پروژه

اول يك ايول به خودم بگم و بزنم به تخته تا بگم.
امروز آخرين نمره هم اومد و اون هم با موفقيت تمام پاس شد و من كلي خوشحالم كه اين ترم هم 20تا ديگه رفت تو قوطي و اما خاطرات ترم ....

* پروژه 5 نمره‌اي: خوب مسلما وقتي استاد بيكار باشه به‌جاي ميان ترم به بچه‌ها پروژه ميده و ميگه برن براي آخرترم سر امتحان پروژه‌ها رو تحويل مي‌گيرم. من هم طبق معمول چون اصلا به كل سر كلاس نرفته بودم از اصل ماجرا بي‌خبر بود.
چند دقيقه به امتحان مونده بود كه ديدم همه بچه‌ها با ديسكت دارن ميرن سر امتحان. با تعجب مي‌پرسم كه اين چيه؟ اون هم مي‌گه پروژه‌ست ديگه. نياوردي ؟؟؟!!!!
ما رو مي‌گي كلي يخ كرديم. من رو باش به اندازه 10 از 20 خوندم حالا كه امتحان از 15‌ست. در آن فكري به ذهنم رسيد. اولين دوستي كه مشاهده شد ديسكتش رو گرفتم و به سمت سايت دويدم.
كار اول كپي برداري از پروژه دوستان روي يك ديسكت براي خودم بود.
اما ظاهرا استاد زرنگ‌تر از اين حرفها بود. چون صورت مساله براي هر دانشجو بسته به شماره دانشجويي فرق مي‌كرد. يعني بعضي از اعداد داخل پروژه بايد با شماره دانشجويي تطابق مي‌داشت.
اين يكي رو ديگه نخونده بودم. چند لحظه بعد يك فكر پليد به ذهنم رسيد.
چي؟ ميگم خدمتتون. اول كاغذ روي ديسكت رو چسبوندم و اسمم رو خوش‌خط با شماره دانشجويي نوشتم و بعد هم ديسكت رو از فاصل 2 متري به زمين كوبيدم.
خوب حالا ديسكت هست. يك فايل هم كه مثلا پروژه‌س توش هست اما چه كنم ديسكت تو حمل و نقل استاد خراب شده و من بي‌خبرم.
موفق شدم. 5 نمره پروژه رو كامل گرفته بودم. (:)

* من حذفش مي‌كنم: مثلا خير سرم ترم تابستون واحد برداشتم. از اول تا حالا سر هيچكدوم از 6 واحدم نرفتم. ديروز با خيال راحت داشتم تو خيابون قدم مي‌زدم كه يك دفعه استاد يكي از كلاس‌ها سر راهم ظاهر شد. كمي چپ، چپ نگاه كرد. منم چشم تو چشش سلام دادم.
جواب سلامم رو داد و گفت: شما با من كلاس داريد؟؟؟
من هم گفتم بله استاد.
- فاميلت چي بود؟
- فلاني
انگشت اشاره‌ش رو همراه سرش تكوني داد و گفت:
" دارم برات"
‌‌‌‌
اگه حال داشتم ادامه دارد
تقويم دانشگاهي من
‌‌‌
شنبه: همون لحظه‌اي كه وارد دانشكده شدم متوجه نگاه سنگينش شدم هر جا كه مي‌رفتم اونو مي‌ديدم يك بار كه از جلوي هم در اومديم نزديك بود به هم بخوريم صداشو نازك كرد گفت: ببخشيد من كه مي‌دونم منظورش چي بود تازه ساعت 9:30 هم كه داشتم بورد را مي‌خوندم اومد و پشت سرم شروع به خوندن بورد كرد آره دقيقا مي‌دونم منظورش چيه اون مي‌خواد زن من بشه.
بچه‌ها مي‌گفتن اسمش مريمه.
از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون تصميم گرفتم باهاش ازدواج كنم.
يك‌شنبه: امروز ساعت 9 به دانشكده رفتم موقع رفتن تو سرويس يه خانمي پشت سرم نشسته بود و با رفيقش مي‌گفتن و مي‌خنديدن تازه به من گفت آقا ميشه شيشه پنجرتون رو ببندين من كه مي‌دونم منظورش چي بود اسمش رو مي‌دونستم اسمش نرگسه.
مث روز معلوم بود كه با اين خنديدن مي‌خواد دل منو نرم كنه كه بگيرمش راستيتش منم از اون بدم نمياد از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون تصميم گرفتم با نرگس هم ازدواج كنم.
دوشنبه: امروز به محض اينكه وارد دانشكده شدم سر كلاس رفتم بعد از كلاس مينا يكي از همكلاسيهام جزوه منو ازم خواست من كه مي‌دونم منظورش چي بود حتما مينا هم علاقه داره با من ازدواج كنه راستيتش منم از مينا بدم نمياد از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون تصميم گرفتم با مينا هم ازدواج كنم.
سه‌شنبه: امروز اصلا روز خوبي نبود نه از مريم خبري بود نه از نرگس نه از مينا فقط يكي از من پرسيد آقا ببخشيد امور دانشجويي كجاست؟
من كه مي‌دونم منظورش چيه ولي تصميم نگرفتم باهاش ازدواج كنم چون كيفش آبي رنگ بود حتما استقلاليه وقتي كه جريان رو به دوستم گفتم به من گفت: اي بابا!‌ بدبخت منظوري نداشته ولي من مي‌دونم رفيقم به ارتباطات بالاي من با دخترا حسوديش مي‌شه حالا به كوري چشم دوستم هم كه شده هر جور شده با اين يكي هم ازدواج مي‌كنم.
چهارشنبه: امروز وقتي كه داشتم وارد سلف مي‌شدم يك مرتبه متوجه شدم كه از دانشگاه آزاد ساوه به دانشگاه ما اردو اومدند يكي از دختراي اردو از من پرسيد: ببخشيد آقا دانشكده پرستاري كجاست؟
من كه مي‌دونستم منظورش چيه اما تو كاردرستي خودم موندم كه چه طور اين دختر ساوجي هم منو شناخته و به من علاقه پيدا كرده حيف اسمش رو نفهميدم راستيتش از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون تصميم گرفتم هر طور شده پيداش كنم و باهاش ازدواج كنم طفلكي گناه داره از عشق من پير مي‌شه.
پنج‌شنبه: يكي از دوستهاي هم دانشكده‌ايم به نام احمد منو به تريا دعوت كرد من كه مي‌دونستم از اين نوشابه خريدن منظورش چيه مي‌خواد كه من بي‌خيال مينا بشم راستيتش از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون عمرا قبول كنم.
جمعه: امروز صبح در خواب شيريني بودم كه داشتم خواب عروسي بزرگ خودم رو مي‌ديدم عجب شكوهي و عظمتي بود، داشتم انگشتم رو توي كاسه عسل فرو مي‌كردم و.... مادرم يك هو از خواب بيدارم كرد و گفت برم چند تا نون بگيرم وقتي تو صف نانوايي بودم دختر خانمي از من پرسيد ببخشيد آقا صف پنج‌تايي‌ها كدومه؟ من كه مي‌دونم منظورش چي بود اما عمرا باهاش ازدواج كنم.
راستش از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون من از دختري كه به نانوايي بياد خيلي خوشم نمياد.
شنبه: امروز صبح زود از خواب بيدار شدم صبحانه را خوردم و اودم كه راه بيفتم مادرم گفت: نمي‌خواد دانشگاه بري امروز جواب نوار مغزت آماده ست برو از بيمارستان بگير.
راستيتش از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون مردم مي‌گن من مشكل رواني دارم.
‌‌
برگرفته از بولتن جشنواره دانشجويي اصفهان ارديبهشت 81
سرقتي از ساير سايتها
‌‌
* اول نگين مطلب دزدي بود، خودم مي‌دونم اما چون با چند نفر مشورت كردم و نخونده بودن گذاشتمش.
‌‌
** بنيامين جون من نوكرتم و چاكرتم و مخلصتم و ... اصلا من كي باشم كه بخوام باهات كل كل كنم. من كم آورده خدايي هستم. در ضمن معذرت هم مي‌خوام.
‌‌
*** بنيامين جون اين حرفها رو بيخيالش. اگه هنوز پايه‌اي بريم دنبال اون هدفي كه قرار بود دنبال كنيم. دير مي‌شه‌ها. سربازيت نزديكه. قبل از اعزام يك كاري بكن.
روسري

اخيرا روسريهاي عجيبي مد شده، از اون مدلهايي كه اگر سه ماه پيش به همين دخترها ميگفتن سر كنيد در جواب ايراد دهاتي و دگم بودن به آدم نسبت مي دادن. حتما ديديد يا شايد هم خريديد و استفاده مي كنيد. اولش به چشمم خيلي زشت و زننده اومد ولي از اونجايي كه از تنوع در رنگ و نوع لباس زنان خيلي خوشم مياد ( هر چند كه دوستانم ميگن كه بايد سليقه ام رو در رنگ و مدل لباسهاي خودم شخم بزنم ) و از اونجايي كه غالب طرحهاي اين روسريها سنتي و ملي هستن بيشتر تامل كردم تا بفهمم چرا در نگاه اول به دلم ننشسته اند. از خودم پرسيدم كه چرا بعضي از اين روسري ها خيلي قشنگند اما بعضيشون تو ذوق ميزنن؟ به اين نتيجه رسيدم كه عدم همخواني در رنگهاي بعضي هاشون سبب اين دلزدگي شده، مثلا ترمه جگري در پسزمينه مشكي يا خطوط فسفري بي ربط با رنگ سرمه اي. در ضمن بعضي از خانمها دقتي در متناسب بودن اين روسريها با ساير البسه شان ندارن.
خدا پدر و مادر طراح اين روسريها رو بيامرزه ، بالاخره يك تابستون اومد كه حداقل ، دخترها روسريهاي بزرگ سرشون كنند.
وقتي تو اين گرما مي رم بيرون و دخترهاي چادر به سر رو ميبينم به ايمان و ثبات قدمشون قبطه مي خورم و از خودم ميپرسم، اگر من هم جاي اونها بودم همينطور پوششم رو حفظ مي كردم؟؟ خداييش دمشون گرم.

