اندر احوالات فافا
شايد شما هم متوجه تغيير و تحولات ناگهاني اين فافاي ما شديد!
من اصلا نوفهمم فافا چرا اينجوريه يه روز به شدت بي‌ادب و يك روز ديگه مسلمون تر از پيغمبر. يكروز به ضميرهاي دوم شخص به كار برده شده توسط ما تو محاوره گير مي‌ده و يك روز هرچي بد و بيراه از دهنش در مياد به اين و اون مي‌گه...
خلاصه .....
هر چي فكر كردم اين بشر چرا اينجوريه به هيچ نتيجه‌اي نرسيدم تا اينكه ....
فعلا اين رو بخونيد:

***********

كهنه رندي بود نام نامي‌اش باباكرم (شما بخونيد فافا)
گه فروتن بود و گه انبانـــه فيس و ورم
‌‌
دوخت هر دم كيسه و اندوخـــت دينــار و درم
زيســـت عمــــري كاميــاب و مالدار و محـترم
‌‌
چون ز عهد كودكي تا آخرين ساعت كه مرد
نان به نرخ روز خورد
‌‌
در جواني مدتي لبّاده و دستار داشت
بعد تا چندي كراوات و كت و شلوار داشت
‌‌
او كه در اصلاح روي و موي خود اصرار داشت
ديدمش روزي كه از اصلاح صورت عـار داشت
‌‌
گاه مو بر رخ نهاد و گاه موي از رخ سترد
نان به نرخ روز خورد
‌‌
آنكه در محبس به پهلوي مدرس مي‌نشست
ناگهان از او بــــريد و با رضا خان داد دست
چون رضا خان جيم شدخودرابه حزب توده بست
چون ورق برگشت وحزب توده هم شد ورشكست
رفت و بردرگاه فرزند رضا خان سر سپرد
نان به نرخ روز خورد
‌‌
در بر اهــل وفـــا رنــگ وفاكيشان گرفت
دربساط ميگساران, ساغر از ايشان گرفت
‌‌
چون به درويشان رسيد آيين درويشان گرفـــت
گرگ با نيرنگ, جــا در جــامه ميشـان گــرفت
بر گلوي گوسفندان زبون دندان فشرد
نان به نرخ روز خورد
‌‌
گرفتاد اندر ته درياي قلزم, شد نهنگ
ور به جنگل‌هاي افريقا درآمد, شد پلنگ
‌‌
گشت مستفرنگ, اندر محفـــل اهــل فـــرنـــگ
گـاه شــد رومي رومي گــاه شــد زنگي زنگ
‌‌
گاه ترك و گاه تازي, گاه مرشد, گاه كرد
نان به نرخ روز خورد
‌‌
گشت در هر راه نان و آب داراي رهنورد
يافت هر دم صورتي ديگر, چون طاس تخته نرد
‌‌
گاه نرشد, گاه ماده, گاه زن شــد, گـــاه مـــرد
چون به دينداران رسيد از باده خواري توبـه كـــرد
‌‌
چون به ميخواران رسيد آن توبه را از ياد برد
نان به نرخ روز خورد
‌‌
در بر بودائيان, آيين بودا را ستود
در بر زرتشتيان, زند و اوستا را ستود
‌‌
‌چون مسيحي ديد, انجيـل مسيحــا را ستـــود
چون كليمي يافت, ده فرمان موســــا را ستـــود
‌‌‌
چون مسلمان ديد, خود را از مسلمانان شمرد
نان به نرخ روز خورد
‌‌‌
مؤمنان او را يكي از مؤمنان پنداشتند
صالحان او را نكو كار و امين پنداشتند
‌‌
دزدهــا او را به دزدي بي قريـــن پنـــداشتنـــد
از چه رو جمعي چنان, جمعي چنين پنداشتنـد؟
‌‌
چونكه هم در زهد شهرت داشت, هم در دستبرد
نان به نرخ روز خورد
عرض ارادت
حضرت امام صادق(عليه السلام) در بيست و پنجم شوال سال 148 هـ ق در حالى كه 65 سال از عمر مبارك آن حضرت گذشته بود از دنيا رحلت فرمود، و در قبرستان بقيع در كنار پدر و جد و عموى خود امام مجتبى(عليه السلام) به خاك سپرده شد. و بنابر روايتى پس از آزار و اذيت زياد آن حضرت به وسيله عوامل منصور دوانيقى با سم به شهادت رسيد.
خداوند همه ما را از شيعيان آن حضرت قرار دهد.
وصيت و سفارش امام صادق(عليه السلام) به شيعيان و دوستداران آن حضرت
شخصى به نام خثيمه از امام صادق(عليه السلام) نقل مى كند كه آن حضرت فرمود: به دوستان ما سلام برسان، و آنان را به تقوى و عمل نيك سفارش كن، و بگو كه اشخاص سالم از بيماران عيادت كنند، و ثروتمندان به فقرا سركشى كنند، زندگان مردگان را به خانه قبر بدرقه و تشييع كنند، و افراد به خانه هاى يكديگر رفت و آمد داشته باشند و گفتگوى علوم دينى را برنامه خود قرار دهند، زيرا اين باعث ماندگارى امر ما «ولايت و امامت» است، خداوند بيامرزد بنده اى را كه امر ما را احياء كند. اى خثيمه آنان را آگاه كن كه ما در برابر فرمان خدا كارى براى آنان نمى توانيم انجام دهيم مگر آن كه عمل صالح داشته باشند، زيرا ولايت ما جز با پرهيزكارى حاصل نمى شود و شديدترين عذاب در قيامت براى مردمى است كه عدل و نيكى را براى مردم ستوده و خود به راهى ديگر رفته است.
شخص ديگرى مى گويد: به امام صادق(عليه السلام) گفتم: مرا وصيت كن، حضرت فرمود: تو را به تقواى الهى و پرهيز كارى، و عبادت، و سجده طولانى، و اداى امانت، و راستگويى، و خوش همسايگى وصيت مى كنم، زيرا سرلوحه برنامه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)همين بوده است، و بعد فرمود: در بين فاميل صله رحم به جا آوريد، مريض ها را عبادت كنيد، در تشييع جنازه هاى مؤمنين شركت كنيد، براى ما زينت باشيد و باعث سرشكستگى ما نشويد.
سربازی!

ساعتوخاموش کردم...چشمام باز شده بودولی هنوز اونقدربدنم کرخ بود که نمی شد بلند شم...یه لحظه تو چارچوب در دیدمش فکر کردم ادامه ی خواب دیشبه...چشمامو که مالوندم دیگه ندیدمش...رفتم به سمت دستشویی... وضومو که گرفتم داشتم برمیگشتم اتاقم که دوباره تو حال دیدمش...دیگه می تونستم مطمئن باشم که خواب نیست...آره خودش بود با کله ی کچل صورت آفتاب سوخته و ریشای بلند...چقدر زشت شده بود!...-اینجا چی کار میکنی پسر؟...-اومدم مرخصی!...چقدر دلم براش تنگ شده بود...یاد تموم اون کرکری هایی افتادم که قبل از رفتنش واسه هم می خوندیم:
...آخ جون! میری از دستم راحت میشم...من برم تو دق می کنی...تو بری خونه ارامش پیدا میکنه...من برم خونه سوت و کور میشه...میری اونجا آدم میشی...برم اونجا دق می کنم...میری اونجا دوست جدید پیدا می کنی...من اونجا نمی تونم با آدما با فرهنگای دیگه بسازم...مرد که گریه نمی کنه!...کی گفته؟
ولی همه چی مثل برق و باد گذشت.تا چشم به هم زدیم دیدیم داریم شیرینیه کارت پایان خدمت می خوریم و از اون دوران فقط خاطره هاش واسش مونده...
*******************
به تازگی شنیدیم که آقای سپار دارن به خدمت مقدس سربازی مشرف میشن. پیشاپیش این امر خجسته و میمون رو بهشون تبریک میگیم...ایشالا برای بقیه ی دوستان...دست راستتون روی سر آقای بائوباب و بقیه!

