واي واي واي

جمعه گذشته طبق يك برنامه بلند مدت و پيش بيني شده رفته بودم به ديدن آبجي اوني كه خيلي مي خوامش و اونطرفترش هم كه يك مسجد خيلي بزرگ با يك چاه هست كه ميگن بايد توش عريضه انداخت تا برسه به دست يكي از پسرهاي هموني كه خيلي ميخوامش ولي جالب اونجا بود كه اصلا تو فاز زيارت و اين برنامه ها نبودم و تا وقتي كه از جمكران اومدم بيرون انگار نه انگار براي چي اين همه راه اومدم اينجا !!!!!؟؟؟؟؟؟
خب ، اينجوري نگاه نكن بهم ، هنوز كه همه اش رو نگفتم. كنار جمكران يك بازاري به نام « نيمه شعبان» بود كه به اميد پيدا كردن يك خودپرداز بانك به سمتش رفتم. تا از پله ها پايين رفتم سمت چپم يك عكس ديدم كه يهو دلم گرفت، مي دونيد چرا؟؟ چون تا اون موقع حتي عكس « بين الحرمين » رو نديده بودم چه برسه به خودش .
عجب تصويري بود، عجب عكسي بود ، نيمه پايين عكس حرم شريف سيد شهدا هست و قسمت بالا ، سمت راست حرم ماه بني هاشم كه بين اين دو حرم فضاي باز و بزرگ و آسفالت شده ايه كه در هر سمت آن دو ريف طولي نخل وجود داره و در دور نماي عكس كه بالاي اونه و دور دستها رو نشون ميده مملو از درخت و سرسبزيه و در پهنه اي از ميان اين درختها و در سمت چپ ، قسمتي از فرات قابل ديدنه . پرچمهاي قرمز روي گنبدها كه ديگه معروفه و مي دونم من اصلا صلاحيت بودن تو جمعي كه قراره رنگشون رو عوض كنه ندارم.
از اون موقع تا وقتي كه به خونه برسم هي زمزمه ميكردم :« يه روز ميام حاجتم رو ازت ميگيرم ... تو صحن بين الحرمين برات ميميرم»..... القصه اون پوستر رو كه حالم رو عوض كرده بود خريدم و وقتي داشتم پولش رو حساب ميكردم كتاب نهج البلاغه با ترجمه آقاي محمد دشتي كه كلي دنبالش بودم رو ديدم و ياورش رو استاد كردم.
وقتي خونه رسيدم از اولين كارهام نصب پوستر روي ديوار بود و همراهش داشتم همون شعر رو مي خوندم كه برادر كوچكترم گفت باز تو اينجور جاها رفتي ، جوگير شدي؟؟ من رو ميگيد مثل اينكه آب سرد ريخته باشن رو احساسم يك بلاي عظمايي سرش آوردم و اونقدر كوبوندمش كه بعد از يك ربع مخش داغ كرده بود البته پيش خودمون بمونه بيچاره راست مي گفت ولي نبايد اون موقع و اونقدر رك تو ذوقم ميزد. در ضمن در اون بازاره خودپرداز نبود.

مي كنم گريه برات هاي هاي هاي
نبينم كرب بلات’ آقا ، واي واي واي
خدا لعنتتون كنه
‌‌‌
آهاي آدماي ... من الان بايد بعداز 4 روز بفهمم كه قسمت كامنت وبلاگ مشكل داره؟
مي‌مردين يك تلفني، SMS، Offlin، ايميلي چيزي مي‌گذاشتين من بفهمم قالب مشكل داره ؟؟؟؟
تازه امروز كه زنگ زدم به بني مي‌گه من 4-5 روزه نمي‌تونم صفحه كامنتم رو باز كنم. هري هم همينطور !!!
من ابله‌هم از خودم نمي‌پرسم چرا 2-3 تا مطلب بي‌كامنت مونده!!!!
به هر حال خيلي بابا شماها هم .......
درست شد.
‌‌‌‌
حتماً شنيديد كه مي‌گن «در، هميشه روي يك پاشنه نمي‌چرخه!» براي من هم كه هميشهء هميشه اوضاع بر وفق مراد بود، دقيقاً تو شرايطي كه حتي فكرش رو هم نمي‌كردم يه دفعه همه چيز بر عكس شد و ساز تقدير براي من جور ديگه اي شروع به زدن كرد، و مني كه هميشه شاد و خندان بودم، ديگه به زحمت مي‌تونستي لبخندی بر روي لبام ببيني. در مورد اون اتفاق خيلي فكر كردم، حداقل به خاطر اينكه يه جوري دل خودم رو آروم كنم، با خودم مي‌گفتم كه شايد اصلاً به خاطر اينكه من داشتم راه رو غلط مي‌رفتم اين اتفاق افتاد تا نگذاره من اين راه رو ادامه بدم. گاهي هم فكر مي‌كردم كه اينها همش اتفاق افتاده تا من قدر عافيت رو بيشتر بدونم و يا حتي به اين دليل كه صبر و تحملم محك زده بشه.
بگذريم! اينها رو نگفتم كه چه مي‌دونم مثلاً درددل كنم، گفتم به اين خاطر كه مي‌خواستم بگم كه تو اون شرائط بد يه بار خيلي اتفاقي، از يه دوست جمله‌اي رو شنيدم كه خيلي كمكم كرد تا بتونم آرامش خودم رو بدست بيارم. هنوز هم كه هنوزه، وقتي حالم بد ميشه يا مشكلات بهم فشار مياره با به خاطر آوردن اون جمله دلم آروم ميگيره. و اون جمله اين بود:
‌‌‌
«ايستا و فرودآ بر دري كه كوبه ندارد، چه اگر به گاه آمده باشي صاحب خانه به درگاه در انتظار توست، و اگر بي‌گاه آمده باشي به دركوفتنت نيازي نيست.»
بائوباب معتاد
‌‌‌
تا حالا تجربه كرديد كه يكي رو مچل كنيد چه‌قدر حال مي‌ده؟! مخصوصا وقتي يك نفر رو تو اشتباه باندازيد و اون رو وادار به عكس‌العمل كنيد و وايسد عقب و تا مي‌تونيد به ريششون بخنديد.
.... چند روز پيش تو حياط!!! دانشكده نشسته بودم و داشتم با يكي از دوستان بحث مي‌كردم، وسط بحث اين رفيقمون دست در جيب برده و طبق معمول كلاس مهندسي سيگاري از جيبش خارج كرد جهت استعمال. من هم كه حالت سرگيجه داشتم پريدم سيگار رو از دستش گرفتم و گفتم بعدا بهت مي‌دم حالا نكش.
الغرض اين دوستمون رفت و ما يادمون رفت پاكت سيگار حاجي رو پسش بديم.
بعد از از كلاس قرار شد كمرباريك بياد و با ماشين من رو برسونه در خونه (آويزون بازار).
زير پل ايستاده بودم كه كمرباريك جلوي پام ترمز زد و گفت بپر بالا. من هم سوار شدم. البته كمرباريك قبلش يكي از افرادي كه به دليل مخالفت شديد با افكارش كارش با ما به دعوا و كتك كاري و زيرآب زني و ... رسيده بود من رو به خاطر مخالفت با نظام !!!!!!!!!!!!!!!!! از (بس...) اخراج كرده بودند، سوار كرده بود.
من هم عقب ماشين سوار شدم. وسط را يكدفعه نگاهم به جيپ پيراهنم افتاد و جعبه‌ي سيگار.
بالاخره افكار پليد اجازه نداد آروم بنشينم. با صداي بلند از كمر باريك خواستم تا فندك ماشين رو بده. اون هم كم نياورد و بلافاصله فندك رو داد دستم. منهم سيگار رو روشن كردم.
در اين موقع قيافه‌ي اين رفيقمون !!!!!!!!! فوق‌العاده ديدني بود. چشم‌هاش داشت از حدقه مي‌زد بيرون. بائوباب!! سيگار!!! ....
الغرض ما چند دقيقه‌اي عقب پشت سر اين بنده خدا نشسته بوديم و جوري كه اون نبينه سيگار رو جلوي پنجره‌ي ماشين گرفته بودم تا حسابي بسوزه و دود كنه و هر از چند گاهي فوتي عظيم مي‌نموديم و دودهاي عقب ماشين رو به طرف اي دشمنمون مي‌فرستاديم.
خلاصه گذشت و ما پياده شديم و خداحافظي كرديم و رفتيم. اين دوستمون هم شروع كرده بود به پرس‌وجو كه فلاني از كي تا حالا سيگاري شده و چرا و ....
الغرض از فردا صبح كه ما پامون به دانشگاه رسيد همه قيافه من رو عملي و معتاد و ... مي‌ديدند.
بعضي‌ها عذاب وجدان گرفته بودند كه بچه رو اخراج كرديم و زير پر و بالش رو نگرفتيم رفت معتاد شد و ....
بعضي‌ها هم كه رد مي‌شدند و تكه بود كه بار ما مي‌كردند.
گروهي ديگه هم به فكر ترك دادن ما افتادند و ....
ادامه دارد

نكته 1: رييس رو باش! به همگروه بودن با كيا افتخار مي‌كنه. خبرهاي رسيده حاكي از اين است كه آقايان ....، ....و بنيامين چهارشنبه شب گذشته از سر شب لغايت 12-1 بعد از نيمه شب، قليوني بساط كرده بودند كه نپرس. من فقط تعريفش رو از صاحب قليون شنيدم.
‌‌‌
كاشان MP3 : پريم