******************

حالا كي كم آورده؟؟ من يا اونايي كه جواب تلفن نميدن و از زنگ خور قطع ميكنن؟؟ ديگه وقتشه اعتراف كني كه كم آوردي.
‌‌
‌‌‌‌‌
از دشمنان برند شكايت به دوستان
‌‌
چون دوست دشمن است شكايت كجا بريم؟
فود كرتي
‌‌‌
پشت فرمون بودم كه صداي وزوز موبايل دراومد. ساعت 12 ظهر بود و من به سمت دانشگاه مي‌رفتم. شماره برام نا آشنا بود. جواب دادم. با سلام اول صدا شناسايي شد. محمود يكي از بچه‌هاي واقعا بامرام روزگار (از بامرامهاي واقعي نه اونايي كه تو اين وبلاگ‌ها دور هم جمع شده‌اند)
بعد از تعارفات مخصوص محمود (فحش دادن و جك گفتن به جاي سلام و احوال‌پرسي) گفت كه بعدازظهر ساعت 8 فلان‌جا تو شهرك غرب مي‌بينمتون. شام مهمون من هستيد. در ضمن شماره مبايل رو بگو به اونم زنگ بزنم.
خوب بعد از تماس محمود بهترين كار تماس گرفتن با عناصر گروه بامرامها بود كه به محض شنيدين مال مفت تو سه سوت دور هم جمع مي‌شوند (همون آتش زدن بال سيمرغ افسانه‌اي). قرار شد من برم دنبال بني و هري هم خودش بياد.
خلاصه تا ساعت 9 طول كشيد كه همه دور هم جمع بشوند و ساعت 9.5 بود كه هري پا در فودكورتي نهاد و لشگر بامرام دنبال اونها وارد شد.
هري از اون پايين با همه تموم كرده بود كه من استيك فلايويل (يا يه‌چيزي تو همين مايه‌ها) اسپانيايي مي‌خوام. حدود 1 ساعت توي رستوران چرخيديم و هركدوم سفارشهاي مختلفي رو ارائه مي‌دادند.
گروه بامرامها پيرو آيه "كلوا واشربوا ما استطعتم من قوه" وقتي سر كيسه رو شل ديدند تازه رفتند تو سفارش غذاهاي گوناگون از ايتاليايي و اروپاي شرقي گرفته تا مديترانه، اسپانيايي، چيني و لبناني و آخر سر هم غذاهاي لذيذ ايراني به همراه دوغ و نوشابه و سالاد و ماءالشعير و .... هر چي بود من و هري يك سري بهش زديم و همينطور سفارش پشت سفارش بود كه محمود بنده خدا مياورد و روي ميز ما مي‌گذاشت.
ساعت 11 بود كه ديگه از خوردن خسته شديم، تازه ديديم كه محمود با يك سيني غذا از راه رسيد و تازه خودش مشغول خوردن شد. در اين هنگام بود كه هري حمله نهايي به سالادها رو اغاز كرد و پا به پاي محمود كه غذا مي‌خورد انواع سالادها رو نوش مي‌كرد.
بچه‌هاي اضافي بعد از خوردن غذا دك شدند. ديگه ما 4 تا مونده بوديم. محمود هنوز مشغول بود. ميز كنار دستي ما يك --------------------------------------------------------------------------------------- محمود سريع كتش رو برداشت و بقيه هم به دنبالش روان. توي اسانسور --------------------------------------- هري رفت دنبال ماشينش، من و ايدزو هم رفتيم تا ماشين من رو بياريم. وقتي با ماشين رسيديم خبري از ------------------------ بني شروع كرد به فحش دادن كه ما رو پيچوندن. هنوز چند قدم جلوتر نرفته بوديم كه ديديم هري مثل آدمهايي كه دو تا چيز از آسمون سرشون اومده كنار خيابون وايساده. در اولين اقدام خابوند زير گوش من و ديگه چيزي نگفت.
ساعت تقريبا 11.5 بود. مراسم بعدي قل‌قل بود. ماشين‌ها رو سوار شديم و به سمت جاده امامزاده داوود و جايي كه محمود نشون مي‌داد حركت زديم. هري هم ابتكار زد و را 2 دقيقه‌اي رو با يك دور شمسي، قمري توي تهرون 30 دقيقه بعد ما رو رسوند اونجا. جاتون خالي اما تا ساعت 1.5 هم اونجا هماره با چاي و قليان كه اونموقع شب نسيم ملايمي هم ما رو همراهي مي‌كرد خيلي صفا داد.

** نكته جالب مرحله اول مقدار پول خرج شده بود كه چشم هر بامرام و بي‌مرامي رو از حدقه در مي‌آورد. چيزي بالغ بر 150000 تومان براي 5-6 تا بامرام (فكر كنم يك چيزي تو مايه‌هاي 10000 تومنش رو فقط من و هري و كمرباريك خورديم)
‌‌‌
** ایول، بنی کم آوردی!!! دیگه برا من نقشه نچینی بشینی با این و اون مذاکره کنی ها که بد می بینی؟؟ :))
شماره تلفن حاجی هم هست.:))
دوبی








بروبچزهر دو تا عکس دوبی فقط یکی سال 90 دیگری 2003
حسن دوباره بیا بگو....... باشه؟
عذاب وجدان
‌‌
داستان كوتاه:
چند وقت پيش درست دو روز مونده به يكي از امتحان‌ها يكي از دوستانم از من درخواست جزوه كرد. من هم پيچوندمش و جزوه رو بهش ندادم. امروز كه نمره‌ش رو توي برد ديدم كلي شرمنده شدم.

** يك بازي خيلي زيباي فلش تقديم به همه دوستان
دل درد

شايد از خودتون پرسيده باشيد چرا من طي اين هفته اخير اينقدر سريع آهنگ عوض مي‌كنم. شايد جواب اين سوال چند كلمه بيشتر نباشه و اونم اين كه من هروقت از لحاظ فكري قاطي مي‌كنم تنها چيزي كه مي‌تونه من رو آرام كنه نشستن توي يك اتاق تاريك و البته بدون سر و صدا و گوش دادن به صداي شجريان با صداي بلندِ. خوب يكي از جاهايي كه من خيلي سر مي‌زنم همين وبلاگِ. براي همين تعويض آهنگ وبلاگ بسته به حال و هوام مي‌باشه. بنابر اين كلمه آهنگ هفته رو زياد جدي نگيريد.

* اما آهنگ جديد وبلاگ رو حتما گوش كنيد. متنش رو نمي‌نويسم تا گوش كنيد. درد دل من هم تو همين مايه‌هاست. (يكي از آوازهاي استاد كه واقعا اوج لذت من رو به همراه داره)

** دستم بوي گل مي‌داد، به جرم چيدن گل مرا گرفتند ولي هيچ كس فكر نكرد شايد گلي كاشته باشم.
يك داستان كوتاه و يك نتيجه نامربوط
‌‌
آقاي كاظمي عزيز كه خاطرتون هست. همون مدير آموزش دوست داشتني دانشكده. هموني كه هروقت هركجا من رو مي‌بينه سر از پا نمي‌شناسه و تا ابراز ارادت نكنه دست بردار نيست!!!
(قضاياي پارسال كه يادون هست)
ديروز بعد از حدود يك سال كارم بهش افتاد. قرار بود براي يكي از سازمانهاي دولتي يك نامه از آموزش دانشكده ببرم. لذا با راهنمايي كه شد فهميدم كه بايد برم پيش كاظمي.
با هزارتا سلام و صلوات نزديكش شدم. سرش رو بلند كرد و به آرومي گفت: بفرماييد عزيزم.
من هم با رعايت تمامي اصول احترا و سلام و احوال پرسي همچين چاقي گفتم كه راستش آقاي كاظمي يك نامه مي‌خواستم براي فلان جا.
دست كرد توي كشوي ميزش و يك ورق سفيد و يك خودكار درآورد و گفت كه يك درخواست بنويس كه توش تمامي مشخصاتت درج شده باشه، تا من روش دستور بدم. من هم سريع نوشتم و برگه دو دستي تقديم كردم. بدون خوندن متن نامه زيرش پاراف كرد براي دبيرخانه و گفت ببر اونجا تايپ كنند، بعد مي‌بري مدير گروه امضا كنه و بعد مياري پيش من تا امضا كنم و بعد رييس دانشكده و ميري براي اسكندري.
جلوي ميز دبيرخانه كه ايستاده بودم كلي به خودم بد و بيراه گفتم كه بابا ديدي اينم آدم. بالاخره دوسال از اون ماجرا گذشته و ديگه كوتاه اومده، چه قدر پشت سر اين بنده خدا گفتم و به ريشش خنديدم.
.....
نوبت به امضاي كاظمي رسيد. نامه رو بردم پيشش. هنوز پشت ميزش نشسته بود. با سر اشارتي كردم كه يعني من برگشتم. اون هم به احترام من از جاش بلند شد و گفت بيا اينجا كنار ميز من بايست تا نامه‌ت رو امضا كنم.
نامه رو كه بهش دادم اول يك نگاهي به متن نامه كرد و گفت اين نامه مال كيه؟
قبل از اين كه جوابي بدم خودش سرش رو بالا كرد و يك نگاهي به قيافه‌م انداخت و يك دفعه مثل بمبي كه منفجر بشه شروع كرد به داد و هوار كه لباف!!!!
با صداي بلند داد مي‌زد آقا برون اونطرف. من نامه رو هروقت امضا كردم صدات مي‌زنم بياي ببري !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
نگو بنده خدا اولش اسمم رو نخونده بود و قيافم رو هم به جا نياورده بود كه اينقدر خوشرو شده بود و با ديدن اسم مبارك اينجانب اول نامه بود كه ...
فقط شانس آوردم كه نمي‌تونست نامه رو امضا نكنه وگرنه ........
ايول ايول به اين حركت.
‌‌‌‌
‌‌‌‌
**** من به قانون جزا زياد آشنايي ندارم. اما فكر مي‌كنم هميشه و در همه جاي دنيا، از كشورهاي عقب افتاده گرفته تا كشورهاي خيلي متمدن، از قبايل وحشي گرفته تا بربرها و نازي‌ها و مغول‌ها و ....ساير قبايل هرگاه يك نفر متهم رو مي‌خواهند محاكمه كنند حتي اگر اتهامش ثابت شده باشه و مجرم هم شناخته شده باشه، اول اينكه بهش تفهيم اتهام مي‌كنند و بعد هم به عنوان يك حق طبيعي عادله (هرچند به ظاهر) به اون اجازه دفاع از خودش در برابر اتهام مي‌دهند.
رفيق نامه

پنجشنبه هفته پيش بعد از كلي وقت باهاش تماس گرفتم، گفت داشتم برات پيام مي فرستادم شانس آوردي زنگ زدي از جرمت كمتر شد ولي با اين وجود برات مي فرستم. منم گفتم بفرست عزيزم.