با همتونم

بابا کل زندگیمون شده حال گیری و کل انداختن،زنده ایم تا حال یکی رو بگیریم ،اصلا اگه حال یکی رو نگیریم روز و شبمون جاشون به هم نمی دن،هممونم همینطوریم ،کاشکی می شد ین خصلت رو کنار بزاریم.
اینم از وضعیت وبلاگامون،همش دری وری و خوش بودن.به عنوان مثال کافی یکی یک مطلب عادی بنویسه،همه میان نظر می دن ،یکی می یاد میگه حالتو می گیرم ،یکی دیگه می گه تو حیفی،اون یکی در مورد جذام داشتن مجنونیا می گه،بابا دمتون گرم ولی در مقابلش یکی که یک کار خفن می کنه،هیچکی در موردش نظر نمی ده ،حتی یک تشکر خشک و خالی ،مثلا فرقان می یاد یک مطلب خفن می نویسه ،با کلی زحمت و فکر ،اونوقت تنها نظری که در موردش می دن اینه:بابا چقدر خشنی!!!(منظورم ئه سرین نیست البته بازم دمش گرم که نظر از خودش دروکرد) یا از باد صبا بگم که امضائ محفوظ می یاد یک مطلب خفن می نویسه در مورد صهیونیزم و.... (البته فکر کنم مطلب رو بلند کرده چون خیلی خفن بود)اون وقت دریغ از یک نظر،بابا من که می دونم هممون با این نظرا زنده ایم ،پس یک دمت گرم به طرف بگین.البته من تا ٥ روز پیش که فهمیدم امضاء محفوظ از اناث محترم هستند ،نظرم این بود که با فرقان یک وبلاگ درست وحسابی بزنن و توش مطلب حسابی بزارن،ولی دیگه نمی شه چون فرقان اصلا راحت نیست(ماخیلی چاکریم).
هری جون من یک هفتس چیزی نخوردم ،پس چی شد این شامت ،بابا بیا یک گاوی یه گوسفندی یا نخواستی یک بائوبابی زمین بزن،بخوریم ،دفعه بعدی سنگ می خوره تو چشمتا.

من اومدم!
سلام! ...مممم...چی بگم؟ ...آخه من الان گشنمه هنوز ناهار نخوردم...اومدم آپ بکنم برم. آقایون بائوباب و سپار سپردن که تولد وبلاگ رو تبریک بگم....آخه این چه وضعشه؟ تبریک رو آدم باید خودش بگه نه که بهش بگن که بگو...شاید اصلآ به نظر من این تولد اون قدرا هم مبارک نباشه! به هر حال من از امروز به جمع مجانین اضافه شدم و این حادثه ی مبارک رو به نوبه یخودم بهشون تبریک می گم.
حالا چرا جوجه ی جدی؟ قضیه اینه که من اول با اسم جوجه عضو شده بودم بعد آقای بائوباب فرمودن که یه اسمی بذار که جدی باشه.منم اسمم رو گذاشتم جوجه ی جدی...وای مردم از گشنگی...من میرم یه چیزی بخورم . بعدآ ایشالا با پستای درست و حسابی در خدمتتون خواهم بود...آخه هیچی تو دنیا بد تر از شکم گرسنه نیست!
بائوباب با نيم ساعت تاخير:

امروز داشتم به مناسبت سالگرد تولدمون براي چندتا از دوستام سير تحولات وبلاگ‌هامون رو تعريف مي‌كردم (از 3rat, Zerat ) گرفته تا همين هزاردستان... كلا دست گلهايي كه به آب داده بوديم و آتيش‌هايي كه من و همين هري تو اون دوتا وبلاگ قبلي سوزونده بوديم و .... (خداييش الان كه مي‌خونم مي‌بينم اون موقع‌ها هم بد نمي‌نوشتم‌ها، جمع باعث شده بود خودم رو كم ببينم)

طفل بودم
هر کجا رو مينمودم
هر کجا دستي به بازي ميگشودم
خواهر از يک سوي مانع ميشد و مادر ز سوئي
من به هر آن
آرزو ميکردم از جان
تا گذارم زودتر پا در دبستان
کاندر آنجا نيست در بازي چو مادر عيبجوئي
شد مـُرادم
حاصل و من هم نهادم
در دبستان پا وليکن اوفتادم
در عذاب از تلخي آموزِگار تـُرشروئي
گشت کم کم آرزويم
اينکه من هم زودتر فارغ شوم از درس و هر دم
ياوه گوشم نشنود از اوستاد ياوه گوئي
ميل کردم
درس را يک سو گذارم زآستين دست از پي کاري بر آرم
تا که يابم در ميان خلق عِـزّ و آبروئي
بار ديگر
آرزويم شد ميسّـر دور درسم طي شد و من نيز آخر
يافتم کاري براي خويش بعد از جستجوئي
جانفشاني کرد پيرم در جواني
مـُردم از سختي براي زندگاني
بسکه ماندم زير بار منّـت هر سفله خوئي
راست گويم
منتهاي آرزويم، بود اين کز کارکردن دست شويم
تر کنم در کنج عيش از باده ي عشرت گلوئي
شاد شد دل
کارزويم گشت حاصل
رفت کار از دستم اما در مقابل
رنج بيکاري مرا گرداند سرگردان چو گوئي
بار ديگر داد بيکاري عذابم، آرزو کردم ز نو کاري بيابم
و ار هم از هرزه پوئي هاي پاي هرزه پوئي
بعد چندي، زلف يار دلپسندي، ناگهان بر دست و پايم بست بندي
وه عجب شوخي که بندد دست و پائي را به موئي
در پي او مدتي كردم تكاپو
خواندم او را چون گلي خوش رنگ و خوش بو
چونكه هم روي نكوئي داشت هم خوي نكوئي
بس دويدم، تا به وصل او رسيدم، آن گلي کز دور ديدم
چونکه چيدم ديدم از نزديک نه بوي خوشي دارد نه روئي
خسته ماندم
کارزو هر جا دواندم
ليک چون خود را به نزديکش رساندم
ديدم اين آن نيست کز آن کام جويد کامجوئي
از حد افزون
آرزو کرد در دلم خون
داده آنقدر آرزو رنجم که اکنون
آرزو دارم نباشد در دلم هيچ آرزوئي


نتيجه كل انداختن:

از 500 متر عقب‌تر دارم راهنما مي‌زنم يعني مي‌خوام بپيچم به راست. درست در همين موقع 2 تا دخترخانم كه نيششون هم تا بناگوش بازه دست روي بوق با يك 206 نقره‌اي از سمت راست ماشينم سبقت مي‌گيرن و قيافيه من رو مي‌بينند و به من مي‌خندند كه ديدي حالت رو گرفتيم ...
نگاه كردن و ريشخند به من همانا، نديدن جلو همانا و .........
آمبولانس آمد.......... :((

