد
كه مستفاد از آيه 216 بقره است: « وعسي ان تكر هوا شيئناً و هو خير لكم و عسي ان تحبوا شيئناً و هو شر لكم والله يعلم و انتم لا تعلمون»
(شايد چيزي را ناخوش بداريد و در آن خير شما باشد و شايد چيزي را دوست داشته باشيد و برايتان ناپسند افتد. خدا مي‌داند و شما نمي‌دانيد)
منو
آواي دل
Your Browser doesn't Have Special Plugins...Please Use IE or FireFox or Opera
ياران
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است