فرستاد:
پيش از اينت بيش از اين انديشه عشاق بود
مهرورزي تو با ما شهره آفاق بود

فرستادم:
تو را ناديدن ما غم نباشد
كه در خيلت به از ما كم نباشد

فرستاد:
در منظر ما جز تو دگر ماه نباشد
آخر نظري كن كه دگر طاقت اين آه نباشد

فرستادم:
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بياموز
گفتا ز خوبرويان اين كار كمتر آيد

ديگه نفرستاد تا دوباره براش از حالم فرستادم:
در اين سراي بي كسي، كسي به در نمي زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمي زند

ابراهيم جونم از دوستان گرمابه و گلستان من بوده و هست. از دوران ابتدايي با هم هستيم، دبيرستان و دانشگاه و حتي رشته تحصيلي مان يكي هست. به واقع ما دو تا عقد اخوت نخونده، دو تا برادريم و هر كدوممون به جاي پسر ديگر ِ مادرانمون هستيم. شادترين، غمگين ترين و به يادماندني ترين لحظات زندگي من با ابراهيم سپري شد، درس خوندنمون، سينما رفتن هامون و مراسم تفسير فيلمها ، شيطنت كردنهامون، با تاخير مدرسه رفتنهامون، همه و همه با هم بود، تا اينكه تو دوران دانشگاه در سير طبيعي زندگي گير كرد (همونجايي كه من هميشه كم ميارم) ولي همچنان همون رابطه عاطفي رو حتي اگر كنار هم نباشيم با هم داريم. البته يه نمه با دوران دبيرستان فرق كرده ولي علاقمندي دوطرفه برقراره كه من هرگز نتونستم اين رابطه رو فرموله كنم تا اينكه سپردم به دلم و فهميدم كه بعضي چيزها پيرو اصول و فرمول نيست. خيلي دوست داشتم تو سفرها همراه و كنارم مي بود ولي مهندسم سرش شلوغه و فقط جمعه ها آزاد هست و مي تونه با خانواده محترمش باشه آخه عزيز دلم جانشين سرپرست (شايد هم تا حالا خود سرپرست) كارگاه پروژه تعاوني مسكن يكي از سازمانهاي دولتي در سعادت آباد هست. جمعه خيلي خوش گذشت ولي جاي ابراهيم خالي بود.
به خودم ميگم :
اگر رفيق شفيقي درست پيمان باش
حريف خانه و گرمابه و گلستان باش

هستم داداش، هستم.

در آخر براي هممون مي نويسم :
رفيقان قدر يكديگر بدونيد
عجل سنگ است و آدم مثل شيشه

كوچيكه همه’ رفقاي قديمي و جديد هستم.
يك مجنون هزار دستاني
IQ تست

برا اینکه از آخرین لحظات عمرتون بیشتر لذت ببرید و اونایی هم که مرام گذاشتند و با ما نیومدن مثل بائوباب دپرس نشن براتون یک تست IQ تدارک دیدم. فقط یک چند تا شرط داره: اینکه تند و سریع و... جواب بدی و لفتش ندی، ولی اگه خواستی لفتش بدی مشخص می‌شه که وقتش که استعفا نامت تقدیم هیئت رئیسه کلوپ با مراما بکنی.

سوال اول:
فرض کنید در یک مسابقه دوی سرعت شرکت کردید. شما از نفر دوم سبقت می‌گیرید حالا نفر چندم هستید؟
پاسخ: (زودبگو)
اگر پاسخ دادید که نفر اول، به شدت در اشتباه هستید! گر از نفر دوم سبقت بگیرید، جای اونو می‌گیرید و نفر دوم می‌شید.

سوال دوم:
می‌دونم اولی رو اشتباه جواب دادید ولی وجدانا این یکی رو کمتر از اولی فکر کن چون می‌خوام اون مخت از آک بندی در نیاد!
اگر شما تو همون مسابقه از نفر آخر سبقت بگیرید، نفر چندم خواهید شد؟
پاسخ:(زودبگو)
ها ها حال کردم این یکی رو هم اشتباه گفتی، آخه IQ الان داری فحش می‌دی که من که گفتم نفر یکی مونده به آخر هستم بابا دانشمند تو چطوری از نفر آخر جلو می‌زنی؟!!!

سوال سوم:
این یکی رو جواب ندادی یه برنامه می‌زارم با هم بریم بالای برج میلاد، از اون بالا خودت رو بنداز پایین. اگرم از ماشین حساب استفاده کردی که خودت تنهایی برو به من نگو
عدد 1000 رو فرض کن . 40 رو با اون جمع کن حاصل رو با 1000 جمع کن عدد 30 رو بهش اضافه کن حالا با یه 1000 دیگه جمعش کن حالا 20 تا دیگه باش جمع کن 1000 تای دیگم روش و آخرشم 10 تای دیگه باش جمع کن جواب چنده؟
پاسخ:(زودبگو)
آفرین 5000 ؟دمت گرم بازم اشتباه
وجدانا هر کی اینو اشتباه گفتش بیاد تا با هم بریم آخه خواهرزادم که 14 ماهشه اینو دیگه درست جواب دادش!

سوال چهارم:
پدر ماری،پنج تا دختر داره(آخی طفلکی)
1- nana
2- nene
3- nini
4- nono
اسم پنجمی چیه؟
پاسخ:nunu
خوشم اومد که با ذکاوت تمام این آخری رو هم اشتباه جواب دادی آخه اسم آخری( ماری) بودش!

بچه‌ها هر کی خوند فقط یک کامنت بزاره بگه که هیچ کدوم رو درس جواب نداده.

سفرنامه
‌‌‌‌
سلام. بالاخره اينقدر دوستان عزيز و ناعزيز من رو تحريك كردند كه مجبور شدم چند خطي هم كه شده سفرنامه بنويسم.
طبق قرار قبلي قرار بود جمعه حركتي دوستانه داشته باشيم به سمت تنگه واشي.
پنجشنبه عصر مرتب هر يك ساعت يك بار با بنيامين صحبت مي‌كردم و برنامه‌ها رو هماهنگ مي‌كردم، هر دفعه هم بنيامين گوشي رو قطع مي‌كرد تا به هري زنگ بزنه. اما هري مطابق معمول يا در دسترس نبود يا پنهان شده بود.
بگذريم. بالاخره براي اولين بار ديدم كه عقل بني كار كرد و گفت كه نمي‌شه به اين هري اعتماد كرد. لذا خودم مي‌رم دنبال خريد. بعد از كلي رايزني در مورد اينكه چي بياريم دونفري چسبيديم به جمع آوري محتويات سفر.
من و بنيامين هماهنگ كرده بوديم كه به همه بگيم حركت ساعت 5 صبح كه تا هري مياد بشه 6 و حركت كنيم. ساعت 11 اينطورها بود كه بنيامين زنگ زد و گفت هري ميگه حركت 8 صبح و با كلي چونه كردمش 7.5. خوب ديگه خودتون بخونيد كه هري كه بگه 7.5 حتما 9 و 10 پيداش مي‌شه.
ساعت 6.5 قرار بود بنيامين بياد دنبال من و بريم. همين حدود ها بود كه بني زنگ و زد و گفت يكي از دوستان هري هم مي‌اد و اونم ماشين داره لذا زنگ بزن حرا هم بياد. ساعت 6.5 زنگ زدم خونشون و با بيدار كردن جماعتي حرا رو فرا خوندم.
ساعت 7.5 بود و ما (من و حرا و بنيامين و ايمان و خانمش) هنوز سر قرار نرسيده بوديم. يك زنگ به هري كه مطمئن بودم نيومده زدم و با كلي دري وري گفتم كه مردك ما اينجا وايساديم، چرا نمي‌اييد. هري هم گفت تا ساعت 8 خودمون رو مي‌رسونيم و ما هم خنديديم.
ساعت 8 شده بود و اون دو گروه رسيده بودند ولي ما هنوز نه. بالاخره با چند عدد خالي بندب خودمون رو بهشون رسونديم كه شما از ما رد شديد و ما اونجا وايساده بوديم.
بعد از سلام و احوالپرسي متداول آهنگ حركت به صدا دراومد.
ساعت حدود 9 و 9.5 بود كه همگي به شدت احساس گرسنگي كردند. بالاخص بنيامين كه به قول زن داداشش به شدت احساس كمبود دلبر (چايي) مي‌كرد. اما هري كه سردمدار ماشين‌ها بود به هيچ وجه قصد نگه داشتن نداشت. بالاخره با كلي زنگ و التماس قرار شد هري اولين توقفگاه براي صبحانه نگه داره. چند دقيقه كه جلوتر رفتيم ديديم هري توي يكي از اين جايگاههاي تعويض روغن كنار جاده وايساده و اصرار كه همين‌جا عاليه براي خوردن صبحانه !!!!!
خلاصه بعد از خوردن كلي فحش از نوع پ.ت هري راضي شد بريم يكجايي باصفاتر. اينبار بنيامين جلو افتاد و با ديدن اولين درخت كه البته تك درختي هم بود وسط بيابون به فرعي زد و كنار درخت رفتيم.
درخت مقدس (درخت مريم)، عجب جايي وسط بيابون پيدا كرده بوديم. بساط صبحانه (خامه و مربا با نون بربري) پهن شد و براي اولين بار موضوع دپرسي من در اينجا و توسط هري مطرح شد. نكته خيلي جالب در اين منطقه تابلويي در نزديكي درخت بود كه جمله بسيار خنده‌داري روش نوشته بود و هر كه مي‌خوند تا آخر سفر مبهوت اين جمله مي‌موند.
ساعت حدود 11 بود كه به دوراهي تنگه واشي رسيديم. اول دوراهي يك نفر بساط كرده بود و كلاه افتاب گير مي‌فروخت. بعد از ترمز هري و پياده شدن براي خريد كلاه متوجه شديم كه خيلي زود رسيديم و همه ماشينهايي كه رفتن يا كارشون تموم شده و دارند بر مي‌گردند يا اونايي هم كه يك يا 2 ساعت زود تر از مارسيدن از شدت ترافيك (10 كيلومتر مونده ترافيك قفل) دور زدند و منصرف شدند. خلاصه بعد از كلي بحث و جدل مسير عوض شد و سر خر رو به سمت جنگلهاي زيباي شمال كج كرديم. نكته جالب اين منطقه هم به هم ريختن بساط كلاه فروش بدبخت توسط اين دوستان بود كه همگي جمعا خيابون رو بسته بودند و داد مي‌زدند كلاه بدو بدو كلاه. كه بنده خدا كلاهي براي اين كه ما رو از سر خودش باز كنه آدرس يك منطقه زيباي تفريحي رو به ما داد.
ساعت 2 بود كه به منطقه مورد نظر رسيديم. عقلاني‌ترين كار پهن كردن بساط نهار بود. بلافاصله گروه آقايون دست به كار شدند.
ساعت 3 ديگه همه نهار رو خوردند.
بعد از غذا هركسي شروع كرد سازي زدند. گروهي ... بازي مي‌كردند. چند نفر هم بدمينتون. دو نفر از دوستان هم كه رفته بودن خوردن تمشك و من هم كه خيلي وقت بود هواي سالم نخورده بودم با نم‌نم باراني كه مي‌اومد شروع كردم با دويدن زير باران.
‌و در آخر هم برگشت.