زمستاني ديگر
اولين مطلبي كه در وبلاگ مجنون هزاردستان نگاشته شد شعر زمستان از مهدي اخوان ثالث (م.اميد) بود به همين دليل محمد آهنگ هفته رو از اشعار ايشان و با صداي هنرمند مورد علاقه اش انتخاب كرده.
خب حالا وقتشه كه هفته مجنون هزار دستان رو اعلام كنم، دليلش هم خيلي مشخص و مشهود هست. افتخار دارم كه راجع به اولين سالروز حيات مجنون هزار دستان قلم بزنم. بعد از يك سال با تمام اتفاقهاي خوب و بدش مي خواهم از تجربه جالب و مهيج مجنون بگويم، از يك سال خنده و غم، شادي و غصه، اعتماد و رفاقت، سكوت ها و فريادها، تنهايي ها و با هم بودن هاي اعضا و دوستان و نزديكان .
بعد از صراط و 3رات و زرات دلم براي محمد و افشاگري هايش تنگ شده بود و تنها راه ارتباطي من با برو بچ دانشگاه با فروپاشي زرات قطع شد تا اينكه يكبار تو چت ياهو مصرانه دعوتم كرد كه كامنت بگذارم، اولش جدي نگرفتم چون خيلي خارج مي نوشت ( من رو چه به شجريان و رديفهاي آوازي و ايندست قرتي بازيها، حالا بيام نظر هم بدهم ) ولي باوجود اينكه هيچ نظري نداشتم مطالبش رو مي خوندم تا اينكه يك دفعه گفت بيا اينجا رو بخون مي خواهم ضد حال راه بندازم منم پايه’ اين كارها، كامنتي معني دار برايش نوشتم تا بعد از مدت كمي با وجود بي تجربگي در وبلاگ نويسي عضو مجنون هزار دستان و پس از چند هفته گيج زدن با محيط آشنا شدم و به قول ساغر بانو سر در ره ليلي گذاشتم.
وقتي عضو شدم نيتم انجام فعاليتها و نوشته هاي مذهبي ، اعتقادي بود پس با اسم بنيامين نوشتم اما به خاطر كل كلي كه با بائوباب داشتم اسم ايدزوو رو انتخاب كردم كه اوايل با واكنش هاي دوستان و همسايگان همراه بود ولي كم كم عادت شد و سبك نوشتن هم طبيعيه كه عوض شد.
بر اين وبلاگ مطالب زيادي نوشته شد، شكوه هاي سوزناك وعاشقانه بائوباب، مطالبي كه بعدها معلوم شد كذب هستند، تقويم نگاري به روايت خودم و به تقليد از همسايگان، كمبودهاي يك اصفهاني (فافا)، اختلاف نظرهاي اساسي بين من و اسرين خانم پر هياهو (ايني كه الان فقط نگاه و سكوت ميكنه نه ها ) ، ديد پسرها از رفتارهاي دخترها و بيشتر برعكس ، شروع سريال خاطرات عجب شير در وبلاگ بادصبا، سفرنامه نيمه تمام مجنونيها به سرزمين مقدس مشهد و ...
وقتي هري پاتر شناسايي شد ديگه مرحله جديدي پيش روي وبلاگهاي همسايه باز شد كه اولين اقدام آن تاسيس كلوپ با مرامها با ارشاد مرشد بزرگوار هري پاتر انجام شد و اولين مراسم باشكوه ميلاد رو براي هري جان برگزار كرديم و اولين قرار وبلاگي مان مراسم استخر به مناسبت تولد ايشان شكل گرفت. مراسم استخر به سفر يك روزه به ولايت كاشان منجر شد ( البته به دو روايت) و بعد جشنهاي ميلاد بود كه پشت سر هم پيش ميامد (البته همچنان فافا تاريخ تولدش رو نبا به دلايل روشن مخفي نگهداشته) و دور هم جمع شدنها كه نياز به تنوع سفرهاي يك روزه رو بوجود آورد و سفر يك روزه به سرزمين دلگشاي سوادكوه اولين حركت خانوادگي در وبلاگها بود ( اين لينك رو حتما بخونيد، يادآوري هاي قشنگي داره) و بالاخره سفر به سرزمين خوف و خطر الموت كه همگي اوقات خوش و خرمي بود كه در كنار دوستان و سروران سپري شد.
سال دوم حيات اين وبلاگ با اتفاقات زيادي روبرو خواهد بود، سربازي رفتن من، ازدواج دوستان، ارتباط بيشتر ميان رفقاي قديمي و يافتن دوستان جديد و ... افق روشني را نويد مي دهد.
از كليه هم وبلاگيهاي صميمي ام به خاطر همراهي و همدمي شان در مجنون سپاسگزارم. انشا الله زير سايه الطاف حضرت حق جمعي بسازيم كه سبب اعتلا و همبستگي هرچه بيشتر در كليه عرصه هاي زندگي باشد.
تعدادي از عكسهاي سفرها و مجالس مان را دراينجا قرار داديم كه اميد است باعث انبساط مخزن خنده و خاطراتتان شود.

و اما ...... از كليه همسفران و همنشينان و همسايگان دعوت مي شود در مجلسي كه به اين مناسبت برگزار خواهد شد شركت نمايند. اطلاعات كاملتر متعاقبا اعلام مي شود.
جواب سوال