خب ميبينم كه بائوبيك گرد و خاك كرده و بعضي ها از آب گل آلود ماهي هاي بزرگتر از قواره شون گرفتن.
قبل از هر اقدامي بايد خدمت رييس عرض كنم كه لطف سركار عليه سبب سرور و عزت نفس و خجلت حقير گرديد لذا سپاس بنده را بپذيريد و حساب خود را از كليه مواردي كه در زير درج ميشود بري بدانيد.
حالا من چيزايي كه يادمه ميگم :
1 پريم : جاي فافاي عزيز و خانمها خيلي خالي بود هرچند كه ما نمي تونستيم منتظر رضايت نامه اولياي محترم خانمها بشينيم. فعلا با همون « فود كورتي » خوش باشيد تا به سن بلوغ برسيد. در ضمن سعي كنيد جايي بريد كه فيلم هندي هم نشون بدهند.
2 پريم : اسم غار « شهر» نياسر خيلي جالب بود و فكر كنم يكي از دوستان شعر معروف « به دريا بنگرم دريا تو وينم... به صحرا بنگرم صحرا تو وينم و بقيه اش» رو در دلش ميخونده
3 پريم : عجب توت هايي در نياسر بود. من هم كه جلوي توت ناخودآگاه ضعيف و شل ميشم با هري بيك و اون يكي دوستمون شروع كرديم به ارضاي ميل توت خوري كه اين بائوبيك ملقب به خان خله هي كارشكني ميكرد و ما رو به ادامه راه تشويق ميكرد.
4 پريم : يك نكته بسيار مهم تعداد ترمزهايي بود كه هري جونم براي چيدن شقايقهاي وحشي كرد. شقايق قرمز ، نارنجي و... تازه چندتا گل محمدي به تعداد گلهاي نشسته در ماشين ( براي روشن شدن موضوع : منظور خودمون چهار تا است) اضافه شد و فضاي مطبوعي درمركب هري بيك پديد اومد ، ايشالا چرخاي ماشينت هميشه بچرخه)
5 پريم : بائوباب كه اصلا به چشم نميامد چون يا من خواب بودم يا سرم رو گرفته بودم (راستي اگر من معمارهاي 200 – 300 سال پيش رو ببينم حسابي حالشون رو ميگيرم ، « يعني چي» ارتفاع درها اينقدر كمه) ولي با اين وجود چندتا شيرين كاري ازش دارم :))))
6 پريم : طي يك حركت حساب شده بائوي سفر ما بعد از كلي فيلمبرداري متوجه شد كه دوربينش تنظيم نيست ، تازه يكبار بدون برداشتن در لنزش داشت فيلم مي گرفت از همه بدتر اينكه يك ربع از فيلم ، نمايش دهنده سبك كوبيسم تخيليه چون آقا يادش رفته دوربين رو خاموش كنه.
7 پريم : چه وصفهايي كه از هري راجع به قشنگيه چشم هاي يك قاطر نشنيديم. خداييش چشم قاطره از چشم بعضي دخترها قشنگتر بود.
8 پريم : به دليل درايت بيش از حد بائوباب در بلد بودن راه و عبور از مسير پر دست انداز چندبار چاي اي كه براي خنك شدن نگهداشته بودم ريخت رو پاهام ...
9 پريم : در همون فيلم كذايي كه بائوباب گفته بيشتر از هرچيز صحنه هاي انواع « در» هاي موجود در ابيانه ( همون بلادي كه سيمانهاشون رو رنگ ميكنن) است. خلاصه هرجا دري بود بائوباب با حركت هاي آنچناني دوربين در حد شركت در جشنواره كن فيلمبرداري كرد.
10 پريم : در امامزاده ابيانه چندتا دختر از بائوباب خواستن كه ازشون عكس بگيره. بيچاره بائوباب از ترس اينكه مبادا دخترها بخورنش نزديك اونا نميشد تا اينكه بعد از كلي جيغ و ويغ به فاصله لازم رفت و بدون شمارش عكس رو گرفت و در رفت. همون حق شون بود بين اين همه پسر خوش تيپ و با مرام از كي خواستن عكس بگيره ؟؟؟ از دخترهاي شهرستاني بيشتر از اين انتظار نميره. در ضمن كبوتر با كبوتر ....
راستي هري بيا همون مسجد جامع جمهوري خوبه ، بيا مرام بذار كه بدجور به يك امامزاه با مولفه هاي قرن 21 نيازمنديم (همون سلام و زيارت به سبك جيجيتال ). بالاخره ما هم جوونيم و هزارتا آرزو و حاجت داريم.
11 پريم : در كوچه هاي تنگ ابيانه چند دختر با اصرار مي خواستن تك تك با يك قاطر عكس بندازن ما ديگه نايستاديم ببينيم امضا هم گرفتند يا نه؟؟؟
12 پريم : در ابيانه چندتا پير زن و پير مرد بودند كه بالاي 70 سال داشتند و هي در اون چندتا راهرو با لباس هايي كه بيشتر به نظر ميرسيد اون لباسها رو براي القاي اينكه اينجا ابيانه هست پوشيده بودند مي چرخيدن و نمايش تكراري مي دادند و ما هرچه جستجو كرديم جواني بين 15 تا 25 پيدا نكرديم.
13 پريم : بعد از خوردن غذا ديدم بائوباب داره با ني نوشابه خلال ميكنه ، من هم به خودم گفتم اشكال نداره اينجا كسي ما رو نميشناسه و وقتي ميخواستم از رستوران خارج بشم از روي ميز رستورانچيه يك خلال دندون برداشتم برگشتم ديدم بائوباب دوتا دوتا خلال برميداره ، من كه نفهميدم دوتا خلال به چه دردي مي خوره؟
14 پريم : واي چه حالي ميده كه پاچه شلوارت رو بزني بالا بعد پاها رو در جريان آب نهرهاي حمام فين قرار بدي ، عجب آرامشي ، عجب صفايي البته به شرطي كه موجودي به نام بائوباب جلويت نشسته نباشه.
15 پريم : آخر سفر كه مي خواستيم برگرديم بائوباب جوگير شده بود و هي ميخواست محلي حرف بزنه تا جايي كه تنها دفعه اي كه به گوشي اش زنگ خورد به زبان نا معلومي صحبت كرد ، البته هري و من خيلي با مرام نصيحتش كرديم و اصلا دست نگرفتيم.
16 پريم : جناب بائوباب در خانه طباطبايي ها ( هر وقت ياد اون خونه ميافتم سرم درد ميگيره ) با ذوق فراوان درباره سرمايش سرداب نطق ميفرمودند به طوري كه چرت كتابفروش اونجا اساسي پريد و براي اصلاح كليه مطالب بائوباب از جايش بلند شد و سيستم رو معرفي كرد.