نكات مثبت و منفي سفر:
‌‌
* در اين سفر اتفاقهاي عجيب و غريب زياد افتاد اما خيلي از اين سوتي‌ها به واسطه اينكه اناث در جمع حضور داشتند شكل گرفت كه متاسفانه قابل گفتن نيست چون اگه گفتني بود كه ديگه سوتي نبود و البته بعضي از اينها هم كدورت‌زا است كه سانسور مي‌گردد.
* توزيع متعادل افراد درون ماشينها جاي بسي علامت سوال داره كه فعلا نمي‌شه بهش پرداخت.
* فكر كنم براي فافا خيلي بد جا افتاده بود. بنده خدا از ترس اينكه شلوارش كه ميگه 500 تومان 10 سال پيش پولش رو دادند (بماند كه از دو برادر بزرگترش طي 12 سال بهش ارث رسيده) خراب بشه يك تمبان پا كرده بود كه اون شلوارش فقط ساعت‌ها فيلمبرداري داشت.
*
* هركسي تو ماشينش در طول سفر آهنگهايي گوش مي‌داد اما فكر كنم هيچ ماشيني به اندازه ما روح بابا بزرگها رو شاد نكرد (به قول داداش بني). يك سري اهنگ آورده بودم خدا... كه فقط توي راه مي‌خنديديم و همه من رو تو ماشين با يك دست كت و شلوار راه‌راه سياه و سفيد و يك كلا شاپوي بزرگ روي سرم مي‌ديدند. (ماشين مشتي مندلي، شد خزان گلشن آشنايي، باباجون يكي يه پول خروس و ....)
* رفتار فافاي عزيز هم تو اين سفر قابل توجه بود. فكر كنم حاجي بنده خدا تو خونه اين بنده‌ خدا رو از روفتن به دستشويي محروم كرده بود و يا اينكه احتمالا تو خونه هزينه آبشون زياد مي‌شه چون هرجا هركدوم ماشين ها مي‌زدند رو ترمز فافا با يك آفتابه آب براي مدتي مفقود مي‌شد.
* من كه خيلي دلم مي‌خواست تو اين سفر چندتا لحظه ناب شكار كنم و به قول معروف تا يك سال سوژه داشته باشم، ناگهان نداي دروني صدا در داد بيخيال !!!!
* اگه فردا ديديد اين دو تا وبلاگ سوسك شدن نگيد چرا؟ اين انسان نما‌ها كاري نكردند وقتي هم خواستن خودشون رو نشون بدند از درخت مقدس بالا رفتن و .....
* رييس از دوستانش مي‌پرسه به نظر شما ما يكم بگرديم اين آقايون عرضه درست كردن نهار رو دارند و بعد از كمي مشورت كه نمي‌دونم به چه نتيجه‌اي رسيدند بالاخره آقايون رو ول مي‌كنند و مي‌روند به جنگل و هري هم جوجه‌ها رو به سيخ مي‌كشه (در اينجا نظر رييس اينه كه به دوستانش توصيه مي‌كنه قبل از تهيه غذا به نحوه تهيه زياد توجه نكنند)، چند نفر هم آتيش درست مي‌كنند و بعضي‌ها هم مثل من دپرس مي‌شن !!!!!!!!! :))
* در مورد دون‌دون شدن يك نظريه هست كه من تا حالا لو نداده بودم اما وجدانم قبول نمي‌كنه كه نگم. هري وقتي داشت اين جوجه‌ها رو سيخ مي‌كرد قبلش دستش رو توي همون ظرف جوجه‌ها تميز كرد، اينهمه كثافت روي اون دست (البته بين راه هم جاهايي رفته بود كه دستش رو نشسته بود) اگه گراز هم مي‌خورد دون دون مي‌شد چه برسه به چندتا آدم.
* بيچاره بنيامين (سرهنگ وظيفه بنيامين ايدزوو)، نشون داد كه از وقت ازدواجش خيلي گذشته چون علاوه بر جمع كردن سفره، كليه ظرفها رو هم شست (يكي به دادش برسه و يه آستيني واسش هوا كنه) اي زن ذليل
* بعد از صرف نهار و نم‌نم بارون. عجب اين شعر تو اون هوا مي‌چسبيد و من آرام زير لب مي‌خواندم:
‌‌
بوي باران، بوي سبزه، بوي خاك
شاخه‌هاي شسته، باران خورده، پاك
آسمان آبي و ابري سپيد
برگهاي سبز بيد
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهاي شاد
خلوت گرم كبوترهاي مست (؟؟؟؟!!!!)
نرم‌نرمك مي‌رسد اينك بهار
خوش به حال روزگار ...... (ادامه‌ش رو برين خودتون بخونين)
‌‌
* نمي‌دونم براي هري چه اتفاقي افتاده بود. هري كه هرموقع حرف قمار مي‌اومد عشق مي‌كرد اين دفعه به دلايل معلوم و مجهولي از اين كار سر باز زد.
* بنيامين كه براي قضاي حاجت در به در دنبال مكان مي‌گشت از ترس دوربين همراه مجبور شد به جايي پناه ببره كه فكر كنم تا كنون پاي هيچ بشري به اونجا نرسيده بود. موقع برگشت هم چنان توي گل‌ها ولو شد كه اگه من جاي اون بودم همه رو ....
* دو كبوتر وقتي كه دل به هم مي‌بازن *** زندگي رو با هم مي‌سازن عاشقونه
البته اين شعري كه نوشتم هيچ ربطي نداشت!!!!. لازم به ذكر است كه مي‌توان از شيريني تولد دوستان گذشت كرد، از شيريني قبولي و فارغ‌التحصيلي و ... هم مي‌شه زير آبي در رفت اما بعضي از شيريني‌ها كلا نمي‌شه ازشون گذشت. لذا بدون جار و جنجال سهم كلوپ رو بيارن بدن يا اينكه مجبور مي‌شم بائوبابي عمل كنم. حاليتونه يا بيام‌!!!!!!!
* ماشين سومي و سبقت‌هاي ناجورش و عامل تخريب اعصاب، البته در رفت مجبور شديم با دو ماشين ديگه اون يكي رو اسكورت كنيم اما در برگشت همون بهتر كه جا مونديم وگر نه ...
* خوردن هندونه زير پل ورسك و پرتاب پوست هندوانه به سر و كله هم جهت حفظ محيط زيست و در آخر هم يك نصفه هندوانه كامل كه با يك اسپك زيبا روي سر هري نشست يكي از شاهكارهاي سفر بود.
* پنچرشدن ماشين ما (بني) در برگشت (نامردها واينستادن ببينند كه چرا ما نمي‌اييم)
* نوارهاي دل خراش ماشين ايدزوو كه از بس از صبح پخش شده بود حال خواننده‌ش رو به هم مي‌زد.
* از كار افتادن MP3 من و افت شديد شجريان خون
* گير كردن در ترافيك جاده فيروزكوه به مدت نزديك 2 ساعت و رسيدن به خونه نزديكهاي ساعت يك نيمه‌شب از وقايع آخريه اين سفر بود.
* فكر مي‌كنم چندتا چيز اساسي يادم رفته اما هرچي فكر مي‌كنم يادم نمياد. اگه كسي ميدونه خودش بياد.