باسمه تعالي
با سلام خدمت همه دوستان و خوانندگان محترم و با آرزوي توفيق در خدمت به اسلام و قرآن.
از قبل بايد معذرت خواهي كنم بابت تاخيري كه پيش آمدچرا كه دوست داشتم مطلبي كه تقديم حضورتان ميكنم تكراري نباشد،اميدوارم همينطور بوده باشد و اين خدمتم همچنان ادامه داشته باشد(انشاء الله).
خدمت سركار آسمان خانم بايد عرض كنم:براي اثبات دين حنيف اسلام«الا ان الدين عند الله الاسلام»اين مطالب را براي بحث هم به خودم و شما پيشنهاد ميكنم اگر در مقابل يك فرد لائيك بوديد(فرض مورد بحث ما يك فرد لائيك است،اگرموحد باشد كار خيلي آسان ميشود).
معروضم محضر مبارك حضرتعالي:به فرموده علماي منطق بحث از اين 4 محور خارج نيست،كه اصطلاحأ حصر عقلي گويند:
1-عقلي و نقلي توام با هم باشد.2-عقلي محض باشد.3-نقلي محض باشد.4-نه عقلي و نه نقلي باشد.
مورد 4 كه اشتباه است وامكان ندارد،چون بحث با يكي از اينها امكان پذير است.اما موارد 1 و3 نميشود چون فرض ما اين است كه آن فرد لائيك است و به چيزي معتقد نيست.پس ميماند مورد 2 كه آنهم عقلي محض است.
اگر به نوبتي كه بنده در مطالب بيان كرده ام بحث كنيم،يعني اگر بتوانيم خدا و بعد قرآن را اثبات كنيم ميتوانيم از قرآن نقل قولهاي خدا را جزء دلايل نقلي بيان كرد.
با توجه به اين مسائل هر دو طرف بحث بايد به اين اصل عقلي كه قرآن آنرا بيان داشته«فبشرعباد الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه»قبول كنند تا به نتيجه مطلوب برسند و الا جز وقت صرف كردن چيز ديگري ندارد.
به هر صورت ممكن،ما شروع به بحث ميكنيم.اين سئوال شما حاوي چندين شبهه و ايراد است كه ما در قالب چند مطلب آنها را بيان ميكنيم.
مطلب اول:بايد وجود خداوند سبحان را ثابت كنيم چرا كه وجود تمامي موجودات همه به اين خالق بستگي دارد.
مطلب دوم:بعد از ثابت كردن اينكه خداوند وجود دارد، بايد ثابت كنيم كه اين مخلوقات متعلق به اين خالق هستند.
مطلب سوم:در اين مطلب ميگوئيم هر آنچه نام مخلوق قرارداده ايم عبس و بي فائده نيست چرا كه ما در اثبات خدايمان اينرا خواهيم گفت كه او از هر عيب و نقصي مبراست و مستغني ازهر خلقت و مخلوق است.
مطلب چهارم:آيا خدائي كه اين خلا ئق را خلق كرده اينها را بدون هيچگونه راهنمائي رها خواهد كرد؟حداقل يك دفتر چه راهنمابراي هدايت آنها قرارخواهد داد تا بتوانند راه را از چاه تشخيص دهند.
مطلب پنجم:بر اثر حكمت و مشيت الهي و بدليل علم وراثت و تاثيرات جانبي ازاجتماع وغيره فهم افراد متفاوت خواهد بود،به همين دليل يك چهره ماندگار كه همه بر آن صحه گذارند و تائيدش كنند بايد باشد تا اولأ خود اين دفترچه را بخواند و بفهمد و عمل كند و بعد آنرا به ديگران بفهماند و اجرا كند.
مطلب ششم: تمامي مخلوقات خداوند سبحان همه فاني،و ابدي مثل خالقشان نيستند و خداوند سبحان چون كار مقطعي نميكندو كارهايش جهاني و همه گير است به همين علت اگر نهواهد كارش نيمه تمام نماند براي افراد بعد از شخص اول ،نفراتي را برميگزيند و جايگزين ميكند.
مطلب هفتم:افرادي كه مصطفي و منتخب اويند بمثل اين است كه خود او هستند و كاري به غير دستورات او انجام نمي دهند(ما ينطق عن الهواي).به همين خاطر اثرات بجاي مانده ازآنها چون زائد و بي فائده نيست باقي خواهد ماند و بعنوان يك سند تاريخي محفوظ هست.
مطلب هشتم:هر كسي كس ديگري را بخواهد دعوت كند بايد مكاني يا جائي را دارا باشد تا او را دعوت كند،اين فضاء بستگي به تعداد نفرات نيزدارد.خداوند هم همه ساله يك دعوت عمومي به عنوان مجمع عمومي اسلام دارد ومحل آنرا«بيت الحرام»نام نهاده است.
من به چشم خويشتن ديدم كه يارم ميرود
سلام،
مي دونم كلي دلتون برام تنگ شده، چه كنم خب؟ اختلال تو اين تلفن ها بالاخره پيش مياد. شما به گندگيتون ببخشيد.
دوشنبه هفته پيش بعد از اينكه كارهاي سربازي ام رو به لطف يكي از دوستان با مرام انجام دادم خندان و شنگول و سرمست زدم بيرون. ديگه ظهر شده بود. به خودم گفتم، من كه تا اينجا اومدم بروم و اين شناسنامه رو هم يك صفايي بهش بدم و اشكال موجود در كارت ملي رو برطرف كنم، شايد برنامه سفر خارجه اي جور بشه (حالا لوس انجلس نشه، آنتاليا كه ميشه) .
بعد ا زكلي چرخ چرخ عباسي معاونت شرق ثبت احوال رو كه انتهاي خيابان آهنگ واقع در خيابان نبرد جنوبي بود يافتم و رفتم داخل. خيلي شلوغ بود و من به دنبال نفري كه راهنمايي ام كنه طبقات رو بالا و پايين رفتم تا به باجه 1 رهنمود شدم. داخل اتاق شماره 1 خانمي مضطرب از ارباب رجوع كه حدود 30 ساله به نظر مي رسيد، چهره اش برام آشنا بود و كسي راكه من كار داشتم معطل خودش كرده بود و اونجا بود كه من يك دل نه بل صد دل عاشق و دلباخته جمال بي بديل آن حور عين شدم و چشمانم نا خودآگاه و كاملا غير ارادي به سمت وي مي شتافت تا شايد يادم بياد كه كجا چهره دلرباي گلرخش رو ديده بودم كه هيچ افاقه اي حاصل نشد و من هر لحظه در شور هيجان عشق مي سوختم بي آنكه به ياد بيارم او كيست؟ بعد از اينكه آقاي كارمند من رو به سمت اتاقك شماره 5 هدايت كرد و كلي اونجا عمر بي حاصل رو هدر دادم تا نوبتم برسه ، باز هم تلاش هايم به جايي نرسيد و او را نشناختم.
بعد از نيم ساعت همان دختر را در ورودي ساختمان ديدم كه باز مضطرب منتظر چيزي يا كسي بود، شايد منتظر بود كه من بروم جلو و ابراز علاقه كنم ولي از اونجا كه هميشه تو اينجور مواقع كم آوردم پشيمون شدم و رفتم به دنبال بقيه كارهاي اداري آخه فاميلي من تو پيش كارت ملي ام « تفرش » بود و عاجزانه در پي اضافه كردن «ي» به كنج انتهايي آن بودم. ناگهان صداي مشاجره اي رشته افگارم رو پاره كرد. همان دخترك در حال مجادله با دو، سه پسر بود و چون تقريبا در نزديكي آنها منتظر تمام شدن ناهار آقاي كارمند بودم متوجه شدم كه پسرها مدعي هستند كه پري كاخ روياهاي من گوشي يكي از آنها را هنگام صحبت قاپيده و درون كيفش مخفي كرده است، به ناگاه سنگيني آوار قصر آرزوهايم را روي بالهاي گشوده قلبم احساس كردم و آخر دنيا پيش رويم متجلي شد. پس از كشاكش بسيار پليس 110 در محل حادثه مشاهده شد و بعد از چندبار بالا و پايين رفتن از پله هاي آن ساختمان سرد و تاريك عيان شد كه دخترك قصه هاي من مقصر است و قصد داشته گوشي آن پسر را به عنوان هديه به خود تقديم كند. شيون و زاري دخترك كه شامل عبارات « تو رو به خدا » ، « ولم كن » و از اين قبيل بود در حاليكه سه نفر از برادران نيروي انتظامي روي زمين كشان كشان بيرون مي بردند و چهره دخترك از هيجان قرمز شده بود و روسري از سرش افتاده بود و خود را به در و ديوار ميكوبيد فضاي آنجا رو پر كرده بود. علاوه بر شكست عشقي كه بر من بينوا عارض شده بود مشخص شد كه در بيمارستاني كه نور چشمانتان قدم به عرصه وجود گذاشته فاميلي رستم عصر، تاج سر، قند عسل، شير و شكر، قوس قوزح، قندين سخن را در هنگام ثبت مواليد «تفرش» نگاشته اند كه قشنگي ماجرا آنجاست كه فاميلي جد بزرگوار را در خط بعد دقيقا زير فاميلي من «تفرشي» نوشته اند، لذا از همان ابتدا بنده تافته اي جدا بافته بوده ام و الان مي تونيد خوشحال باشيد كه واقعا من براي همه شماها هستم و بنابر همين واقعه شايد از جلسات بعد داستانهايي رو كه در راه يافتن پدر و مادر واقعي خواهم داشت براتون بنويسم. متصدي مربوط بعد از اينكه اين اتفاق رو كشف كرد و با سماجت تمام و كامل قبول نكرد كه امكان آن هم بود كه آن دستنوشت را با «ي» خواند من بيچاره’ شكست خورده را با ليستي از چندين مدرك كه بايد آماده كنم به سوي ثبت احوال ابوسعيد (ياد خاطرات عجب شير به خير) هدايت كرد.
نكات اخلاقي و آموزنده:
1- اگر گير و اشكالي در شناسنامه يا كارت ملي داريد حتما قبل از اينكه به اضطرار بيافتيد برويد دنبالش كه حداقل 6 ماه علافيد.( تازه اگر لازم نباشه كه از غرب به شرق يا از شرق به غرب نامه نگاري بشه كه در اونصورت بهتر خودتون نامه رو جابجا كنيد وگرنه زمان رو به ابد افزايش بديد)
2- مواظب دخترها باشيد چون اگر به جاي گوشي موبايل اون جوون، دلش رو دزديده بود ديگه از نيروي انتظامي كه هيچ از بائوباب هم كاري بر نميامد.
3- هنگام وقوع اين ماجرا كل شعبه خلوت شده بود و چون من مثل بقيه دنبال كنجكاوي (شما بخوانيد فضولي) نبودم زودتر به سوي ثبت احوال ابوسعيد هدايت شدم. پس ما از اين ماجرا درس ميگيريم كه بايد فرد مفيد و سربزيري براي جامعه باشيم.
4- بعد از بردن نظرات كارشناسي اجتماعي، سياسي، اقتصادي، ورزشي،اعتقادي و ... بود كه از زمين و هوا جاري و ساري بود.
5- همان كساني كه تا قبل از اين ماجرا با دخترك همكاري و همياري در چارچوب فقه و اصول مي كردند بعد از ماجرا وي را به ارايه’ پيشنهادات سخيف در محلهاي خلوت به خود و دوستان متهم نمودند.
6- خانمي چادري به همسرش غر ميزد كه بايد در اينجور مواقع پليس زن وارد معركه بشود. (پهلون بزن زنگ رو)
7- مطمينم كه دخترك در اون لحظه پاياني مثل ** از كرده اش پشيمون بود ولي باز توجيهي نميشه براي اينكه سايرين به مصيبت و گرفتاري يك دزد بخندند حتي اگر افتادن روسري يا كشيده شدن روي زمين براشون جالب باشه.
8- من افسرده شدم، دچار شكست عشقي شدم، يكي بياد من رو نجات بده.
9- پول زياد حمل نكنيد يا حتي بدتر اگر دزد هم به شما حمله كرد به فافا اصلا اطمينان نكنيد كه گوشت رو دادين به گربه.
10- و ساير نكات اخلاقي و آموزنده را در موسسه مجنون هزاردستان بياموزيد.
نامه هاي عوضي!
آقاي عجول آخر شب که به خانه آمد،ديد دو نامه هم کنار ميز غذاي او گذاشته اند.اولي را يکي از باغداران دماوند نوشته بود که با او سابقه دوستي داشت و مدتي هم از او در دماوند پذيرايي کرده بود.
به طور خلاصه مي خواست بگويد:«نظر تو را پسنديدم و براي رفت و آمد و گردش در باغهاي خود بالاخره آن اسب را خريدم که تو توصيه کرده بودي.»
نامه دومي از دختري بود که تا چند سال قبل پيش آقاي عجول درس مي خواند و بعدا هم که رشته تدريس و تعليم بين آنها قطع شده بود،فقط به وسيله نامه از حال هم باخبر مي شدند.
اين دختر در نامه قبلي خود از تنهايي شکايت کرده و آقاي عجول هم به او نصيحت کرده بود که ازدواج کند.در اين نامه دختر نوشته بود:«من با جواني چنين و چنان که او را قبلا ديده و قلبا پسنديده بودم ازدواج کردم.»
صبح،عجول پس از صرف صبحانه وقتي ديد هنوز نيم ساعت به وقت اداره باقيست پاسخ هر دو نامه را داد.نشاني آنها را هم روي پاکتها نوشت ولي از شدت عجله اي که داشت نامه زن را در پاکت مرد و کاغذ مرد را در پاکت زن گذاشت و به پست فرستاد.
¤ ¤ ¤
باغدار دماوندي،پيرمردي محترم،که در عمرش حتي يک کلمه هم با آقاي عجول شوخي نکرده بود،وقتي پاکتي برايش آوردند و ديد رويش نوشته:فرستنده:عجول، با خود گفت:ببينم راجع به اسبي که تازه خريده ام عقيده اش چيست!؟
اما خدا ميداند چه حالي شد وقتي ديد او اينطور نوشته است: «عزيزم نامه ات را خواندم و خيلي خوشحال شدم که نصيحت مرا پذيرفتي و براي رفع تنهايي همسر و همکلامي باب دل انتخاب کردي!من يقين داشتم که تو بالاخره مرد نيستي که بتواني با پاي خود راه بروي!و محتاج به موجودي قوي تر هستي که هم از لحاظ جسم و هم از لحاظ عقل و هوش بر تو رجحان داشته باشد.البته، امروز هيچ زني اين مطلب را قبول ندارد و تو هم هرچه باشد زني!اما من معتقدم که زندگي مجرد براي تو و هيچ زن ديگري شايسته نيست!من قطع دارم که حالا ديگر افسرده نيستي زيرا يار دلچسبي با تو هم آواز و هم صداست!
عزيزم،بزرگترين وظيفه تو اين است که او را در دامان محبت خود نگاه داري!سعي کن به رنگ او در بيايي.مواظب باش تا با او هيچ جهت اختلافي نداشته باشي،همان جور راه بروي که او راه مي رود. و همان خوراکي را دوست داشته باشي که او دوست دار د!
در خانه،هميشه تر و تميز باش.آرايش کن که وقتي چشم او به تو مي افتد،از ان لذت ببرد.در بيرون مودب باش و کاري نکن که از راه رفتن با تو پشيمان شود.
زيادي به او نچسب که خسته شود و خيال کند تو دمت به دم او بسته است! . . .
در پايان اميدوارم از او داراي فرزنداني شوي که در آينده اسباب افتخار باشند هم براي او که پدرشان است و هم براي تو که مادرشان هستي!»
¤ ¤ ¤
دختري که تازه ازدواج کرده بود چون مي دانست که شوهرش هم اقاي عجول را ميشناسد همين که نامه او را دريافت کرد شوهرش را صدا زد و گفت:«بيا ببين آقاي عجول راجع به ازدواج ما چه نوشته است؟»و کاغذ را باز کرد و اينطور خواند:
دوست عزيزم،نامه ات را زيارت کردم.و از مضمونش باخبر شدم.اجازه بده به تو تبريک بگويم زيرا مرکب خوبي نصيبت شده که به مراتب از اتومبيل بهتر سواري ميدهد،
راستي هم که چه حيوان با وفايي است!من يک سال پيش که جوانتر از الان بودم او را ديدم.از سطل آب مي خورد!يک سوت برايش زدم.سرش را بلند کرد ولي چون مرا نمي شناخت اعتنايي ننمود.قدري يونجه جلوي او گرفت،نخورد!و نگاه غضب الودي به من انداخت!حيوان زبان بسته مثل اين بود که مي خواهد بگويد با من چه شوخي داري!اصلا نميدانم چطور شد که از من رم کرد همين که به بدنش دست زدم لگد زد!
چون تو تازه با اين حيوان آشنا شدي و ممکن است طرز نگهداري ان را نداني،لازم است چند کلمه اي در اين خصوص عرض کنم:روزي يک بار به او دهنه بزن و ا را بدوان که سواري از يادش نرود.اما مواظب باش که زياد توي دهنش نزني.وگرنه رم مي کند و با لجام گسيختگي مخصوصي تو را به پرتگاه نيستي مي اندازد! ...
راجع به غذاي او هم هرچه بيشتر جو به او بدهي به نفع توست!ضمنا از او در «کره کي» هم ميتواني استفاده کني و اگر حوصله به خرج دهي کره هاي خوب پرورش خواهي داد!طويله اي که در آن سر مي کند هر چه تميز تر باشد بهتر است!
در خاتمه سلامتي تو را طالبم.انشا الله هر چه زودتر خدمت مي رسم زيرا خيلي ميل دارم طويله تان را ببينم!
‌‌‌
دوره خر سواري ــ ابوالقاسم حالت