آهنگ هفته
‌‌‌‌
همه كارم ز خودكامي به بدنامي كشيد آخر
‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌ ‌‌نهان كي ماند آن رازي كز و سازند محفل‌ها
(فريادهاي خاموشي (اعلام وجود
دريا، - صبور و سنگين -
‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌مي‌خواند و مي‌نوشت:
«.... من خواب نيستم!
خاموش اگر نشستم،
مرداب نيستم!
روزي كه برخروشم و زنجير بگسلم؛
روشن شود كه آتشم و آب نيستم!»
كاشان MP3
‌‌‌‌
جاي همگي خالي، ديروز يعني يكشنبه به همراه هري و ايدزوو و يك تن ديگه از بچه ها (اين آقايي كه مي‌گم نه عضو بامرامها بود نه شما مي‌شناسيدش و به علاوه چون زياد مثبت بود تو صحبت‌ها سانسور مي‌شه) به سرمون زد كه يك زيارتي از ايالت كاشان بنماييم. البته فكر اين حركت برمي‌گرده به خيلي وقت پيش كه فرصت دست نداده بود تا اينكه جمعه حدود ظهر بود كه هري زنگ زد و گفت براي يكشنبه يا چهارشنبه هماهنگ كن براي كاشان. من هم از خدا خواسته يك برنامه ريزي سرانگشتي انجام دادم و گفتم يك روز كامل كفايت مي‌نمايد.
پس از هماهنگي با ايدزوو قرار بر روز يكشنبه گرديد، البته 5 صبح.
ايدزوو با من ساعت يك ربع به 5 دم در خونمون قرار گذاشت تا بياد و با هم به هري ملحق شويم.
البته از اونجايي هري زياد خوش قوله به ايدزوو تاكيد كردم كه با هري همون يك ربع به 5 قرار بگذاره كه تا ما مي‌آييم اونم اومده باشه. القصه ما ساعت پنج و ربع سر قرار بوديم هري هم با فاصله چند ثانيه از ما ديرتر رسيد. :))
جهت كوتاه شدن عريضه نكات خواندني اين سفر رو مي‌نويسم:))
1- خدا باعث و باني اين سفر رو بيامرزه! ما كه نمي‌تونيم هري رو راضي كنيم. حتما بايد يكي بره اينور و اونور تا هري دلش هوايي بشه پاشه بياد. :))
2- خوب شد رييس گفته بود هرم گرما و الا .... بابا اين ايدزو ديگه آخرشه. يك چمدون لباس گرم با خودش آورده بود. بماند كه ساعت 10-11 كه شد هموني رو هم كه پوشيده بود درآورد.
3- دمش گرم رييس: وقتي كنار آتشكده نياسر رسيديم اونجا هيچ كس نبود كمي برامون توضيح بده. اينجا بود كه ايدزوو نطق كرد و گفت: دمش گرم رييس عجب آدم محققيه. معلوم نيست از كجا اين همه اطلاعات در مورد آتشكده بدست آورده.
البته وقتي داشتيم برمي‌گشتيم تازه تابلوي كنار آتشكده رو ديديمJ)
4- آبشار نياسر و حمام صفوي هم واقعا ديدني بود كه البته حضرات حاضر نشدند وارد شوند چون همه سبيل بودند.
5- صداش رو در نيار: موقع حركت به سمت ابيانه و البته بيد هند من حواسم نبود و به جاي راهنمايي هري از جاده اتوبان اون رو به سمت جاده قديمي و البته خراب بردم و دروغي گفتم كه از اتوبان راه نداره. بنده خدا جلوبندي ماشينش پياده شد. البته هري خان راه نداره‌ها J)
6- پدافند هوايي: يادمه پارسال كه از كنار انرژي اتمي نطنز رد مي‌شديم هيچ خبري نبود اما ظاهرا امثال بدجور چششون ترسده بود چون هر 100 متري يك دستگاه ضدهوايي نصب كرده بودند و البته تا دلتون بخواد نيرو.
7- نظريات ايدزوو: وارد ابيانه كه شديم با ايدزوو كه ظاهرا تا حالا چيزي از ابيانه نشنيده بود با تعجب از من پرسيد:
چرا اينا همگي سيمان‌هاشون رو رنگ مي‌كنند؟؟!!
8- قتل و غارت هري: من كه از رانندگي هري تو شهر مي‌ترسم چه برسه به جاده و مخصوصا از نوع پيچ در پيچش. قبل از حركت وصيت خودم رو نوشتم اما خوشبختانه هري با قرباني گرفتن جون يك يك ما رو آزاد كرد. اولش كه يك افتاب پرست بزرگ زير چرخهاي ماشينش له كرد. بعد هم پرهاي گنجشك بدبخت بود كه تو هوا پخش شد و در آخر هم يك مگس. (مسابقه: هركدوم از اين قرباني‌ها متعلق به كيست؟)
از شوخي بگذريم هري 2بار نزديك بود چپ كنه. كناردستش مي‌شيند وصيت‌نامه‌تون آماده باشه.
9- تفنگ سرپر: هري كه با ديدن كوههاي بيابوني سر ذوق اومده بود و با شلوارهاي محلي ابيانه حالي كرده بود تصميم گرفت يك گروه راهزن در كوهها تشكيل بده و اصولا همون رازنهاي سر گردنه رو واقعا بياره توي كوهها و از اين به بعد با نام هري‌بيك در كنار ايدزبيك و بائوبيك كار راهزني انجام بده.
10- امام‌زاده: هري خاطره‌اي از پدربزرگش تعريف مي‌كرد بدين مضمون كه روزي در روستايي شخصي به من مراجعت نمود و خواست براي شفاي فرزندش دعا كنم. من هم از روي مزاح به او گفتم برو و شير اول بزت را نذر من كن ان‌شاء ا... بهبودي حاصل مي‌گردد. ظاهرا بعد از چندي كودك بهبود مي‌يابد. روزي همان شخص بدانجا مي‌آيد و به او (پدربزرگ هري) مي‌گويد از اينجا فرار كنيد كه جماعت مي‌خواهند شما را بكشند و براي گرفتن حاجت از شما امام‌زاده بسازند. پدربزگ هري هم شبانه فرار را بر قرار ترجيح مي‌دهد. هري اينجا نتيجه مي‌گيره كه خيلي از امامزاده‌ها اينگونه‌اند.
من و ايدزوو در كلوپ بامرامها به شدت احساس كمبود يك زيارت‌گاه يا امامزده مي‌كنيم. بروبچ جمع شن مي‌خواهيم امامزاده بزنيم.
11- گرسنگي: ما رو بگو اومده بوديم صفا كنيم، صبحانه كه نخورده بوديم هيچ، تا ساعت 3 هم گرسنه ول مي‌گشتيم. چشمهاي همه از گرسنگي از حدقه زده بود بيرون اما خوب بالاخره ساعت 3 فرجي شد و هري رستوراني كه مي‌گفت 12-13 سال پيش اومده بود رو تو كاشون پيدا كرد بالاخره نهار رو خورديم.
البته از برگشتن بروبچ آنقدر تنقلات خريدند كه غير از اينكه نصفش موند شام هم نتونستيم بخوريم.
نكته: طي يكي دو روز آينده هري هركس رو به خوردن تنقلات دعوت كرد يادتون باشه تنقلات خريد ايدزوو بوده كه تو ماشين هري جا مونده. يك وقت اشتباه نكنيد. اين هري جون به عزرائيل قسطي مي‌ده.
12- خانه طباطبايي‌ها: بازهم ايدزوو خرابكاري كرد. بنده خدا همچين كه اومد از يكي از زيرزمين‌ها بيرون بياد همچين سرش خورد به سقف كه صداش تا دو تا كوچه اونورتر هم رفت. بنده خدا ولو شد زمين و تا يك ربع نمي‌تونست تكون بخوره. بعد از يك ربع كه تازه تاتي تاي كردن رو ياد گرفته بود دوباره وقتي از سرداب مي‌خواست خارج بشه .... آخي بنده خدا. تا ساعت 10 شب كه از هم جدا مي‌شديم هنوز سرش رو نگه داشته بود.
13- باغچه هري: راستش رو بگم اين هري پر بيراه هم نمي‌گه، اين پيراهني كه ما براي تولدش خريديم زياد هم بي‌شباهت به باغچه نيست. هر قسمتش يك ساز مي‌زنه. يقه، شانه، آستين‌ها، جلوي پيراهن و عقبش هركدام براي خودش يك طرح و رنگي داره. بيچاره هري خيلي مرام گذاشته بود ديروز اين لباس جلف رو پوشيده بود. (از فردا ديديد مد شده تعجب نكنيد)
14- هري باهوش: از اول صبح اين هري هي گردنش رو مي‌خاروند. گفتيم شايد ككي چيزي رفته تو لباسش. ساعت نزديكهاي 4 بود كه هري از شدت گرما اومد لباسش رو عوض كنه، تازه متوجه شديم هري‌خان مقواي داخل يقه‌رو درنياورده و همونجور لباس رو با مقواش پوشيده. :))
15- ِENDِ بچه مثبت: اين مفسد في‌الارض، اين گمراه كننده جوانان، اين قاچاقچي سابقه دار، اين هري پاتر بدجور هوس قليون‌كشي به سرش زده بود. لهذا به ايدزو گفت با بستني سفارش قليون هم بده، البته از اونجايي كه ايدزوو خان خيلي بچه مثبته حاضر نشد قليون بگيره و هري مجبور شد خودش پاشه بره قليون بياره. ايدزوو هم كه تا قليون رو ديدي در رفت و رفت اونطرف تر نشست. شايد از ترس اينكه عكسي دست خانواده‌ش برسه يا فيلم. خوب اشكالي نداره PHOTOSHOP رو كه از ما نگرفتن خودمون قليون‌كشت مي‌كنيم J)
16- حلال و حرام: اين يكي ديگه آخرشه، تو باغ فين يكي از اين آدمايي كه چايي مي‌آورد اومد كنارمون نشست و چند دقيقه از وجودشون لذت برديم، از خودش و خانواده‌ش و بچه‌ها و كارش تعريف كرد و رسيد به سال 57 كه تهران بوده و تو رقاص خانه‌ها و مشروب فروشي‌ها كار مي‌كرده و...
اين دوستمون تعريف مي‌كرد كه سال 57 توي يكي از كافه‌هاي لاله‌زار نشسته و مشروب مي‌نوشيديم. پول ميزمون كه با چندتا از رفقا بوديم مي‌شد 100 تومان. يك‌دفعه ملت ريختن و شروع كردن به شكستن و دعوا و .. كه ما پول نداده جيم شديم.
البته هفته بعد كه رفتيم اونجا پول ميز هفته پيش رو داديم كه مشروبي كه خورديم حروم نباشه !! ""مگه ما حروم خوريم""
17- تلفنها SMS بازي هري: بابا اين هري دست بردار نبود مدام يا داشت با تلفن حرف مي‌زد يا SMS رد و بدل مي‌كرد. اي هري، من اين رو به تو مي‌گم و به اونطرف SMSيت هم كه اينو مي‌خونه مي‌گم. بابا جان يك كلام تلفن بزنيد راحت مشكل رو حل كنيد كه هر 15 ثانيه نخواهيد SMS بزنيد. به خدا پول تلفن جفتتون رو من مي‌دم.
نكته‌ش هم اين بود كه وقتي هري تلفن حرف مي‌زد يا SMS بازي مي‌كرد ديگه حاليش نبود، يا يك جايي مي‌نشست و برنامه رو به تاخير مي‌انداخت يا از خود بي‌خود مي‌شد و راهشو مي‌گرفت و مي‌رفت كه هم خودش گم مي‌شد هم ما بايد نيم ساعت دنبالش مي‌گشتيم تا پيداش كنيم.
18- من واقعا شرمم مي‌شه بگم. اين هري n صد ساله ماشين دستشه، هنوز خيابونهاي تهرون رو بلد نيست. مي‌خواست ما رو ميدون جمهوري شوت كنه بيرون (مرام نداره همه رو برسونه كه) دقيقا يكساعت و نيم ما رو تو شهر چرخوند. خداييش آخر IQِ البته به حرف ما هم كه راه رو بلد بوديم گوش نمي‌داد. اول مي‌پيچيد بعد مي‌پرسيد.
‌‌‌
در پايان احساس مي‌كنم يه چيزايي يادم رفته بنويسم. اگه بروبچ چيزي يادشون اومد و من نگفته باشم خودشون كامنت كنند.
... آه و واويلا