**** يكي نيست بگه چرا بعد اين همه مدت اما خوب جهت اينكه اين دوستان بي در (ناباب سابق) هر شعري ما بگذاريم قصد گير دادن دارند اين دفعه سرود ملي وبلاگ رو به عنوان آهنگ هفته قرار دادم.
پيش درآمد اصفهان ساخته مرتضي‌خان ني‌داوود
دپرس
‌‌
اين كه چند نفر بشينند و از اول تا آخر سفر هي تو گوش آدم بخووند كه تو چرا دپرسي، اگه آدم دپرس هم نباشه خودش كم‌كم باورش مي‌شه كه دپرس شده حتما ديگه. اونم يكي مثل من كه عادت دارم اگه كسي حرفي بهم زد و به نظر خودم واقعيت نداشت، براي حال گيري طرف مقابلم هم كه شده شروع مي‌كنم به فيلم بازي كردن.
قضيه من هم همين بود. شب قبل از سفر، ساعت حدود 1 نيمه شب خوابيدم و 3 نشده بيدار شدم. لذا با اينكه اصلا خسته نبودم اما يك كمي گيج مي‌زدم و از طرف ديگه اينطور كه دوستان مي‌گن كمتر از حد استاندارد جفتك پروني داشتم. (البته علت اين حضور يك سري افراد به نظر من غريبه در جمع بود)
خلاصه اين شد كه از اول سفر دوستان گير دادند كه تو دپرسي و از اين حرفها. منم ديگه كم‌كم خودم هم باور كردم كه دپرسم (البته پايين افتادن شجريان خونم اونهم توي اون جنگلهاي زيبا مزيد بر علت بود).
اين رو هم بگم كه برخلاف دفعات گذشته هركسي با ياري اومده بود و ما رو تحويل نمي‌گرفت، بعد كم حرفي ما رو دليل دپرسي مي‌دونست.
پريروز كه اومدم خونه، از اون روزهاي بي‌كاري بود. خوب مسلما 7-8 ساعت تو خونه موندن بعد از يك سفر جذاب يك روزه آدم رو كلي دپرس مي‌كنه. واقعا حوصله‌م سر رفته بود و آدمي كه حوصله‌ش سر بره ديگه هيچ كاري نمي‌تونه بكنه لذا مطلب رو هم بيخيال شدم.
حالا بشنويد از ايدزوو جونم كه از ساعت 8 صبح تا 12 شب، ساعت به ساعت زنگ مي‌زنه و هردفعه هم 20 دقيقه تا نيم ساعت حرف مي‌زنه و دنبال كشف علت دپرسي بنده‌س !!!!
منم كه عاشق دپرس شدن، انواع و اقسام علت دپرسي ميارم كه آره من اصلا با سفر حال نكردم و من اصلا از بچه‌هايي كه اومدن خوشم نمي‌اومد و برنامه‌هاتون بي‌خود بود و ....
خلاصه اينقدر رو اعصاب اين ايدزو يورتمه رفتم كه ديگه آخر شب قات زد حسابي.
ديگه سفر بعدي تو رو نمي‌بريم و اصلا ازت انتظار نداشتم و ...
آخر سر هم گوشي رو زرت گذاشت و قطع كرد.
‌‌
شما بگين كي‌دپرسه ؟؟؟؟؟؟؟
‌‌
عزيز دلم بني جون اگه نخوندي برو كتاب شازده كوچولو رو بخون، اونموقع مي‌فهمي بائوباب چيه ؟؟؟
‌‌‌
مي‌بينمتون

هری فقط دستم بهت نرسه هممون رو دون دون کردی به همه بچه ها تسلیت می‌گم نفری 7 هزار تومن باید خرج کنید برید دکتر تا بتون بگه چه مرضی گرفتید.
هر کی اسم این داروها رو بر می داره برای درمان دون دون شدنش ،وجدانا دنگ 7 هزار تومن ویزیت من بده.البته 5 تا آزمایشم هست.
به خاطر یه روز تفریح ورشکست شدم در ضمن هر چه سریعتر به دکتر مراجعه کنید البته اگه شمام دون دون شدید.
‌‌‌
1. METHOXALEN
2. ISOTRETINOIN
3. FLURANDRENOLIDE
4. CLOBETASOL PROPIONATE
‌‌‌
یک نکته باحال که در مورد دارو سومی وجود داره تو هشدارهای جعبش زده با مصرفش ممکنه عملکرد هیپوتالاموس و هیپوفیز و غده فوق کلیوی دچار اختلال بشه!!!!!
بر و بچز اگه خواستید از مقدار مصرفش هم مطلع بشید می تونید باهام تماس بگیرید تا شماره حساب اعلام کنم تا بعد از واریز دنگتون و ارسال عکس فیش پرداختی به E MAIL م، براتون میزان مصرفشونم مشخص کنم.

وقايع‌الاتفاقيه
‌‌‌‌‌‌
از ديشب تا حالا هرچي دارم خودم رو مي‌چلونم كه يك چيزي درباره سفر بروبچ بنويسم نمي‌تونم !!!
علت‌هاش رو خودم مي‌دونم، شايد هم يه زماني كه نميدونم كي باشه تو همين وبلاگ نوشتم اما فعلا به كسي ربطي نداره.
به هر حال حدود دو صفحه از انواع و اقسام شيرين كاريهاي دوستان آماده است. هركي حوصله نوشتن داره اطلاع بده تا در اختيارش بگذارم.
‌‌
منتظر ساير اراجيف يك بائوباب باشيد.
آهنگ هفته
‌‌‌
آن کيسـت کز روي کرم با ما وفاداري کـند
بر جاي بدکاري چو من يک دم نکوکاري کـند
اول بـه بانگ ناي و ني آرد بـه دل پيغام وي
وان گه به يک پيمانه مي با من وفاداري کـند
دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او
نوميد نـتوان بود از او باشد که دلداري کـند
گفـتـم گره نگشوده‌ام زان طره تا من بوده‌ام
گفـتا مـنـش فرموده‌ام تا با تو طراري کند
پشمينه پوش تندخو از عشق نشنيده‌است بو
از مستيش رمزي بگو تا ترک هشياري کـند
چون من گداي بي‌نشان مشکل بود ياري چنان
سلـطان کـجا عيش نهان با رند بازاري کند
زان طره پرپيچ و خم سهل است اگر بينم ستم
از بند و زنجيرش چه غم هر کس که عياري کند
شد لشکر غم بي عدد از بخت مي‌خواهم مدد
تا فخر دين عبدالصمد باشد که غمخواري کند
با چشـم پرنيرنـگ او حافظ مکن آهنـگ او
کان طره شـبرنـگ او بـسيار طراري کـند
سفرنامه اي ديگر

هفته پيش به دعوت يكي از دوستان عازم سفر به خطه سرسبز شمال شدم و او كسي نبود جز هري پاتر. در اين سفر بجز هري با دو نفر ديگر همسفر بودم كه يكيشان از بچه هاي دانشگاه ملقب به اديب و ديگري از دوستان هري خان ملقب به سازه بود كه در سفر باهم آشنا شديم.(القاب رو خودم نامگذاري كردم)
هري ساعت 1 ظهر با من و اديب تقاطع اميرآباد قرار گذاشته بود ولي من بايد يك وسيله براي سفرتهيه ميكردم از طرفي مطمئن بودم كه هري بي تاخير هيچ وقت جايي نميره پس ساعت 12رفتم دنبال كارم.در راه برگشت اديب رو ديدم كه سر قرار و به موقع اومده و زير آفتاب داره لذت ميبره. تا خونه برسم و بار و بنه رو جمع وجور كنم 1:40 شد بنابراين ماشين دربست گرفتم تا زودتر به اديب بيچاره برسم. ساعت 2 به اديب رسيدم و كلي خجالت زده شدم ولي باز هري نيامده بود. ساعت 2:20 سروكله هري پيدا شد و رفتيم دنبال جناب سازه كه او هم كلي الاف شده بود. (خدايي حضور به موقع من سر قرار چه فايده اي داشت؟؟ حالا هي اديب به من گير ميده، عزيزم زورت ميرسه به خود هري گير بده، ديوار كوتاه تر از من پيدا نمي كنين؟؟ هيچكي من رو دوست نداره)
خلاصه ساعت 3 راه افتاديم از جاده فيروزكوه رفتيم ساري. اگر روزي روزگاري از اين جاده رفتيد شمال در مسير به جايي به نام « سواد كوه » ميرسيد كه شمه اي از بهشته، دو طرف راه سبز، غروب خورشيد حيران كننده و آب و هوا روح نوازه. شب كه شد صحبت عشق و عاشقي با حضور جناب اديب و هري گل انداخت و مجلس با اشعار هجو و هزل و گاهي نظم متبرك ميشد و در اين بين بنده رو از روند فعلي زندگي دلسرد و با تجويز نسخه هايي دلگرم كردند. خدا به داد من برسه كه اديب و هري برام نسخه پيچي كردند.
شب رو در ساري خوابيديم، سازه همون اول پريد جايي رو انتخاب كرد كه باد پنكه به سر و كله اش نخوره وهري تا صبح وول خورد. صبح با خيال اينكه صبحانه رو با مراسم سرشير، عسل، چاي كوهستاني و تخم مرغ محلي برگزار كنيم به سوي روستايي كه يكي از دوستان ميشناخت راهي شديم. روستا در جايي كوهستاني قرار داشت و در طي مسير كلي مبهوت زيبايي طبيعت بوديم و همگي شكرانه سرايي مي كرديم. مردماني كه از كنار ما رد مي شدند متحير به ما چهار تا نگاه مي كردند كه اينها اينجا چه ميكنند؟؟ مطلب مهم اينجاست كه ما در طول مسير جايي براي خريد مواد و مصالح براي صبحانه نيافتيم و به ناچار و متفق القول تصميم گرفتيم نهار را در مقصد به نيت صبحانه نيز بخوريم.
وقتي به روستا رسيديم جوانان اونجا خوش آمد گويان به استقبال ما آمدند با اين تفاوت كه به جاي گوسفند نزديك بود خودمون قربوني بشيم كه البته همراه با قاطي كردن من، با جمعيت استقبال كننده و درايت دوستان ختم به خير شد وگرنه الان تو روستا با كله پاچه و دل و جيگر ما بزمي برپا بود.بايد توضيح بدم كه برخلاف تصور اون لحظه همسفرانم بنده اصلا قصد درگيري نداشتم بلكه اون حركت من گوشه اي از مراسم استقبال در چنين مواقعي هست ، هرچند كه بعدش تازيانه هاي بي مهر ملامت و بازخواست بر پيكره نحيف و زار من نقشهايي از رنج و ملال به يادگار گزاردند. به هر حال اين شعر رو تو گوش تون كنيد كه « من آنم كه رستم بود پهلوان »
القصه استقبال خصمانه به روابط عاشقانه بدل گشت تو گويي همسفران بنده با جوانان آن ديار عقد اخوتي به طول تاريخ بشري داشته اند. ما حصل اين روابط چند فقره معامله و مذاكره بود كه با شرايطي كه من در جريان بودم متضرر قطعي من و همسفرانم هستيم مثل عسلهايي كه با قيمتي چند برابر قيمت فروش خودشان به ما فروختند ، البته بايد در نظر داشت كه از قيمت و كيفيت عسل در تهران خيلي بهتر بود. معامله خريد عسل به معامله صلح معروف شد ( پيشنهاد مي كنم براي برقراري صلح و دوستي ميان دولتهاي ايران و آمريكا دو طرف به هم عسل بفروشند.) اما از بابت تفريح و بهره گيري از طبيعت اونجا ما خيلي سود برديم چنانچه هر چهار نفر نبوغ و استعدادهاي خود را در اسب سواري شكوفا كرديم. وقتي هري سوار اسب شد به هيبت هري بيك بر من ظاهر گشت و با تفنگ سرپر خيالي جراحات و صدمات فراوان به من وارد نمود و در اين هنگام جاي بائوبيك را خالي كردم. نكته ديگه چاي كوهستاني بود كه نوشيديم و عجب چاي اي بود خوش مزه و گوارا و دلچسب. در اين بين جناب سازه دچار مشكلات رفتاري با اسب شد تا جايي كه براي در امان ماندن از لگدهاي اسب مجبور شد از نان به عنوان رشوه استفاده كنه و سوار اسب بشه، وقتي هم كه سوار شد اسب مي ايستاد و جناب سازه نمي تونست حركتش بده بعد تظاهر مي كرد كه خودش اسب رو نگهداشته كه از برگهاي سبز تناول كنه، برو داداش ديگه اينطوري كه نمي توني سر ما گول بمالي. نكته جالب اينجا بود كه هري خيلي اصرار داشت به ما بفهمونه كه اسب فقط دوست اونه بيچاره دچار كمبود محبت شده بود و به بيراهه مي رفت.
ساعت 7:30 بعد از ظهر به سوي شرق استان مازندران راه افتاديم. مي خواستيم جايي كه خانواده هري مستقر بودند بريم و هري رو به خانواده بسپريم و فردا سه تايي بياييم تهرون. اديب اون شب چت(با كسر چ) كرده بود و مباحث بيخود و الكي راه مينداخت و هي با هري جدل ميكرد (يكي از اون موارد رفتار من هنگام ورود به روستا بود) و حسابي مخم تعطيل شده بود البته خودش هم معترف به هذيان گويي خودش بود شايد هيجان سفر اونطوري كرده بودش. ساعت 2 بعد از نيمه شب بود كه رسيديم و با ديدن مادر هري كه دم در منتظر ما بود آب شديم رفتيم تو جبه زمين زندگي كرديم البته بعدا كاشف شد كه ساعت 11 هري تلفني گفته كه يك ساعت ديگه مي رسيم كه ساعت 2 رسيده بوديم. فردا صبحش وقت خوردن صبحانه كلي زيرآب هري رو جلوي مادرش زديم و حاج خانم سخنان جالبي گفتند كه به دلاليل امنيتي از بيانشون معذورم. اين بين هم هري هي از چشم گير بودن نمكش ميگفت ولي كجا بود گوش شنوا و من هر چي دلم خواست گفتم.بعد از صبحانه اديب شروع كرد به گفتن اينكه بايد حتما شب خونه باشه، فكر كنم دفعات اين يادآوري سه رقمي شده بود، بس كه تكرار كرد ديگه كسي جوابش رو نميداد ( بنده خدا حق داشت چون هري هر كار دلش مي خواست مي كرد به قول اديب دموكراسي هري بيكي يعني اينكه اگر با فلان كار موافق نيستيد ديگه هيچ كاري نميشه كرد ). سه تا بليط براي ظهر تهيه كرديم بعد با فراق خاطر از دست اديب رفتيم به يكي از ارتفاعات كه محل يكي از قلعه هاي علويان مشرف به طول وسيعي از ساحل درياي خزر بود، سپس به سمت ويلا سرازير شديم و مراسم پر فيض نهار رو به جا اورديم و بعد از خداحافظي به سوي تهران آمديم.