واقعا این قدر ارزش داره؟ راست می گن که آنان که غنی ترند محتاج ترند امروز یک چیزی دیدم که مخم سوت کشید ،این که یک دو پا(حیفم می یاد بگم آدم)چقدر می تونه پست باشه،برا یک قرون پول از هر کسی و چیزی که بتونه مایه بذاره تا پول در بیاره،٣ ماه پیش با یکی حول وحوش ٣ تومن معامله کردم،وقتی می خواست پول بده از هر چهارده تا معصوم و خدا مایه گذاشت تا ده هزار تومن تخفیف بگیره ،می گفت ندارم و اینم زوری جور کردم و هزار تومنم برام هزار تومن ،اینقدر گفت که من خجالت کشیدم بخواهم باهاش بحث کنم ،با خودم گفتم راه دوری نمی ره شاید نیاز داشته باشه و از این جور فکرا، چون من تو پول در آوردن به برکت خیلی اعتقاد دارم ،و اینکه تا خدا نخواد آدم به هیچ جایی نمی رسه ،هیچی امروز با همون طرف کار داشتم رفتم، در شرکتی که توش کار می کرد ،نگهبانش گفت کجا می ری؟گفتم می رم پیش مهندس فلانی ،گفت همین روبرو تو ماشینش نشسته ،برگشتم ببینم کدوم ماشین،هر چی نگاه کردم یک پیکانی یا پرایدی رو با سرنشین ببینم ندیدم به نگهبان گفتم کدوم ماشینش ،گفت همین زانتیاس ،وای این و که گفت موندم، اون روز چه عزولابه ای می کرد برا 10 تومن ، اینقدر عصبانی شدم که زنگ زدم بهش گفتم من فعلا نمی تونم کارش انجام بدم ،تیز اومدم خونه تا حداقل برا دیوونه ها مطلب بنویسم تا شاید خالی بشم ،حالا که می بینم اون 10 تومنم راه دوری واقعا نرفت بلکه ....*خور شد،برا 10 تومن مثل گداهای سر چهارراه چونه می زد ،متاسفانه از این قبیل آدم ها دور و برمون کم نیستند ولی کم و زیاد داره پست بودنش.
همین جا دعا می کنم خدا بهمون عزت نفس +سلامتی بده.