يادمه كه هميشه آزادي خرمشهر برايم مهم بوده يعني دليل اصلي ميهن پرستي در دوران كودكي و نوجواني ام حماسه آزادسازي اين شهر بوده و وقتي بيشتر فكر ميكنم دليل مذهبي بودن دوران جواني ام نيز بوده. گمان ميكنم اولين جنگ يا بهتر بگويم تنها جنگ طي 250 سال اخير كه به غرور ملي – وطني ما لطمه نزد بلكه به گفته بزرگترها نعمت بود ، همين جنگ بود. جنگي كه در آن به همه جا با خون شهيدانمان نامه نوشتيم كه پيكره’ ايران جداشدني نيست و با غيرت ايراني – اسلامي زير سايه صاحب عصر ودر طول اراده پروردگار از آن پاسداري مي كنيم. نبردي كه جواناني از اين آب و خاك را به مردان و زناني زنده و ملي بدل كرد و انتظار مردم از همرزمانشان را در ادامه راهشان به ارث و وصيت گذاشتند.
امروزه پارچه عكسهاي اين اسطوره هاي انقلابي را در بزرگراهاي تهران و ايران نصب مي كنند و من در حالي كه مي توانم راننده دخترماشين كناري را با چهره اينان در يك نگاه ببينم از خود مي پرسم چرا؟؟؟؟ و البته خيلي زودتر به خودم پاسخ ميدهم، چون بايد امروزي بود .... گرچه ديدن و شنيدن و تبديل شدن به متوسليان ها ، همت ها ، باكري ها، جهان آرا ها و... امروزه ديگر ميسر نيست ولي من سعي ميكنم حداقل سالي يكبار به يادشان باشم و به خود بگويم اي كاش من هم انساني چون اينان بودم!!!!!!!!!!!!
سوم خرداد اولين روز تقويم بود كه به خاطر مناسبتش به ياد سپردم . اوايل جواني ام اتفاق جالبي افتاد و بعضي ها خواستند با توجه به مقاربت اين روز با دوم خرداد حماسه اي بودن را بين اين دو روز تقسيم كنند و طوري رفتار كردند كه گويي حماسه يك روز عقب تر رخ داده اما امروز اينان چنان از صداهاي بي فايده و كجراهي كه براي توليد جامعه چند صدايي از خود بيرون داده بودند گوشهاي خود را محكم گرفته اند كه حضور ميليوني ملت براي كمك به حيات جامعه و كشور و اصلاح دروني نظام را با فريادهاي بلند به كوتاهي پوشش زنان و بلندي آرزوي جوانان و دور بودن رفاه و خنده دار بودن عزت و حكمت تبديل كرده اند.
حماسه رهايي خرمشهر را پاس مي داريم و حضور دلسوزانه مردم در خردادماه را نشانه اي از علاقه ملت به استقلال و آزادي ايران و شهيدان اين مرز وبوم مي دانيم.
!!خر شناس؟
‌‌‌
اول اجازه بدين من تكليفم رو با اين اعضاي گروه بامرامها روشن كنم!
اصلا اين گروه بامرامهاست يا راهزن‌هاي سر گردنه! اون از شيريني دادن هري، ما رو برده استخر و نهايت خرجي كه كرده 2500 تومن اونم پول نوشابش!!! (قابل توجه استخر رايگان بود). بعدش هم كه من نفهميدم تولد من بود يا هري، تا اومدم به خودم بجنبم ديدم حقوق دوبرجم پريد و رفت تو حلقوم حضرات. (اسم اين رو اينها چي‌مي‌گذارند من نمي‌دونم)
از بحثهاي اون شب و 4 تا كادويي كه هري گرفت كه بگذريم، نزديك ساعت 12 رسيدم خونه. بعد از استخر و شام مفصل (كه البته براي من زهر بود)، تنها چيزي كه مي‌چسبه خوابه، اونم 7-8 ساعت پشت سر هم.
آماده شدم كه بخوابم (همون جيش بوس لالا) يادم افتاد فردا صبح آزمايشگاه داريم و از آنجايي كه هري دودره كرده من بايد گزارش هفته پيش رو بنويسم. (لازم به ذكر است كه متاسفانه من و هري اين ترم با هم اين يك كلاس رو داريم و متاسفانه هم گروهيم)
نشستم پشت دستگاه و هرچي اراجيف دستم مي‌رسيد پيدا كردم و به عنوان گزارش كار تايپ كردم. نزديكهاي 2.5 بود كه گرفتم خوابيدم. بازهم ساعت 5 بيدار شدم و نشستم به صفحه بندي و مرتب كردن تايپيات و نقريبا تا ساعت 6.5 طول كشيد. از اونجايي كه ساعت 7.5 هم اول دانشگاه كلاس داشتم يكي از دوستان ساعت 7 قرار بود بياد تا با هم بريم. يك ربع به هفت بود كه ديسكت رو چپوندم تو دستگاه تا ببرم دانشگاه و پرينت بگيرم و تحويل بدهم.
اي دل قافل هر كاري مي‌كنم درايو ديسكتم نمي‌خونه. انواع و اقسام ديسكت‌ها رو گذاشتم، نخوند كه نخوند. خوب البته اينجور مواقع است كه رايتر به درد مي‌خوره ديگه.!!!
هرچي مي‌گردم CD خام‌ها رو پيدا نمي‌كنم. اتاق رو زير رو كردم. نبود كه نبود. چه كنم! OK يه فكر خوب. بلافاصله كانكت مي‌شم و فايلها رو به ايميلم مي‌فرستم تا برم دانشكده و دانلود كنم (بالاخره دانشكده اينترنت پرسرعت داره ديگه)
ديگه صداي بوق ماشين رفيقم و داد همسايه‌ها و فحش و ... بلند شده. جزوه‌هام رو كه بر مي‌دارم كه برم تازه CD خام‌ها روي ميز كنار دستم نمايان مي‌شه! چه كنم كه وقت نيست. با شيرجه مي‌پرم بيرون و يا علي........
ساعت حدود 9 كلاسم تموم مي‌شه. بلافاصله خودم رو به سايت مي‌رسونم. آقاي تولمي مثل هميشه با چايي از من پذيرايي مي‌كنه. دستگاه رو روشن مي‌كنم....... هر كاري ميكنم PING نمي‌كنه. آقاي تولمي مي‌گه احتمالا از مركز اينترنت رو قطع كردن. وايسا تا ظهر درست مي‌شه!!!!!
شما بگيد اين موقع صبح جايي كافي‌نت پيدا مي‌شه؟ بعد از كلي فكر به عقلم مي‌رسه برم دفتر كار! تا اونجا رو يك نفس مي‌دوم. وارد دفتر كه مي‌شم همه دهنها باز مي‌شه كه چه‌طور اين جونور 4شنبه اومده دفتر. با كمي توضيح مي‌فهمونم كه براي استفاده از امكانات دولتي در جهت اهداف شخصي اينجا اومدم. از شانسم رييس نيومده.
كامپوتر رو روشن مي‌كنم و كانكت مي‌شم. ايميلم رو باز مي‌كنم تا ايميلم رو باز مي‌كنم سيستم RESET مي‌شه. دو سه باري اين عمل تكرار مي‌شه.
من ديگه دارم به زمين و زمان و هري و ... فحش مي‌دم. بالاخره با از كار انداختن چند قسمت ويندوز موفق مي‌شوم فايلها رو دانلود كنم (لازم به ذكر است كه مجبور شدم بعد از ظهر كل سيستم رو از نو ويندوز و برنامه‌هاي جانبي بريزم)
خوشبختانه گزارش‌ها آماده شد و پرينت گرفتم و يك نفس راحت كشيدم. يكي از همكاران گفت ممد نمي‌خواي بري!!! نگاه كه به ساعتم مي‌كنم ساعت رو 10.45 مي‌بينم. يا خدا، كلاس كه 10.40 بوده. برگه‌ها رو برمي‌دارم و شروع مي‌كنم به دويدن به سمت ساختمان هنر و معماري.
ساعت 11 مي‌رسم اونجا، همه چيز غير طبيعيه! همه جا تاريك به نظر مي‌آد. به سرعت به سمت كلاس مي‌دوم.... يكي از اون ته داد مي‌زنه:
برگرد، برقها رفته، اين هفته كلاس تشكيل نمي‌شه! بريد 2 هفته ديگه بياييد ........................
commente این یک
‌‌‌
اول اینکه بازم از هری عزیز تشکر میکنم خیلی حال داد ولی ایدزی دمت گرم بازم خوب تو هوای هری رو داری و دیر اومدنش رو گردن من شاسگول می‌ندازی که برای اینکه دیر نرسم اصلی‌ترین کلاس این ترمم رو پیچوندم (قابل توجه اینکه اگه من تو ساعت دوم اون کلاسمم شرکت می‌کردم بازم 6:30 اونجا بودم!).
تازشم من سر ایران زمین 10 دقیقه‌ای منتظر هری شدم (20 بار زنگ و 5 تا sms زدم) تو این مدتم چند تا از این جوونهای ...... هی با ماشین برام ترمز زدند و مزاحم شدند (آخه بندگان خدا مسافر کش بودند!)
نقریبا ساعت 6 یک sms از طرف هری اومد که بیا دم دانشکده تربیت بدنی! این sms وقتی اومد که نیم ساعتی می‌شد من رفته بودم پیش بائوباب و داشتیم به هری فحش می‌دادیم.
حالا هم منتظر مرام کش کردن باوباب هستیم، بائو جان اگه نخواهی یک شیرینی بدی از کلوپ با مراما که هیچی، گذرنامت می‌دم تا هر جا خواستی بری فقط تو این وبلاگ نباشی! اینم از اختیارات و قدرت فافاییه.
يك جشن تولد معركه