نتايج سفر :
- اسكل پرنده اي است كه در تابستان غذا و لانه تهيه مي كنه و در زمستان فراموششون ميكنه.
- اديب خيلي دوست داره كه ميان جنگل بكر و دور از هياهوي انساني يك كلبه چوبي با كليه امكانات از قبيل نور، آب، راه ، تلفن ، گاز، برق، پاركينگ، ايستگاه مترو، نانوايي سنگك، آسانسور و ... داشته باشه.
- هري دوست داره يك زمين 500 متري داشته باشه كه توش .....
- آقاي سازه هر جا ميره بايد استامينوفن داشته باشه، ما هر جا رفتيم : بالاي كوه، ته دره، تو جاده، تو ساحل دچار سر درد شد، سازه دوستت دارم با سر دردت .
- سياست بده، عشق خوبه، دختر لولو نيست، وجدان لازمه حيات طاهره، جلو بندي پرايد زود داغون ميشه، سرعت گيرهاي مزخرف جاده هاي شمال بايد برچيده بشه، هرجا حياتي ديده بشه حتما دارن اورانيوم غني ميكنن، بايد فرهنگ سازي كنيم، وقت بستن لامپ حواست جمع باشه چون ميفتي پايين و ميميري و نمي توني از ويلاي جديدت استفاده كني و بدتر از اون هري جون هر ويلايي رو ببينه ميگه صاحب اين ويلا وقتي داشت لامپ عوض مي كرد ...، من بايد ورزش كنم وگرنه مثل اون يارو ميشم كه داشت تو درياچه سد آب بازي مي كرد، نمازهاي شكسته خيلي فاز ميده، نبايد با آدمهاي دون مجادله كرد، به احتمال قريب به يقين جاي پاي اساتيد بزرگ اديب و سازه در وبلاگها مشاهده خواهد شد.
- در اين سفر كشف شد در جواب « يا علي » ميشه گفت « يا خود خدا » حالا چرا ، شرمنده ام چون خودش هم نفهميده چرا اون حرف رو زده چه برسه به من.
- هري جون همونطور كه مي بيني اون مواردي كه گفته بودي ننوشتم ولي بدون كه ننوشتن ام به خاطر رفاقتمون نبود بلكه به خاطر تهديدي كه در قالب مثال اون شتره زدي بود، آره داداش.
- سفر با جمع مهندسان عمران هميشه خوش مي گذره.





اگر مولا ولي مي‌شد چه مي‌شد
‌‌‌
......
اگر مولا ولي مي‌شد چه مي‌شد ؟
خليفه گر علي مي‌شد چه مي‌شد ؟
ولي خاتم دوباره بي نگين شد
عدالت با علي خانه نشين شد
سقيفه صاعده ماتم شد آن روز
نصيب و سهم شيعه غم شد آن روز
دوباره بولهب آتش بر افروخت
در بيت‌النبي در شعله‌اش سوخت
سران توطئه با هم نشستند
دل و پهلوي عصمت را شكستند
هزاران دست بيعت‌گر كجا رفت
وفا با آل پيغمبر كجا رفت
اگر پيمان مردم با ولي بود
اگر پيوند با آل علي بود
نه فرمان نبي از ياد مي‌رفت
نه رنج و زحمتش بر باد مي‌رفت
نه حق بي ياور و مظلوم مي‌ماند
نه امت از علي محروم مي‌ماند
نه زهرا كشته مي‌شد در جواني
نه مي‌شد خسته از اين زندگاني
نه از دست ستم مي‌خورد سيلي
نه رويش مي‌شد از بيداد نيلي
نه بازويش كبود از تازيانه
نه دفن او شبانه، مخفيانه
نه تيغ كينه در دست جنون بود
نه محراب علي رنگين خون بود
نه خون دل نصيب مجتبي بود
نه پرپر لاله‌ها در كربلا بود
نه زينب بذر غم مي‌كاشت در دل
نه مي‌زد سر ز غم بر چوب محمل
بقيع ما نه غم افزاي جان بود
نه ويران و چنين بي‌سايبان بود
غدير خم اگر سايه فكن بود
ولايت اهرمي دشمن شكن بود
صفوف ما جدا از هم نمي‌شد
شكوه و عزت ما كم نمي‌شد
نه بذر فتنه مي‌پاشيد دشمن
نه ما تقسيم مي‌شد بر تو و من
نه صدها بار مي‌مرديم هر روز
نه جام زهر مي‌خورديم هر روز
………
در فرش گريانند

الان در عرش عزا است يا شادي؟؟ اشك يا خنده پيامبر از شادي است يا ناراحتي؟؟
لعنت بر گردانندگان سقيفه و كساني كه كوردلانه دين را وسيله اي براي حكومت ناحق كردند....
حضرت فاطمه (س):
خداوند عدالت را موجب ارتباط دلها و آرامش قلوب قرار داد.
اطلاعيه 1

سلام بر دوستان!!
چند روز نبودم كه داستانش رو بعد تعريف ميكنم.
اومدم برنامه جمعه آينده رو ياداوري كنم و از دوستان خواهش كنم تا روز دوشنبه حضور قطعي و تعدادشان رو اعلام كنند. با توجه به محدود بودن وسايل نقليه بايد تعداد دقيق مشخص بشه تا بنابر تعداد، وسايل نقليه مورد نيازتهيه شود. معلوم بودن تعداد براي تدارك امر حياتي و خدشه ناپذير نهار و ساير متعلقات كه ديگه واضح و روشن، اظهر من الشمس، است.
خانم هاي محترم لطف كنند مثل گذشته با سركار خانم رييس الكتاب هماهنگ كنند.
كامنتهاي محبت آميز شما در زير اين نوشته انگيزه اي براي ارايه خدمات بهتر به شما عزيزان خواهد بود.
به هر گونه نظر و پيشنهاد توجه نخواهد شد پس وقتتان را هدر ندهيد.
كلوپ بامرامها با بيش از صد بار خرابكاري در امور مشابه در خدمت كليه بامرامهاي گرامي و بي مرامهاي محترم افتخار در برگزاري چنين مراسم باشكوه و مسرت بخشي دارد.