*....=سگ

بگذار تا بمانم
به نام خداوند جان و خرد ***** که هر جا دلش خواستش می برد
زنگ زد که اگر ننویسی حذف میشوی (سپار رو میگم) البته چون خیلی اهل حیا و این مسائله به کنایه گفت. منم فقط برا همین نوشت
بگذار تا بمانم - وبلاگتان بخوانم **** گر وقت شد عزیزم - خود کار خویش دانم
پيامبر صاحب من است
با سمه تعا لي
«فبشرعباد الذين يستمعون القول فيتبعونه احسنه»
اين مطلب را تقديم به همه دوستان بالخصوص جناب سپار ميكنم،امر شما اطاعت شد.و پوزش ميطلبم ازاينكه يه قدري به درازا كشيد.
يكي از اختلافهاي تفسيري بين اهل تشيع و اهل سنت آيه 40 سوره مباركه توبه است.
الا تنصروه فقد نصره الله اذ اخرجه الذين كفروا ثاني اذ هما في الغار اذ يقول لصاحبه لا تخف ان الله معنا.....
خلاصه داستان:در شب ليلةالمبيت بعد از وحي بر پيامبركه كفارقست حمله دارند،حضرت اميرالمومنين رابه جاي خود در خانه قرار داد و فرار كرد،در اين فرار ابوبكر هم حضرت را همراهي مي كرد تا به غاري رسيدن و در آنجا مخفي شدند،رد يابها رد پاي آنها را تا غار گرفتند وقتي آمدند بر سرغارديدندعنكبوت بردهانه آن تار تنيده است،در اين لحظه اين مطلب بيان شده است.
شاهد مثال در كلمه لصاحبه است.
كلمه صحب،صاحب 2 معنا برايش نقل شده است،1-به معناي مالك شي و كس،2-همراهي كردن.مكتب اهل بيت عليهم السلام معناي اول را قبول دارند،ولي مكتب خلفا معناي دوم را اخذ نمودند.
اگر معناي دوم را قبول كنيم،معناي آيه اين ميشود:ابوبكر به پيغمبر گفت:نترس خدا با ماست.ولي اگر معناي اول را قبول كنيم اينطور ميشود:پيامبر به او گفت:نترس خدا با ماست.
اگر ما نظر مكتب خلفا را قبول كنيم عملأ صرف همراهي چيزي را بر ما ثابت نمي كند،نه ضميري هست كه بگوئيم به فلان شخص بر ميگردد،ونه اسمي بيان شده است،لكن فقط بخاطراينكه او پيامبرراهمراهي كرده تكيه كردند.اما نظر مكتب اهل بيت به چند دليل قابل توجه است:
1-آيه 7 سوره محمد(صلي الله عليه و آاله):ان تنصرواالله ينصركم و يثبت اقدامكم.
2-آيه 30 سوره فصلت:ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل عليهم الملائكه الا تخافوا ولاتحزنوا وابشروا بالجنة التي كنتم توعدون.
3-آيه3و4 سوره نجم:ما ينطق عن الهوي،ان هو الا وحي يوحي
منطق ما:
هر كس خدا را نصرت بده،خدا هم او را نصرت خواهد داد،و پيامبر هم خدا را نصرت داد،پس خدا پيامبررا نصرت داد.
كسي كه بگويد خداي من الله است و بر اين حرفش اصرار ورزد خدا او را نترس ميكند،پيامبرهم گفت وهم اصرار كرد،پس خدا هم او را از هيچ كس و هيچ چيز نترسانيد.
كساني كه با وحي در ارتباط هستند از روي هوس حرف نمي زنند،و چون پيامبرهم با وحي درارتباط بود،پس پيامبراز روي هوس حرف نميزند.
حالا شايد بگوئيد: چرا فقط پيامبر را گفتم!آيا ابوبكرهم اينطورنبود؟عرض مي كنم:اگر خاطر شريفتان باشد در مطلب نقش ائمه در احياي دين گفتم:اين دو(ابوبكروعمر) به چه دليل اسلام آوردند،غصب حكومت.اين از اسلامشان.پس ايشان نه در آيه اول نه دوم نه سوم و نه جاي ديگه مي تونند قرار بگيرند چون دردوران حيات پيامبر و ممات ايشان با اجتهاداتي كه كرده خود را شناسانده،به فرموده قرآن:ما اتاكم الرسول فخذوه و ما نهاكم فنتهوا،اما او هيچ يك از اين فرمايشات را گوش نداد و از پيش خود حكم صادر كرد.حالا شما خود بگوئيد:اين آيه منظورش چه كسي است؟چه كسي به ديگري مي گويد و لا تخف؟چه كسي اين شانيت را دارد كه همچين كلامي را بر دهان خود جاري كند؟
بازگشت فافا