به به ! به به ! به به !
واقعا جاي اونايي كه نبودن خالي بود، يعني يك شب به يادموندني كه هماهنگي و اجراش فقط از يك عده مهندس اونم از قسم با مرامش متصوره ، دم همه مان گرم!
چون معروفه كه وصف عيش نصفش هست به اختصار و از ديدگاه ايدزوي خودم اون شب خاطره انگيز رو تعريف مي كنم.
اولش قرار بود ساعت 5 همديگر رو ببينيم به همين خاطر هري جون با فافا جان جاي ديگه اي قرار گذاشته بود ولي از اونجا كه ديگه همه تلفن همراه دارن و فافاي قصه ما نمي تونسته دوري بائوباب رو تحمل كنه ترك وعده كرده به مجالست با بائوباب نايل ميشود و هري را در وادي حيراني رها ميكنه . هري هم كم نمي ذاره و به جاي ساعت 5 ساعت 6:30 مياد پيش بقيه.
بعد از رسيدن هري جون و انجام رزمايش و انواع خلافهاي رانندگي از سوي دو طرف متخاصم به مجموعه ورزشي رفتيم.
بعد از عيان كردن هيكل هاي خوش تراش و ورزشكاري به منظور استفاده از امكانات موجود مهيا شديم و به شلوغ بازي و گفتن لطايف و آب بازي ( البته عده اي با شلپ شلوپ كردن و انجام حركات محير العقول از جمله دراز كشيدن كف استخر به تفريح سالم پرداختند ) مشغول گشتيم.
وقتي نفس ها حال اومد و لذت آرامش دوچندان شد نوبت به نوشيدني رسيد كه هري جان ، جوان شاخ و شمشاد و به قول يك بنده خداي آشنايي گل پسر قند عسل ، تاج به سر برنامه اش رو چيده بود ، البته براي من شيريني در شيريني بود و خدا براي باعث و بانيان بسازه . دور ميزي كه نشسته بوديم اعضاي مرد كلوپ بامرامها جمع بودند (جاي خانمها خالي ) و گاه را به انس سپري نمودندي. اينجا بود كه فافاي عزيز نحوه’ صحيح تلفظ « ئه سرين» رو با مشقت فراوان به من آموزش داد ،البته اگر الان هم بخواد از من امتحان بگيره باز مردود ميشم. بعد صحبت از اون دوست ئه سرين خانم شد كه هنوز جوابش تو گلوم گير كرده و بعدش يك دفعه موضوع نصيحت برادرانه يك شازده به پرنسسي مبني بر دوري از كلوپ با مرامها و عواقب خطرناك عضويت در اون به ميون اومد و بعد از كلي افشاگري متوجه شديم 5 دقيقه از وقتمون رو تلف كرديم و از اون شازده حرف زده ايم ( خلاصه حواست رو جمع كن پا رو دم با مرامها نذاري ديگه ) غالب وقت هم مربوط شد به چگونگي پيچيدن نخسه (توجه كنيد كه در اين مورد نسخه غلطه ) بائوباب و شيريني دادنش كه ايشالا همه از جمله خانمها رو طي يك دعوت در محلي كه بشه اونها هم بيايند، برگذار ميشه.
بعد از بزمي كه هري جون رديف كرده بود از سعادت آباد كوبيديم رفتيم فرمانيه براي شام. ( اي شكم خيره به ناني بساز ) باز هم جاتون خالي، بعد از 24 ساعت هنوز اشتها ندارم ، يا پيتزاش مسموم بود يا با مال حلال خريده شده بود كه اينقدر بركت داشت يا شايد من دچار ذوق زدگي و هيجان ناشي از مراسم اون شب شده ام. القصه پيتزاها رو برديم تو پاركي كه اون نزديكيها بود و يا حسين ( ميگن هر جا علي، علي بود نرويد چون دارن ماشين هول ميدن ولي اگر حسين، حسين بود برويد چون دارن غذا ميدن )
وقتي مراسم پر فيض شام خوران تموم شد طي يك مراسم ديگه جناب هري رو كلي متعجب كرديم البته هنوز هم خودم هم متعجب هستم يعني ما بوديم كه داشتيم كادو ميداديم!!!! وا اسفا !!!! چه كنيم ديگه عضو كلوپ با مرامها شدن اين عواقب رو هم داره ( بيچاره اون شازده هه يك اخطارهايي داده بود )
چند نكته :
* دعوت از اعضاي غير كلوپ با مرام براي مراسم بائوباب به عهده خودش گذاشته شده ولي حتما و بايد خانمهاي كلوپ دعوت باشند.
* از اطراف و اكناف خبر مي رسه كه يكي از آشنايان ، ادعاي مديريت و منيجينگ و ليدينگ مراسم اينچنيني يا حتي بهتر از اين كرده ، ماها كه ادعايي نداريم ولي پيشنهاد ميكنم بزرگترها به اين جوان يك فرصتي بدهند كه به ياري خدا شكوفاتر بشن و با اين كار از فرار يكي از مغزها پيشگيري بشه.
* به اون شازده هم ميگم اگر ميخواد عضو كلوپ ما بشه به خودم بگه براش پيش بقيه ريش گرو ميذارم كه راهش بدهند و دست از اين رفتارش برداره.
* بائوباب شيريني يادت نره كه خيلي ازت انتظار داريم يعني مي خواهيم از اون اختيارات بائوبابي ات استفاده كني و مثل هميشه به بروبچ مجموعه درس مرام و ادب و نزاكت و دست و دلبازي بدي تا ديگه از اون مدايحي كه فافا در رثاي تو سر داده به گوش جهانيان نرسه ، آره قربونش ، ببينم چه جور آبرو داري مي كني؟؟؟؟!!!!!
* تاخيرم در شرح ماوقع به خاطر كابل بازي مخابرات چي ها بود من سر از كار اين جماعت در نميارم.