واحد هماهنگي و برنامه ريزي در امور لفت و ليس، اختلاس، خدمات و ساير در كلوپ بامرامها
... يك سال گذشت
‌‌‌‌
دقيقا سال گذشته مثل چنين شبي بود.
جلوي در بيت رهبري منتظر بچه‌ها ايستاده بودم تا بياند و بريم داخل.
ممد هم اومده بود كنار دستم ايستاده بود. غرق در افكار خودم بودم و با افكارم حال مي‌كردم. گه گداري هم با ممد بحث مي‌كرديم و حرفي و ...
نمي‌دونم چه‌طور شد يك دفعه بحث عوض شد.
ممد برگشت گفت:
- راستي تو خانم رفيعي رو مي‌شناختي؟
من اصلا تو اين وادي نبودم. تو ذهنم گذشت يكي از بچه‌هاي دفتر يا الكامپِ. بدون فكر گفتم كه تو كه مي‌دوني من غير از 2-3 نفر ديگه هيچ كس رو نمي‌شناسم. نه نمي‌شناسم.
ممد گفت:
- دبير اسبق مذهبي
- آهان خانم رفيعي رو مي‌گي؟ فكر كردم از بچه‌هاي الان رو مي‌گي. اون رو كه آره چندباري باهاش برخورد داشتم و مي‌شناسمش. اصلا پسرخاله‌ش جزو شاگردهاي مدرسه‌مِ
- فوت كرد !!!!
- چي ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ !!!!!!!!!!
يعني چي؟ من رو مسخره كردي؟ شوخي مي‌كني؟
- نه به خدا راست مي‌گم.
سكوت سنگيني حكم فرما شد. ديگه اصلا چيزي حاليم نبود. حتي صداي بلندگوها رو نمي‌شنيدم. همون جا روي زمين نشستم.
اصلا نفهميدم اون شب چي‌ شد و چي گذشت. نفهميدم چه جوري اومدم خونه. يادم نمياد اصلا تا آخر شب با كسي حرف زده باشم.
رسيدم خونه، اولين كار آنلاين شدم تا از ساير دوستانش ماجرا رو بپرسم. اما انگار سايرين هم ميل به جواب دادن نداشتند.
بالاخره يكي رو گير آوردم تا با واسطه بپرسه.
* ديروز تصادف كرده.
* بچه‌ش هنوز چندماه بيشتر نداره.
اين جمله آخر رو كه شنيدم ديگه ياراي بلند شدن از جام رو هم نداشتم. حتي ديگه حوصله پشت دستگاه نشستن رو. بدون خداحافظي دستگاه رو قطع كردم و همونجا روي زمين دراز كشيدم.
اصلا باورم نمي‌شد. تا صبح نتونستم بخوابم. نه اون شب، بلكم تا يك هفته مثل برق گرفته‌ها شده بودم. شبها شايد بعد از خوابيدن 3-4 ساعتي مي‌كشيد تا خوابم ببره.
از خودم، از زندگي، از همه چيز بدم ميومد.
........
.......
......
.....
....
...
..
.
هنوز هم وقتي يادش مي‌افتم آرزو مي‌كنم يك جايي وسط بيابون بودم و تا مي‌تونستم از ته دل داد مي‌زدم و خودم رو خالي مي‌كردم.
روحش شاد و براي شادي روحش و سلامتي فرزندش دعا كنيد.
‌‌‌
********************
پ.ن: قصه ارم تموم شد و ادامه نداره.
اين هم از عمر شبي بود كه حالي كرديم
‌‌‌
قسمت دوم: گاو سواري
‌‌‌
بعد از ورود به پارك و مشاهد جريانات دعوا براي منتظر بودن براي هري بهترين راه قدم زدن درون پارك بود. يك دور كامل درون لونا پارك 1، خوردن يك شيشه دلستر با 2.5 برابر قيمت بيرون و نشستن كنار درياچه و مزخرف گفتن و شنيدن قسمت اول برنامه رو تشكيل مي‌داد.
داشتيم وارد لونا پارك 2 مي‌شديم كه هري زنگ زد و اعلام وجود كرد. ما هم خودمون رو به هري رسونديم.
نمي‌دونم اين هري چه مرضي گرفته بود كه از يك هفته قبل كليد كرده بود كه من بايد برم باغ وحش ارم (شايد كسي قبلا از آنجا گذر كرده بود يا ....، خدا داند). بالاخره رفتيم باغ وحش، اونم چه باغ وحشي. من كه نفهميدم اين هري اگه مي‌خواست من رو ببينه چرا گفت باغ وحش. بنده خدا جلوي هر قفسي رد مي‌شد از ميمون و گوريل تا بزمجه و گراز و ..... با صداي بلند داد مي‌زد، بچه‌ها بائوباب رو ببينيد !!!!
اما بشنويد از هري. هري كه ظاهرا بد جور مات قدرت خداوندي شده بود به هر حيواني كه مي‌رسيد ..............
{خوب قسمت باغ وحش به همين اندازه كافيست. چون بيشتر داستان اين قسمت حول هري مي‌چرخه و اين وبلاگ به علت تعهدات اخلاقي از آوردن مسائل غير اخلاقي معذور مي‌باشد، تمام سعي و هدف ما در باغ وحش به جاي ديدن حيوانات صرف اين شد كه يه جوري به ملت حالي كنيم اين با ما نيست. ما سه نفر ديگه‌ايم و اين يه نفر ديگه.}

خوب بعد از گردش در باغ وحش حالا نوبت تعطيل كردن مخ و سوار شدن به اسباب بازي‌هاي رنگارنگ بود.
ابتدا سوار چتر نجات شديم (يا يه چيزي تو اين مايه‌ها) كه به عقيده ايدزوو خيلي ترسناك بود اما ما هرچي مونديم تا لذتي ببريم چيزي عايدمون نشد كه نشد.
اما زيباترين قسمت، قسمت گاو سواري بود.
هري بد جور اسرار داشت سوار گاو بشه. فقط شرط كرده بود كه نفر دوم باشه. خوب بالطبع نفر اول صاحب مجلس يا همون ايدزوو بود. (گاو سواري: يك دقيقه تحمل و 4000 تومان جايزه)
ايدزو بعد از لخت شدن كامل و در آوردن كفش و جوراب و ... ظاهرا سر و ته گاو رو با هم اشتباه گرفته بود. چون برعكس سوار شد. بنده خدا 8 ثانيه بيشتر دوام نياورد و با اولين حركت جدي گاو خود رو رها كرد و پخش زمين شد. و ملتي كه از زن مرد دور طنابها جمع شده بودند يكپارچه خنده شوند.
نفر دوم طبق قرار هري بود. نمي‌دونم اولش رفت چي در گوش قاط چي گفت كه طرف جفتكهاي گاو رو گذاشت براي 30 ثانيه آخر. هري كه 30 ثانيه خيلي راحت روي گاو نشسته بود در 30 ثانيه دوم با اولين حركت جدي گاو چنان از روي گاو به هوا بلند شد و با مخ پخش زمين شد كه تا 10 دقيقه بعد هوش و حواس درستي نداشت. (البته اميدوارم همون ذره‌اي هم كه داشت با اون حركت خورد نشده باشه.) جمعا 38 ثانيه
نفر سوم هم من بودم. سوار بر گاو. يادم بود كه 6-7 سال پيش وقتي سوار گاو شدم تا 50 ثانيه دوام آوردم، وارد گود شدم براي اداي حيثيت. 10 ثانيه، 20 ثانيه و ...
از روي گاو كله شدم و با بيني محكم روي تشك خوردم كه هنوز روي بيني‌م جاي زخمش هست. (البته به قول فافا من از هر جا و به هر صورتي زمين بخورم اول دماغم به زمين گير مي‌كنه !!!)
بزرگترين اشتباه عمرش رو ايدزوو در اين مرحله ممكن شد. ما كه به راحتي مي‌تونستيم برنده 4000 تومان بشيم با يك حركت غلط ايدزوو اين پول از كف همه‌مون رفت. طبق قرار نفر چهارم فافا بود. من هرچي به اين ايدزوو گفتم كه نمي‌خواد پول گاو سواري فافا رو بدي قبول نكرد. فافا بايد خودش پول گاو سواري‌ش رو مي‌داد....
آخه مي‌دونيد كه فافا بچه اصفانس و هر يي تومان قيمت جونيشس. اِگِر خوديش پوليشا مي‌دادا، اونوقت يي ديقه كي سَهلِس، تا يه ماه هم مي‌گفتي رو گاو مي‌موند :))
‌‌‌
ادامه دارد ...
اين هم از عمر شبي بود كه حالي كرديم
‌‌‌
سلام خدمت همه دوستان. اين كه چند روزي مي‌شه تو وبلاگ كم پيدا شدم علت اصلي‌ش تموم شدن امتحان‌هاست.!!! (مي‌دونيد كه من بر عكسم) الان هم حس نوشتن رو از دست دادم تا گرم شم طول مي‌كشه.
اما همونطور كه مي‌دونيد هفته گذشته تولد عزيز دلمون بنيامين يا ايدْزوو يا به قول بعضيها ايدَزوو!!! بود. خوب بالطبع گروه با مرامها (راهزنان سابق) آرام و قرار ندارد تا دلي از عزا به در آرد. ديشب در كمال سلامت و خوشي اين مراسم در پارك ارم با حضور پرشور عناصر مذكر گروه برگزار شد.
از اونجايي كه حس نوشتن ما وقع رو به صورت كامل ندارم به صورت قسمت قسمت مي‌نويسم تا دوستان بعدا من رو متهم نكنند كه دست پيش گرفت كه پس نيفتم. بنابر اين گاهي يك قسمت از مراسم ديروز رو مي‌نويسم بقيه‌ش رو اگه ديگران نوشتند كه هچ وگرنه باز خودم مي‌نويسم.
تذكر: درباره اعمال و حركات خارق‌آلعاده هري هركس بنويسه من قول مي‌دم سانسور نكنم.
‌‌
قسمت اول: خونريزي
‌‌
خوب طبق هماهنگي قبلي قرارمون راس ساعت 5 درب ورودي پارك ارم بود اما از اونجايي كه من ماشين نداشتم و فافا هم همين‌طور قرارمون بر اين شد كه بنيامين خان ساعت 4 بياد خونه‌ما من رو برداره بريم متروي صادقيه فافا رو سوار كنيم و بريم.
ساعت حدودا 3.5 بود كه من هنوز تو ميدون امام حسين بودم. بلافاصله لباس پوشيدم و سه سوته ماشين رو روشن كردم كه بيام خونه و بني منتظر نشه.
سر ساعت 4 رسيدم. از بني خبري نبود. رفتم خونه و يه ليوان شربتي زديم و منتظر شديم كه بني بياد. ساعت نزديك 4.5 بود كه بني اومد. همين موقع فافا كه توي مترو منتظر ما بود زنگ زد و هرچي از دهنش اومد گفت كه من اينجام شماها هنوز راه نيافتاديد و ....
ساعت 5 به فافا ملحق شديم و بعد از رد و بدل شدن چندتا فحش نصفه نيمه رفتيم به سمت در ورودي پارك ارم.
طي تماس با هري مشخص شد كه حاج هريِ پاتر يه جايي تو مايه‌هاي قم و اونطرف‌هاست. ما هم كه منتظر نمونديم و رفتيم داخل تا هري خودش رو برسونه.
همينطور كه آروم به سمت پاركينگ پيش مي‌رفتيم متوجه شديم يه چند تا گشت سپاه، بسيج، 110 و ... دارند به سرعت از كنار ما رد مي‌شن.
خلاصه به پاركينگ كه رسيدم اون ته شلوغ بود 1000 تا.
رفتيم جلوتر. دوتا خانم با صورت‌هاي خونين و مالين و با يك وضعي وسط زمين افتاده بودند و به خود مي‌لرزيدند. حتي سر يكي از خانومها به اندازه 40-50 سانتي‌متري شكافته شده بود و به شدت خون ريزي مي‌كرد.
از شلوغي معلوم بود تصادفي رخ داده مخصوصا از صورت وضعيت. فافا كه حس بدجنسيش گل كرده بود هي مي‌گفت اينا چرا رو زمين افتادن بريم بغلشون كنيم برسونيم بيمارستان. شايد ظرف 15 دقيقه 300 بار اين جمله رو تكرار كرد.
خلاصه ما ماشين رو پارك كرديم و با اومدن اورژانس و همراهي پليس خانومهاي محترمه راهي بيمارستان شدند. بعدا با صحبتي كه با اطرافيان كرديم كاشف به عمل اومد كه تصادفي رخ نداده و بلكه ماجرا به شكل ديگه‌اي بوده.
ظاهرا خانم اولي با ماشين مي‌پيچه جلوي خانم دومي و مثلا اجازه رفتن به اون رو نمي‌داد يا يه چيزي تو همين مايه‌ها.
بعدش‌هم دونفري با قفل فرمون!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! و چك و لگد و گاز و گيس و گيس كشي افتاده بودند به جون هم !!!!!
جل‌الخالق. ديگه اينجوري‌ش رو نديده بودم تا حالا. قفل فرمون !!!!!!!
فافا رو مي‌گي، مي‌گه چه قدر خوب شد نرفتيم كمك :))
‌‌‌‌
ادامه دارد ....