چند وقت اینقدر سرم شلوغه و ذهنم مشغوله که امشب که می خواستم میلم رو چک کنم یادم نمی اومد پسوردش چیه!تازه ٤ سال پسوردش همینه.
بائوباب با این وبلاگت، این ساغر تا حالا کجا بوده؟بابا من که نوشته اولش رو خوندم ترسیدم ولی نوشته دومش رو که خوندم دیدم نه بابا جاش بین مجنوناس بزار باشه تا اموراتش بگذره.
اونم از باد صبا که همش حرف از نا امیدی و... می باشه ،اگه پایه باشید من اسمم بکنم امید بیام تو وبلاگتون تا شمام امید داشته باشید،نخواستیدم یک قرار بگذاریم دسته جمعی خودکشی کنیم.
هفته پیش به این که میگن به حرف دلت گوش کن رسیدم (البته آخرش بیشتر توضیحمی دم در مورد ای دل).یک دو سه هفتس یک کار تو اتوبان تهران قم گرفتم دستم، تقریبا 35 کیلومتری تهران ،هر روزم یک سر بهش می زنم یعنی مجبورم .هیچی هفته پیش یا دوشنبه بود یا شنبه(چقدر دقیق)تقریبا ساعت ٨ بود که گفتم دیگه می شه رفت خونه و یا علی راه افتادم.هنوز چیزی نگذشته بود که دیدم یک ماشین داره از دور چراغ می زنه منم هر کار کردم نتونستم برم لاین کناری چون راه نداشتم،رسید پشتم دیدم دو تا ماشینن و دارن بوق و چراغ میزنن البته یکیشون با مهارت تمام از لاین اونوری گذشت ،وقتی من به ماشین راه دادم، کنارم که رسید فرمون رو گرفت روم و تند گاز گرفت که بره، منم که تو مرامم کم اوردن نیست (یعنی عمرا)گاز گرفتم دنبالش. یک اصلی هست تو کورس این که یا حال طرف رو می گیری یا باید تصادف کنی بمیری منم این اصل در 90 درصد موقعیت ها قبول دارم ،طبق این اصل ما ٣ تا داشتیم پشت سر هم با سرعت 180 تا می رفتیم ،نمی دونم چی شد، چه حسی بود که بهم می گفت بی خیال بشم اصلا به دلم افتاده بود که این دفعه مثل همیشه نیست یک حسی فرای ترس بود.سرتون رو درد نیارم فلاشر رو خاموش کردم و سرعت وکم کردم ،اون دو تام به دنبال هم دور می شدن ،مثل همه فیلما آدم بدا مجازات شدن. تصادف کرده بودن و آش ولاش ،البته به لطف اون دوتا یه یک ساعتی تو ترافیک گیر کردم ،ولی بازم دم خدا گرم یک حال فراوون داد بهم.شاید بعد از توبه ای که کردم گفته یک حال بهش بدم ،شایدم مصداق حدیث قدسی که فرموده:اگه اونایی که به من پشت کردن بدونن چقدر دوستشون دارم هر آینه از شوق می میرن.ولی در کل خدائیش خیلی خداس.
یا رب نظر لطف تو برنگردد.

الهي
الهي دلي ده دران دل تو باشي
به راهي بدارم كه منزل تو باشي
به درياي فكرت مرا غو طه ور كن
الهي چنان كن كه ساحل تو باشي
طبا طبا يي يزدي
بحث کارشناسی
گفت دیوار را با مشت خراب کن تا به من برسی .
گفتم دیوار از آجر است و سیمان . اگر میدانستی اراده ام از فولاد است و عشقم از آتش , تو خود ذوب می شدی و دم بر نمی آوردی .
گاهی دل آدم می رود . چه با صدای شکستن برگی زیر پا ، چه با دیدن دو دست تنیده در هم ، تنها می توان منتظر ماند .
گاهی دل آدم می سوزد . چه با دشنه ای از پشت و چه با نابودی رویایی در پیش . اما تنها می شود تحمل کرد.
ولی دل است دیگر . گاهی هم .... می شکند . آن وقت است که چشم و گوش و زبان می گریند . می سوزند و تاب نمی آورند . دیگر نمی شود تحمل کرد . نمی شود مدارا کرد . نمی شود حتی نفس کشید . فقط می شود هق هق کرد . لرزش وجود را به نظاره نشست و به خواب رفت .پس از خواب دوباره متولد شد . امتحانش ضرری ندارد...
حال کردید ها ؟ شله ، شله . بلند بزن .
تحفه ای بود ناقابل از ساغر تهی ( هرچی سپارجون بگه)
از این به بعد می خواهم بحث کارشناسی راجع به depress شدن از خودم در بکنم . خوب بالاخره من متعلق به همه هستم . نمی تونم خودم رو در بند لونه شغال قل و زنجیر کنم .
از وقتی این تصمیم رو گرفتم مدام این شعر ..... رو دارم برای خودم میخونم که توی یکی از بندهایش می گوید: آخر خط که می رسیم خط و درازش می کنن !
همه ماجرای به آخر خط رسیدن همین شعر ... است . یعنی آخر خطی وجود نداره . ممکن است پنچر شده باشم یا پنچر شده باشی ، پنچر شدن هم یک اتفاق طبیعی عصر بزرگراههای پر از شیشه شکسته.(ایول !!!) جاده همیشه خدا ادامه دارد . حتی وقتی به بن بست می خوریم . مدرنیسم اقتضا می کند که گاهی هم پنچر شی و بکشی کنار و لاستیک زندگیت رو عوض کنی و دوباره یا علی !
صلاحی می گوید :
کمک کنید هلش بدیم ، چرخ ستاره پنچره ******* تو آسمون شهری که ستاره برق خنجره
گلدون سردو خالی رو ، بذار کنار پنجره ******* بلکه با دیدنش یه شب ، وابشه چن تا حنجره
به ما که خسته ایم بگو خونه بهار کدوم وره
انا منتظر للپیشنهادات و للافاذات العالیه، حفظه کم الله جمیعا
ادامه دارد ...
سلامی دوباره
سلام ، سلام به همه دوستان . سلام به همه گوگولی های وبلاگ نویس . حال و احوال ؟ دیدید برگشتم !!!
خواهش می کنم ، خواهش می کنم ماچ و بوسه را بزارید برای بعد .( لطف کنید یه کلینکس ! بدید جناب مستطاب سپار ) تعریف کنید ببینم چه خبرا ، از سپار خودم چه خبر ، از یاس جونم ، جوجه مامانی عزیزم ، و از همه مهمتر جناب آقای مهندس بائوباب دامه ظله برکاته ( خوشت نیاد، خوشت نیاد! من ... زیاد دارم .نیازی به تو نکبت هم ندارم ولی حالا یه ذره تحویلت گرفتم دلت نشکنه ) و... . آخی بمیرم ، شکه شدید ها ، عیب نداره ، راستی شنیدم معصومه جونم عمه شده ! (مراتب شادباش منو در نظر بگیر). چند وقتی بود چون با چند تا بی ذوق ( البته از لحاظ ادبی ) مثل شماها! گشته بودم ذوق ادبیم کور شده بود، مجبور شدم چند روزی این لونه شغال رو ترک کنم. تا یک کم حالم جا بیاد و قدمی در راه خدمت رسانی ادبی به وبلاگ نویسان تمامی نقاط جهان برداشته باشم . خوشحال شدید ها ؟ جون من نگو نه ! برای چی خوشحالید ؟ خوب معلومه :
1) از این به بعد میتونید از سرچشمه جوشان ادبی من فیض اکمل ببرید
2) از این به بعد یک آدم با جنبه دارید که هرچه می خواهید میتونید باهاش درد دل کنید ، فحش بدید ، انتقاد کنید و... ( البته فقط های جنبه ها )
3) هرچی تونستی می تونی فکر کنی ( هر کی اندازه ظرفیتش )
در پایان از همه دوستان که هنگام خواندن این نوشته حلقه اشک شادی در دو خورشید سیاهشان ( البته برای اوناییکه لنز نزاشتن ) کمال قدر دانی و تشکر خود را ابراز میدارم و با امید روزهایی خَش در کنار هم
وویگولنززجگ :
من گوش به صدای کوه های دور دست فراداده ام
و چشم به راه پیام دریاهای دور هستم
از خاک هدیه ای را امید دارم
و در باد گوش به پیام دوست میدارم
من در انتظاری هستم جاودانه و دنیا را جاودانه دوست میدارم
منتظر پیام های صمیمانه شما !! هستم .
اعترافات
اااا
حالا من هرچي از خودم شخصيت به خرج مي‌دم و هيچي نمي‌گم اين آقايون تنبلي و بي‌كاري و بيعاري و ... خودشون رو گردن اين بائوباب مي‌اندازن. البته من كه مي‌دونم اين قضايا كمي تا حدي ريشه در دانشگاه داره (آخه اونجا هم هركي هر گندي مي‌زنه آخرش به من مي‌رسه، هرچند بيرونم كرده باشند :)) ) اما به هر حال خدا بده شانس كه اين بائوباب آفريده شد تا شما ها بتونيد رو ديوارش راه بريد و هر جا كم مياريد از بائوباب مايه بگذاري.
در همين راستا يك شعر از مرحوم ابوالقاسم حالت (كه اين روزها با جمع آوري آثارش دارم بد جور حال مي‌كنم) به ذهنم رسيد كه شايد جواب اين حضرات هم داخلش باشه.
‌‌
*******
‌‌‌
محتسب ديد کراواتم و غريد چو شير
گفت: اين چيست که بر گردن توست اي اکبير؟
گفتمش چاکرتم نوکرتم سخت مگير
مي کنم پيش تو اقرار که دارم تقصير
کانچه اسباب گرفتاري هر مرد و زنست
همه تقصير کراوات منست