اوقات خوش آن بود كه با دوست به سر رفت
باقي همه بي حاصلي و بي خبري بود
كمي ذوق
مگه من چمه؟ مگه چيم از باد صبايي‌ها كمتره! اينم شيريني من :))
‌‌‌‌‌
ربطی به بائوباب نداره
‌یکی بود یکی نبود یک پسر بود خوشگل خوشگلا ، از اونایی که آدم همیشه یاد خدا می ندازه آخه : روز قیامت خداوند یک خاخام فرانسوی را به جهنم فرستاد و یک راننده اتوبوس دائم الخمر برزیلی را به بهشت، وقتی از او پرسیدند که خاخام به جهنم و راننده به بهشت رفته است، گفت: این خاخام وقتی برای مردم حرف می زد اینقدر یکنواخت و بدون جذابیت حرف می زد که همه خواب شان می برد و از یاد خدا غافل می شدند، اما این راننده برزیلی همیشه مست می کرد و با سرعت رانندگی می کرد و از وسط ماشین ها ویراژ می داد و در هنگام رانندگی او مسافران از ترس چشمهای شان را می بستند و دعا می خواندند و از خدا می خواستند که سالم بمانند و به همین دلیل به یاد خدا بودند و خداوند رانندگان مست را بیشتر از خاخام های تنبل دوست دارد. (تورات عهد جدید).
این چرت و پرتها رو ولش کن، این پسر تو دانشگاه جزء نوابغ بود و همیشم تمام دروس2 بار برمی داشت تا پایش قوی بشه. بعد از 8_9 سال که داشت درسش تموم می‌شد به سرش زد تا کنکور ارشد شرکت کنه و بختش رو امتحان کنه، از اونجایی که اون پسر یک وبلاگ و یک کار خیلی مهم و چند تا دوست پایه داشت تقریبا تمام وقتش صرف درس نخوندن می‌کرده و ........
هیچی شب قبل از کنکور هم اعلام می‌کنه فقط به نیت بیسکویت می‌ره کنکور بده، از اینم بگذریم که بیسکویت که هیچی آب حوزه‌شونم قطع بوده!
یک چیزی تو مایه‌های هفته پیشم که نتایج رو اعلام می‌کنند این عزیز دل می‌بینه که اِ رتبش شده 486 با این توضیح که با این رتبه تو رشته عمران خیلی جاها می‌شه قبول بشه، به خاطر همین برای منحرف کردن افکار عمومی، تو وبلاگش تولد هری رو علم یزید می‌کنه و........
حالا از تمام بر و بچز آویزون (با مراما) دعوت می‌کنم که در برنامه جشنی که به همین مناسبت برگزار می‌شه شرکت کنن و البته لازمه که حتما ثبت نام کنند که امکانات به تعداد تهیه بشه بعدشم اینکه خواهشا همراه اضافی با خودتون نیارید.
‌‌
نتایج اخلاقی:
1- این پسره خسیسِ
2- این پسره اصفونیه (یادم باشه چند تا خصلت اصفونی ها رو بگم)
‌‌
نتایج غیر اخلاقی:
1- کنکور ارشد امسال فک و فامیل او پسره طرح کردن
2- سوالای کنکور امسال لو رفته
3- بعضی ها تقلب کردن
4- بعضی ها چقدر خر شانس هستند!
486
OK
‌‌
بالاخره انتظارها به پايان رسيد.
امروز همان روزيست كه مدتها وعده‌اش را به همه داده بوديم.
امروز 24 ارديبهشت است.
امروز...
امروز ...
24 سال پيش در چنين روزي برگي از تاريخ ايران رقم خورد. برگي كه تحولي اساسي در تاريخ ايران پديد آورد.
در مشابه چنين روزي كودكي متولد گرديد كه بعدها يكي از خبيث‌ترين دژخيمان ...
.
.
.
.
درست حدس زديد امروز سالروز تولد هري‌پاترِ. همان هري باد صبا اينا.
‌‌
همه‌ي اينها رو نوشتم اما فكر نكنيد به خاطر چنين واقعه‌اي بچه‌هاي مجنون خوشحالند. خير چنين نيست. اشتباه گرفتيد.
بچه‌هاي مجنون يك هفته‌س روزه گرفتن براي چنين روزي. بالاخره درهمه‌ي عرصه‌هاي تاريخي مجنونيها آويزون بودن خود را ثابت كرده‌اند و از اونجايي هم كه هري عضو كلوپ بامرامهاست جهت اينكه انگ كم آوردن بهش نچسبه در اولين جلسه وبلاگي كه بين بچه‌هاي مجنون و بادصبا در هفته‌ي گذشته برقرار شد به ناچار پاي اين معاهده‌ي ننگين رو امضا كرد و زير بار اين ذلت رفت و قبول كرد كه ضيافتي ترتيب دهد و از اونجايي كه تك خوري تو ذات بچه‌هاي مجنون نيست از همگي دعوت مي‌شود تا در اين ضيافت حضور به هم رساند.
كساني كه تمايل دارند ذيل همين مطلب كامنت بگذارند ممنون مي‌شويم.
ستاد تيغ‌زني هري‌پاتر
‌‌‌
پ.ن:
البته ديگران فكر نكنند كه بچه‌هاي مجنون كم حافظه اند. نخير. هنوز هم قول بعضي‌ها كه شيريني دادن رو شيفت دادند به بعد محرم و صفر يادمونه اما چه كنيم كه دست ما كوتاه و خرما بر نخيل. پس فعلا نقد رو بچسبيد.
روز شمار مجنون
‌‌‌
فقط 20 ساعت ديگر
مرغ سحر
‌‌
وقتي كنسرت هم‌نوا با بم استاد شجريان تمام شد پايان غيرمترقبه و جالب توجهي رقم خورد. با تشويق‌هاي پياپي مردم كه خواهان اجراي دوباره موسيقي بودند، استاد به روي سن آمد و همراه گروه، تصنيف مشهور «مرغ سحر» را در گامي بالا و در اوج شروع كرد. اجراي اين قطعه آنقدر مسحوركننده بود كه مي شد بي غرض لذت شنيدن آن را با كل برنامه مقايسه كرد.
‌‌‌
يادمه قبلا هم مرغ سحر استاد رو در وبلاگ گذاشته بودم، اما اين اجرا يك چيز ديگه‌س، مي‌گيد نه؟! تو قسمت آهنگ هفته بشنويد.

اين آهنگ رو هم فقط به خاطر ايدزوو خان كه درخواست كرده بود گذاشتم و الا 1001 مدل آواز و تصنيف داره تو ذهنم رژه مي‌ره كه به مرور زمان مي‌گذارم و البته هر آهنگي هم كه مي‌گذارم اگه درخواستي نباشه مطمئن باشيد حالات خودم توش 100 درصد دخيله و امكان اينكه منظورم شخص يا اشخاص خاصي باشند رو هم به همه مي‌دهم. بنابراين به كسي بر نخوره.
هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش ؟
‌‌‌‌
هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش؟
نــــگران تــــــو چـــــه اندیشــــه و بیــــــم از دگرانــــــش
آن پـی مهر تو گیــرد که نــگیرد پـی خویــشش
وان ســــر وصـــــل تــــــو دارد که نـــــدارد غـــــــم جانش
هر کـــــه از یـــــار تحمل نکند یـــــــار مگویــش
وانـــــکه در عشق ملامــت نکشــــد مــــــرد مـــخوانــــش
چون دل از دست بـدر شد مثـــل کرهء توسن
نـــتوان بـــــاز گرفتــن بــــــه همـــــه شهر عنـــــانــــــش
بــــه جفایی و قفایی نـــــرود عاشــق صادق
مـــــژه بـــر هـــم نزنـــــد گـــــر بـزنی تیـــــر و سنانــــش
خفتــــه ی خــــاک لحد را که تو ناگه بسرایی
عجـب ار بـــــاز نیــایـــــد بـــــه تــــــن مـــــرده روانـــــش
شـــرم دارد چمــن از قــامت زیبـــای بلنــدت
کــه همــــه عمـــر نبـــودست چنیـــن ســـرو روانــــــش
گفتم از ورطه ی عشقت به صبوری به در آیم
بــاز مــی بینــــم و دریـــــا نـــــه پـدیـدســت کـــرانـــش
عهـد مـا بـا تـو نـه عهـدی کـه تغیـر بپـذیـــرد
بـوستـانیـست کـــه هـــرگـــز نــــزنـــد بـــاد خــــزانـــش
چـه گـنه کـردم و دیــدی کـه تعلق ببــریـدی؟
بنـــده بـــی جـــرم و خطایـــی نــــه صــــوابـست مرانـش
نرسد ناله ی سعدی به کسی در همه عالم
که نــه تــصـدیــق کنـــد کـــز ســـر دردیســت فــغانـــش
گر فلاطون بـه حکیمی مرض عشق بـپـوشد
عاقبــت پــــرده بـــــــر افـتــــد ز ســــر راز نــــهانـــــش
يادگاري

هرچي با خودم كلنجار رفتم ديدم حيفه كه اين سوال رو مطرح نكنم و سرسري ازش رد بشم. خواهش مي كنم هر كسي اين مطلب روخوند حتما كامنت بذاره حتي اونيكه رهگذره. اين سوال زن و مرد و پير و جوون نداره. شايد جوابش رو بدوني كه در اينصورت يادآوريه و اگر ندوني ، از ايدزوو يادگاريه.

به نظر شما سخت ترين موقعيت براي يك مرد چه زماني هست ؟


اين سوال رو سلمان از حضرت امير مي پرسه و جوابي با اين مضمون مي شنوه كه بدترين موقعيتي كه ممكنه براي يك مرد پيش بياد وقتيه كه همسرشخص رو جلويش بزنند و خدا دستانش رو بسته باشه.
**********************************
راجع به حال خودم

الا اي پير فرزانه مكن عيبم ز ميخانه
كه من در ترك پيمانه دلي پيمان شكن دارم
بازم زن و مرد

After spending time with Eve, Adam was walking in the Garden with God. Adam told God how much the woman means to him and how blessed he feels to have her. Adam began to ask questions about her. Adam: Lord, Eve is beautiful. Why did you make her so beautiful? God: So you will always want to look at her. Adam: Lord, her skin is so soft. Why did you make her skin so soft? God: So you will always want to touch her. Adam: She always smells so good. Lord, why did you make her smell so good? God: So you will always want to be near her. Adam: That's wonderful Lord ... and I don't want to seem ungrateful, but why did you make her so stupid? God: So she would love you.