سلام

چون حال تایپ کردن ندارم علت غیبتم و ..... توضیح نمی دم ولی یکی از شعرهای مرحوم سپهر رو که خیلی باهاش حال کردم مي‌زارم ولی اینم از سر و تهش زدم به علت ..... حالشو ببرید.

اتل متل یه مادر.....

اتل متل یه مادر

نحیف و زار و خسته

با صورتی حزین و

دستای پینه بسته

بپرس ازش تا بگه

چه جور میشه سوخت وساخت

با بیست هزار تومن پول

اجاره خونه پرداخت

اجاره های سنگین

خرج مدرسه ما

خرج معاش خونه

خرج دوای مینا

بپرس ازش تا بگه

چه جوری می شه جنگ کرد؟

یا اینکه بی رنگ مو

موی سیاه رو رنگ کرد

بپرس ازش تا بگه

چه جوری می شه جنگ کرد؟

با سیلی جای سرخاب

صورتا رو قشنگ کرد

وقتی که گفتند بابا

تو جبهه ها شهید شد

خودم دیدم یک شبه

چند تا موهاش سفید شد

می خوای بدونی چرا

نصف موهاش سفیده؟

بپرس که بعد بابا

چی دیده ،چی کشیده!

یا میره داروخانه

برا دوای مینا

یا که میره سمساری

یا هم بهشت زهرا

یه روز به دنبال وام

مامان میره به بنیاد

یه روز به دنبال کار

پیر آدم در می آد

هر وقت به مامان میگم:

طعم غذات عالیه

مامان با گریه می گه:

جای بابات خالیه

یه بار گفتم مامان جون

این آقا بقالیه

با طعنه گفت:تو خونه

جای بابات خالیه؟

تا حرف من تموم شد

با دست تو صورتش زد

با گریه گفت ای خدا

بی شرفی تا این حد؟

میگم: مامان راست بگو

اگه باب دوست داشت

چرا ازت جدا شد؟

پس چرا تنهات گذاشت؟

چشم می دوزه تو چشمام

لب می گزه،می خنده

بیرون می ره از اتاق

محکم درو می بنده

رفتم و از لای در

توی اتاق دیدم

صدای گریه هاشو

از لای در شنیدم

داشت با بابا حرف می زد

چشماش به عکس اون بود

انگار که توی گلوش

یه تیکه استخون بود

مرتضی جون می دونم

زنده ای و نمردی

بعد خداومولا

ما رو به کی سپردی؟

دستخوش آقا مرتضی

خوش به حالت که رفتی

ما اینجا مستاجریم

تو اونجا جا گرفتی؟

خواستگاریم یادته؟

چند تا سکه مهرمه؟

مهریمو کی می دی؟

گره توی کارمه

مهریمو کی میدی؟

دخترمون مریضه

بیا ببین که موهاش

تندتند داره می ریزه

مهریمو کی می دی؟

اجاره خونه داریم

صاحب خونه می گفتش

دیگه مهلت نداری

امروز که صاحب خونه

اومد برا اجاره

همسایمون وقتی گفت:

مهلت بده نداره

یهو تو کوچه داد زد:

اینا همش بهونس

دق اجاره داره

دردش اجاره خونست

به من چه شوهرش رفت

یا که زن شهیده

خونه اجاره کرده

یا خونمو خریده؟

درد دل خستمو

فقط برا تو گفتم

چون از تموم مردم

به من چه می شنفتم

می گم اجاره داریم

خیلی مریضه بچه

سایه سر نداریم

همه می گن به من چه؟

.

.

.

باید فهمیده باشی

چه جوری می شه جنگ کرد

با سیلی جا سرخاب

صورتا رو قشنگ کرد

باید فهمیده باشی

چه جوری می شه جنگ کرد

یا انکه بی رنگ مو

موی سیاهو رنگ کرد

ای که در این حوالی

غربت ما رو دیدی

صدای ناله های

مادرمو شنیدی

دست رو گوشات گذاشتی

چشماتو خیره کردی

زل زدی به مادرم

فکر کردی خیلی مردی!

تو که به زخم قلب

مامان نمک گذاشتی

اگه مامان بمیره

مادرمو تو کشتی

اگه بابام نبودش

هر چی داشتی می خوردن

مال و منالت که هیچ

مادرتم می بردن

اگه مامان بمیره

دق می کنم، می میرم

پیش خدا و بابا

من جلوتو می گیرم

شبگردي

ديشب (شب جمعه) با جمعي از برو بچ دوران دانشگاه رفته بوديم پارك جمشيديه. جاتون خالي بود ، با وجود اينكه همه خسته و كوفته از كار و فعاليت روزانه بودند خيلي صفا داد. چون همه دوستان خيلي توپ بودن ( از ابعاد البته ، معرفت رو كه به بن بست رسوندن ) تا ايستگاه دو بيشتر بالا نرفتيم. كلي به خودم اميدوار شدم فكر نميكردم بتونم دوام بيارم ولي اگر اونا پا بودن و من رو به هواي مجلس رسمي از خونه بيرون نكشيده بودن حتما بالا مي رفتم. مشخصه بارز ايستگاه دو، پشه هاي هلاك گرش بود ولي مگه مي شد آدم مجلس انس با بلبلان گروه رو ترك كنه ، وقتي آواز و چه چه دوستان در فضاي كوه مي پيچيد حالي دست مي داد كه ديگه پشه ها رو نديده ميگرفتم.
دست رفقا درد نكنه، هر چي كه بي امكانات بوديم ولي چاي براه بود يعني تصور كنيد چند قدم سربالايي رفتي و دماي بدنت بالا رفته، جايي توقف كني و چاي رو نوش جان كني به به!!!!
بعد از نماز صبح جمع تصميم گرفتند كه صبحانه رو با مراسم پرفيض كله پاچه خورون برگزار كنن، من اولش از گرسنگي بي اشتها شده بودم اما كم كم موتوره روشن شد. وقتي كله رو دور ميدون تجريش بزني و پدر يكي از مهندسان تماس بگيره و سفارش اكيد بر زيارت امامزاده صالح كرده باشه كه كسي نمي تونه نره. در راه برگشت بي مروت ها از چرت زدن بنده چند عكس مسابقه اي گرفته بودند كه خالي از لطف نبودند.
اعضاي كلوپ با مرامها، مراسم مردونه باغ وحش و پارك ارم رو فراموش نكنند، پس قرارمون عصر دوشنبه جلوي در ورودي مجتمع ارم هست. در ضمن چون ما مي خواهيم از باغ وحش بازديد كنيم براي دخالت دادن ديگران در اين امر خير از كساني كه تمايل دارند به ما جهت خريد بادام معمولي و هندي و زميني و چيپس و پسته و ساير تنقلات براي حيوانهاي زبان بسته ( چون ما بامرامها از حيوان ها نيز حمايت مي كنيم ) ياري دهند ، شماره حساب 000 9753102468 00 در ROYAL BANK STATE, USA-ca به نام bamarams fan’s club معرفي مي شود تا فرصت مشاركت به صورت كمكهاي ريالي و ارزي به همه داده شده باشد.

راجع به برنامه ماهانه بامرامها ، بايد بگم كه طي مذاكرات انجام شده مراسم گردش در منطقه تنگه سي واشي (واشي) به روز جمعه 24/8/84 موكول شد حالا بريد از روزهاي شهادت بانوي عالميان استفاده كنيد.از همين حالا ميگم التماس دعا و اگر حالي دست داد ملتمسم.
منو
آواي دل
Your Browser doesn't Have Special Plugins...Please Use IE or FireFox or Opera
ياران
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است