ختم كلام
‌‌‌‌
در ابتدا من يك عذخواهي به جناب ايدزوي بامرام بدهكارم.
قرار من و جناب ايدزوي و در كل همة بر و بچه‌هاي مجنوني اينه كه اونها مطلبشون رو بنويسند، من بعدا مطلب رو كه ديدم كار ويرايشش رو انجام مي‌دهم. هميشه همينجور بوده (البته به درخواست خودشان).
قضيه اينه كه من وقتي داشتم آخرين مطلب ايدزوو رو ويرايش مي‌كردم، ظاهرا طبق گفته‌ي شاهدان عيني يك حرف از متن ايدزوي پاك گرديده كه اينجانب صريحا تاكيد مي‌كنم كه اين كار سهوي انجام شده و هدف خاصي نداشتم.
ببخشيد.
‌‌‌
اما در مورد مطلب فافا در وبلاگ كشور دوست و همسايه:
اول بگم اون مطلب رو عمدي پاك كردم.
آقاجان بالاخره اينجا يكي بايد يه چي بگه. من كه نمي‌تونم همه مسائل پشت پرده رو براي همه افشا كنم و بچسبونم تو وبلاگ. اما از اونجايي كه ما با ساير كشورهاي دوست و همسايه پيمان صلح امضا نموده‌ايم لذا لازم به ذكر است اينجانب بائوباب (درچيتن سابق) در حدود اختيارات خود حق هرگونه وتويي در مورد مطالب كه به اين وبلاگ منتسب است را به خود مي‌دهم.
يك نكته رو هم بگم: حالگيري تا حدود ادب مجازه اما وقتي كار به بي‌ادبي بكشه من نيستم و مجنون هم اجازه نمي‌دهد.
‌‌‌
لذا هركي اعتراض داره، بياد گذرنامه‌ش رو مي‌دم بره براي خودش وبلاگ تاسيس كنه. مفهومهههههه
شش روز تا ابتدا
‌‌‌
به به !
تا باشه از اين خبرها باشه. تا باشه از اين مراسمها باشه.
ديگه بايد به اين مناسبت مرشد حركتي كنه و همه بامرام ها رو خبر كنه و بسپره كه رو بام و در برزن كوس و دهل بزنند و همه زنگ‌ها رو بزنند ونيم خيز و با وضو بيايند تو گود و چرخشي سمايي كنند و شعر سلسله موي دوست بخونند و به خاطر در محضر دوست بودن از لذت شادي با نسيب شوند و شيريني پخش كنند و ناراحتي رو ممنوع كنند كه چه شده و چه خبر است.
فقط 6 روز باقي مونده و زود بياييد در صف جا بگيريد تا بعد نگيد كه چرا به ما خبر نداديد؟
يكي از اعضاي پايه’ كلوپ بامرام ها ميخواد يك چشمه از مرامش رو عيان كنه، من كه دارم روز شماري مي‌كنم.
حالا همه با من بخونيد لالاي لاي لالاي لاي لالاي لاي لالاي لاي
عنوان: ندارد
‌‌‌
عشقبازي به همين آساني است...
كه دلي را بخري
بفروشي مهري
شادماني را حراج كني
رنجها را تخفيف دهي
مهرباني را ارزاني عالم بكني
و بپيچي همه را لاي حرير احساس
گره عشق به آنها بزني
مشتري‌هايت را با خود ببري با لبخند
‌‌
* * *
‌‌‌
گفتمش خالي است شهر از عاشقان
اينجا نماند، مرد راهي تا هواي كوي ياران بايدش
گفت
چون روح بهاران گريد از اقصاي شهر
مردها جوشد ز خاك
آن‌سان كه از باران گياه
وآنچه مي‌بايد كنون،
صبر مردان و دل اميدواران بايدش
....دوستان
‌‌‌
اين تك بيت رو تقديم مي‌كنم به همه‌ي دوستانِ ...
‌‌
بس كه حرف حق كسي در دهر نتواند شنيد
گيرد اول در اذان گفتن موذن گوش را
آهنگ هفته
‌‌‌
تو رو خدا، اين تن بميره يكي در مورد بخش موسيقي هقته نظر بده،
خوبِ، بدِ، اصلا باشه يا نباشه و آهنگهايي كه استفاده ميشه و ....
نظربدين ديگه
فردا و فردا و فردا
‌‌‌
متن زير برگرفته از « Macbeth » اثر ويليام شكسپير و احتمالا (چون مطمين نيستم) ترجمه از آقاي عاشوري است
‌‌
Tomorrow, and tomorrow, and tomorrow
Creeps in this petty pace from day to day
To the last syllable of recorded time
And all our yesterdays have lighted fools
The way to dusty death. Out, out brief candle
Life's but a walking shadow, a poor player
That struts and frets his hour upon the stage
And then is heard no more: it is a tale
Told by an idiot, full of sound and fury,Signifying nothing
‌‌‌
فردا و فردا و فردا
مي خزد با گامهاي كوچك
از روزي به روزي
تا كه بسپارد به پايان
رشته طومارهر دوران و ديروزان كجا
بودست ما ديوانگان را جز نشاني غبار اندوده راه مرگ

فرو مير آي اي شمعك
كه زندگاني نباشد هيچ الا سايه اي لغزان
و بازي هاي بازي پيشه اي نادان كه بازد چند گاهي
اندرين ميدان ، نقشي پر خروش و خشم و غوغا ليك بي معني

*****************************************************
الكي خودم رو درگير يه ماجراي بيخود كردم كه جز كدورت چيزي نداشت اصلا اگر من عرضه داشته باشم گليم خودم رو از آب بگيرم پس خسروان رو با ممالكشان تنها مي گذارم. يكي نيست به من بگه آخه براي چي خودت رو درگير مسايل حاشيه اي ميكني و از اصل زندگي كه همانا دوستي و همنشيني با اهالي مرام است رو فراموش كردي به همين مناسبت از كليه عزيزان حتي اونايي كه به خون من تشنه اند دعوت ميكنم عضو كلوپ ما شوند و دهانشان رو پر از شيريني كنند. باشد طريقي بيابيم و از راه اينترنت واقعا يك بزم شيريني خوران به پا كنيم. البته به شرطي كه خانمها طبقه بالا و آقايان طبقه پايين ( زير زير طبقه همكف) باشند شايد اينطوري ديگه متهم به نر پرستي نشيم. :))))
برو بچ كلوپ بامرام ها (طيب سابق) به نظر شما بهترين راه اثبات مرام چيه؟
....ادامش
اول از تمام دوستانی که در نظرات خود در مورد مطلب قبلیم دست به فرافکنی و مظلوم نمایی زده‌اند تشکر می‌کنم.
ولی بازم در مورد مظلومیت اونوری‌ها هر چی بگم کم گفتم، امیدوارم تو این نوشته حق مطلب ادا بشه.
اردو جنوب امسال با تمام خوبی‌ها وبدی‌هاش و حوادث تلخش تموم شد، اما دوباره حقوق خانم‌ها لگدمال شد. کاری به کل اردو ندارم که هر وقت بستنی خونشون کم میشد یا ویتامین ث شون کم می‌شد مسُِولین اردو در اسرع وقت اقدام به رفع این نقیصه می‌کردند و بچه‌ها تو اتوبوس ما سر یک جرعه آب ……..* می‌کردند.
کاری هم به این ندارم که تو طلاََییه به اونا ساعت 1 ناهار دادند ولی ماها رو تا ساعت 4.5 که رسیدیم اهواز هویجم دستمون ندادند.
روز آخر بود نماز صبح رو تقریبا اراک خوندیم و راه افتادیم، کم کم احساس کردم سر و صدا داره می‌یاد، کنجکاو شدم ببینم صدا از کجاست، بعد از کلی تلاش فهمیدم این سر و صدا از شکممه، نگو بنده خدا گشنشه، هیچی رفتم پیش مسؤل اتوبوس گفتم اخوی بچه‌ها التماس دعا دارن، بنده خدا از زور شرمندگی سرخ و سفید شد و شروع کرد به سرفه کردن، منم شرمنده شدم كه این بنده خدا رو ناراحت کردم، اومدم برگردم دیدم یک آشغال کیک در دست اون اخویه، نگو طفلکی هول شده کیک پریده تو گلوش، دیدم اینطوریه گفتم اشکال نداره ولی منم بازی، نه!!! این بنده خدا نسبت به تمام بچه‌ها مسول بود گفت: نه. 3 تا کیک مونده نمی‌شه یکیشو بدم به تو، سرتون رو درد نیارم طی نیم ساعت مسابقه‌ای رو تدارک دید و به 3 نفر اول کیک‌ها رو داد. هیچی، تا تهران تو این فکر بودم که اتوبوس اونوری‌ها که جلو ما حرکت می‌کرد چرا هیچ جا نگه نمیداره تا چیزی بخرن بچه‌هاشون از گشنگی …. نشن، چون بالاخره ما یک روکش اتوبوسی چیزی گیر میاریم می‌خوریم ولی اونا چی؟
اینا رو گفتم دلتون رو بسوزونم اما اینو می‌گم دماغتونم بسوزه، ساعت 10 رسیدیم جلو دانشکده‌ي اقتصاد، پیاده شدیم. دیدم این یارو گوشیم داره زنگ می‌خوره برداشتم، دیدم اخوی امیر مسول اتوبوس خواهرانِ که میگه 3 تا بچه‌ها رو تیز بردار بیار دم اتوبوسِ ما، یکم بار هستش، رفتیم کمک که بارا رو بیاریم که تو اتوبوس اونا به 2 تا جعبه مشکوک بر خوردم، دراش رو که باز کردم دیدم به به!! یک جعبه کیک و یک جعبه نخود کشمش، هیچی، رفتم پیش اخوی امیر گفتم اینا چیه؟ گفت اضافه اومده، دیشب بعد شام دیدم کیک و ساندیس زیاده یکی یک ساندیس و هر کی خواست یک کیک دادیم، صبح هم صبحانه کیک و ساندیس دادیم که البته هرکی خواست 2 تا کیک هم می‌تونست برداره، نگو مسول تدارکات که خودشون بودن یادشون رفته! سهم اتوبوس ما رو بدن، بعدشم برا اینکه اسراف نشه دادن دوستان استفاده کردن.
نکته قابل توجه این که هیچ عمدی در کار نبوده و بنده خدا فکر کرده کیک و ساندیس زیاد تهیه شده اونم که حتما مال خواهراس.
جالب‌تر این بود: از بچه‌هایی که تو اتوبوس اونا می‌رفتن می‌پرسیدیم اونجا چه خبره می‌گفتن: خفن بازاره، همش زیارت عاشورا و سخنرانی، ما هم می‌ریم استفاده می‌کنیم و منم چه ساده.
------------------
*……..:ایثار
نصيحت مردونه ي ايدزووي با مرام

سلام اسرين خانم
فكر كردم جوابي به نوشته اي با عنوان « از او که گفت يار توام ولی نبود يا you I'm fine without» كه ديروز حين بلاگ گردي خوندم بدم. وقتي ديدم هيچ مردي جوابي به ايرادهاي شما نداده متعجب شدم، البته شايد حضوري بوده و نيازي به نوشتن در بلاگ نبوده يا اينكه شما جوابشون رو پاك كردين ولي من نظر فعلي خودم رو ميگم كه شايد درست يا غلط باشه يا بعدها عوض بشن.
از اونجايي كه اول عصباني ميشم و بعد فكر ميكنم ، بعد از خوندن مطلب كلي قاط زدم ولي كم كم به اين نتيجه رسيدم كه جوابي بدم. چند تا سوال كردين كه به تدريج پاسخ مي دم .
شايد شما اونقدر قوي باشيد كه ده تا مرد 200 كيلويي رو نقش زمين كنيد ولي اساسي ترين نفاوت شما با مردها در ديد زنانه و مردانه هست. به نوشته تان نگاه كنيد ، مي بينيد كه يك متن زنانه هست و رفتار مردها حتي اونايي كه از سوسك يا تاريكي ميترسن رو درك نمي كنيد.
از نظر اسلام كه زن نبايد بدون اجازه مرد جايي بره كه در اون صورت نشوز ميشه و ساير ماجرا ، حالا فرض ميكنم شما مثل من با اسلام و اين نظرها اصلا كار نداريد و شايد اصلا قبول نداريد پس يه جور ديگه حرف مي زنيم.
وقتي پسري ميره خواستگاري اگر قبلا با دختره داستان نداشته باشه ، ديد اوليه اش بيشتر خانواده دختر است و اونايي هم كه رابطه داشتن باز شامل اين مساله هستن حالا دختر خانم بايد بگه كه چه چيزايي مي خواد كه يكي اش انواع آزادي ها ميتونه باشه ولي از جايي كه خواستگار كمه بيشتر دخترها خودشون رو سربزير و مطيع نشون ميدن چه اگر خلاف اين رفتار كنن ، خب سن ازدواجشون بالا ميره. شما چرا از دخترا نپرسيدين كه چرا شوهري رو انتخاب كردن كه صلب آزادي مي كنه ؟ همون طور كه من و شما مي دونيم امروزه پسراني كه زنانشون رو به مهموني هاي آنچناني ميبرن و تو سالن ميشينن و در تنهايي نوشيدني ( آبكي ) مي خورن و خانمشون با چند نفر ديگه در طبقه بالا در حال مذاكره هستن كم نيست (اميدوارم متوجه منظورم شده باشيد ). ماشالا تنوع عقيده در جامعه فعلي زياده و دختر خانمها ميتونن منتظر باشن يا حتي پسري پيدا كنن كه سازگار با خواسته هاشون باشه كه البته يكي از سرگرمي ها و كارهاي غالب دختراي مجرد پيدا كردن و ايجاد ارتباط با پسراي مورد علاقه شان هست. اگر هم شوهر مطلوب پيدا نكردند ، خب معلومه كه مجرد بمونن و از آزادي و رفاه خونه پدر متنعم باشند خيلي بهتره . پس نشونه بردن انگشت اتهام به مردها و لعن كردنشون و حمايت از خانمهايشان بي انصافيه.
نميدونم چرا علاقه زيادي به قاطي كردن مسايل داريد مثلا هر نگاهي به دخترها رو بد ميدونيد يا هر حرفي به خانمها رو با يك معني تعبير ميكنيد. مطمئنا جنس نگاه و متلكي كه به يك دختر چادري پوشيده با دستكش و ساير لوازم جانبي نثار ميشه با نگاه و متلكي كه سهم دخترايي ميشه كه مانتوهايشون بدن نماست و رنگ و نوع لباسهاي زيرشون معلومه فرق داره. من وجود نگاه و متلك رو براي همه دخترها قبول دارم ولي اين رو هم ميدونم كه محتواشون متفاوته.
حالا يك مساله اي رو من مطرح مي كنم. شما شاكي هستيد كه يعني چي شوهران دوستان شما تمايل ندارن كه خانمهاشون با مردهاي همكار (كه شايد قبلا با هم بيرون مي رفتن و ممكن بوده گزينه اي براي ازدواج مي بودن) براي خوردن غذا همراه باشند؟ شما فرض كنيد مي خواهيد با چندتا از مردهاي متاهل همكار بيرون بريد و غذا بخوريد ، تصور مي كنيد چندتاشون به خانمهاشون گفتند ؟ يا چندتا از خانمها راضي هستند بدون حضور آنها شوهرانشون به چنين مراسمي بروند؟ به نظر شما در صورتي كه گروهي از خانمها و مردان متاهل همكار براي نهار بيرون بروند و بعدا به همسرانشون بگن ، خانمهاي اين گروه بيشتر مورد بازخواست و شماتت و رشك و ظن قرار ميگيرند يا آقايان؟ مطلبي كه اينجا واضح هست اينه كه اگر زندگي زناشويي رو به عنوان يك تابع براي تكامل عواطف و شخصيت دو طرف بدونيم بايد رفتار قبل و بعد از ازدواج مثل دو پارامتر x و y در بسياري موارد تغيير كنه.
چندتا دختر ميشناسم كه وقتي قبلا حرف از شوهر كردنشون به ميون مي آمد انگار داشتن گوشت موش مرده مي خوردن و حساسيتشون اونقدر اوج ميگرفت كه بايد يه آدرنالين تزريق مي كردن ولي يكيشون زن يه بچه با پنج سال اختلاف و البته كوچكتر شد و يكي ديگه هم فعلا ازدواج خواهر و برادر كوچكترش رو ممنوع كرده تا بختش سفيد بشه . حالا نكته كجاست ؟ دختر اول ، عروس يه خانواده متمول شده و ديگه از اون حرفاي خاله زنكي مثل « من شوهر نميكنم كه آقا بالا سر نداشته باشم » يا « شوهر كردن يعني حماقت » با « من ميرم خارج كه گير مرداي حسود ايراني نيافتم و حق و حقوق زنان رعايت بشه » و ... خبري نيست. اين دخترها چون روشون نميشه بگن شوهر پولدار ميخوان بهونه ميارن و الكي خودشون رو لوس ميكنن و فكر ميكنن حافظه سايرين پنچره و همه چيز زود فراموش ميشه.
بهتر بود شما به جاي اينكه از دست شوهران دوستانتون عصبي باشيد و در زندگي آنها دخالت كنيد و هر چه بد و بيراه بلد بوديد نثار مردها كنيد و زنانشون رو شارژ كنيد تا اونجايي كه اين خانمها به جاي گفتن دلايل شوهرانشون به تمجيد از شما و ارايه به به و چه چه بپردازند متني مينوشتيد و پارامترهاي همسر ايده آلتون رو بيان ميكردين يا دفتر مشاوره اي راه بياندازيد و جلوي بدبخت شدن ساير دخترها رو بگيريد.
بعد از اين حرفها چندتا فيلم در قسمت نظرها براي خوانندگان اين مطلب معرفي و بعد از 2 روز حذف ميكنم كه شرايط زندگي خانوادگي در آمريكا و اروپا رو به چالش كشيده ، لازم بگم اين فيلمها پر از صحنه هاي شنيع هست و اگر شما خوشتون نمياد يا سنتون كمه پيشنهاد مينكم نبينيد.

اگر جايي تند رفتم عذر ميخوام ولي خواهش ميكنم به حرفهاي منطقيه يك ايدزووي بي منطق فكر كنيد قصد من فقط جواب دادن به « يعني چي ها » و « چراهاي » شما بود و اينكه خيلي از رفتارهاي ما حسي و رواني است و ديدن بعضي زندگي ها كه بدون دليل مهمي گسسته شدند حساسيتهاي به جا و نابجايي در همسران ايجاد ميكنه كه احترام به خواست طرف مقابل كه ممكنه نرفتن به يك مهماني دوستانه در حين وقت نهاري در شركت و موكول كردن آن به زماني مناسب تر يا حتي همراه با همسران باشه عامل آسايش خانواده و افزايش پاسخهاي مثبت به ساير درخواستها باشه منظورم اينه كه تصميمها بايد بسته به شرايط باشه و بله يا نه مطلق يعني پاك كردن صورت مساله اگر پدري موافق تنها بيرون رفتن دخترش نيست بايد براي از راه بدر نشدن فرزندش شرايطي رو فراهم كنه كه هم خودش مطمئن باشه و هم جگرگوشه اش با اسرين خانم بره پيتزا بخوره در انتها اگر بخوام آرزوي پيشرفت براي شما كنم ميگم ايشالا مانتوتان بلند و بلندتر باد .
(بدون شرح (شرح كامل
‌‌‌‌
امام باقر عليه‌السلام:
به تو خيانت مي‌كنند، تو نكن. تو را تكذيب مي‌كنند، آرام باش. تو را مي‌ستايند، فريب مخور. تو را نكوهش مي‌كنند، شكوه مكن. مردم شهر از تو بد مي‌گويند، اندوهگين مشو. همه مردم تو را نيك مي‌خوانند، مسرور مباش. آنگاه تو از ما خواهي بود.
منو
آواي دل
Your Browser doesn't Have Special Plugins...Please Use IE or FireFox or Opera
ياران
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است