لکه ي غرب به دامان شما اصلا نيست
نام دختر , کتي و مرسده و ژيلا نيست
کت خوش فرم شما طرح فرنگي ها نيست
جين آن تازه جوان تحفه ي آمريکا نيست
اين کراوات فقط کار سوييس و وين است
همه تقصير کراوات منست

گر که سيمرغ نشستست سر قله‌ي قاف
کند از ياري مرغان دگر استنکاف
اگر اصناف ندارند اثري از انصاف
گر کند بخش خصوصي به خلايق اجحاف
گر فلان گردنه دست فلان راهزنست
همه تقصير کراوات منست

گر که وارون شده بالکل جريانات امور
گر کنون مور چو ماري شده و مار چو مور
اگر امروز چه بنا چه مقني چه سپور
هر که هر جور که زورش برسد گويد زور
گر سر و کار تو با چند نفر قلتشن است
همه تقصير کراوات منست

تا شود دوره‌ي خوشبختي امت آغاز
نه به تدبير و سياست، نه به سعيست نياز
گر کنم بنده کراوات خود از گردن باز
بار ديگر شود اين ملک بهشتي ممتاز
چون کنون آنچه گرفتاري و درد و محنست
همه تقصير کراوات منست.
‌‌‌
(با تخليص زياد!)
عيد و فال حافظ
ديشب كه شيخنا فرقان قدم بر چشمان بي بصيرت اين حقير گذاشتند و خويشتن را بر بنده كوچك آويزان نمودند اولين فالي كه صبح جمعه گذشته كه مصادف با عيد روزه داران و روضه خواران بود از ديوان حضرت حافظ كه هفته پيش با كلي دقت در ظرايف مثلا اينكه حتما به تصحيح اساتيد بزرگوار غني و قزويني باشد و با خطي خوش و خوانا نگاشته شده باشد خريده بودم، نشان دادم و شيخ بلند بخت ما، مرا به نوشتن آن در وبلاگ هزار دستان مجنون تشويق و ترغيب نمود (توجه كنيد كه من هيچ وقت مشوقانم را فراموش نمي كنم.) و من با توجه به ضيق وقت و قلت حال واسع عزم نمودم و اين غزل زيبا را بر لوح مجنون ثبت كردم.
( راستي خدا تمام وعده شكنان عالم را به عاقبت اين بائوباب دچار كنه، مي خواستم به مناسبت عيد، خود شيريني از خودم در كنم و يك عيدي اينترنتي بدم بهتون كه بعضي ها، توجه كنيد ، ميگم بعضي ها من رو پيچوندن و شما رو از مزه شيرين من بي بهره كردند.)
***
ماهم اين هفته شد از شهر و به چشمم ساليست
حال هجران تو چه داني كه مشكل حاليست
***
مردم ديده ز لطف رخ او در رخ او
عكس خود ديد گمان برد كه مشكين خاليست
***
ميچكد شير هنوز از لب همچون شكرش
گرچه در شيوه گري هر مژه اش قتاليست
***
اي كه انگشت نمايي به كرم درهمه شهر
ده كه در كار غريبان عجبت اهماليست
***
بعد از اينم نبود شايبه در جوهر فرد
كه دهان تو درين نكته خوش استدلاليست
***
مژده دادند كه بر ما گذري خواهي كرد
نيت خير مگردان كه مبارك فاليست
***
كوه اندوه فراغت به چه حالت بكشد
حافظ خسته كه از ناله تنش چون ناليست
***********
اللهم عجل لوليك الفرج
حس انسان دوستي
دوستان آمده ام باز كه اين دفتر ممتاز كنم باز و شوم قافيه پرداز سخن را كنم آغاز بنام خداوند تبارك و تعالي كه غفور است و رحيم است صبور است و حليم.......
القصه
از دانشگاه كه مي‌آمديم، ماشين رو تو فاصله‌اي گذاشته بودم كه حد‌اقل 10 دقيقه پياده‌روي رو شاخش بود و زير اين بارون دوست داشتني حسابي خيس شديم.
البته بماند كه يكي دو باري ماشين‌هاي نامرد هم به سر تا پاي هيكلمون يه حال اساسي دادند.
مرامي به خرج دادم و يكي از بچه‌ها رو بردم رسوندم در خونشون (البته چون داشتيم بحث داغي مي‌كرديم) توي اوين.
ساعت حدود 9-9.5 بود. دور زدم تا به سمت خونه برگردم يك بنده خدايي رو جلوتر ديدم كه زير بارون مثل موش آبكشيده وايساده و مدام دست براي ماشين‌ها تكون مي‌ده.
دلم به حالش سوخت. زدم روي ترمز و گفتم داداش بپر بالا تا يه جايي برسونمت.
داداشمون تا سوار شد سر صحبت رو باز كرد و گفت:
- داداش مي‌شه يك كمكي به من بكني؟؟؟ من همين الان از زندان (اوين) آزاد شدم. خانواده‌م طردم كردند و دنبالم نيامدند و من الان هيچي پول ندارم كه برگردم به سمت شهرمون!!!!!

آقا ما رو مي‌گي فقط خودمون رو خيس نكرديم. كلي به خودم فحش دادم كه بابا تو به عمرت يك كار خير نكردي حالا نصفه شبي كار خيرت چي بود نمي‌دونم.
پيش خودم گفتم تو اين تاريكي كوچه پس كوچه‌هاي اوين الانه كه يك چاقو بياد زير خرخره. فقط دعا مي‌كردم ماشين و پول رو بگيره و بره و بلايي سر خودم نياره. (آخه مي‌دونيد من هنوز جوونم، آرزو به دل دارم :)) )
خلاصه 500 متر جلوتر رفتم كه يك سوپر ماركت رو باز ديدم كه البته كمي دور و برش شلوغ بود و البته توي اون تاريكي نور زيادي هم از خودش منتشر مي‌كرد. من هم بلافاصله زدم كنار و خيابون اصلي رو نشون بنده خدا دادم و گفتم ببخشيد داداش من اين بغل خونمونه. شما هم 100 متر بري جلوتر خيابون اصلي. من نمي‌تونم بيام اونجا ميافتم تو اتوبان و بايد كلي برم جلو دور بزنم تا برگردم. شما برو.
خلاصه كلي آويزون شد كه پولي بگيره يا مي‌گفت داداش حداقل تا فلان جا ما رو برسون و .....
خلاصه پيچونديمش. يك نفس راحت كشيدم و راه افتادم سمت خونه.

نكته غير اخلاقي: من ديگه عمرا دلم براي كسي بسوزه.

نكته اخلاقي: اي آدم بي‌شخصيت. همين كارها رو مي‌كني كه اين آدمها هيچ وقت اصلاح نمي‌شن. شايد واقعا راست مي‌گفت، محتاج بود، چه مي‌دونم، شايد مانده در راه بود ........
اما خوب، جرمش چي بود كه خانواده طردش كرده بودند!!! حتي نيامده بودند دنبالش!!!!
‌‌‌ ‌‌‌
نتيجه‌ش با شما
تبريك عيد

باسمه تعالي
عيد رمضان آمد وماه رمضان رفت*****صد شكر كه اين آمد و صد حيف كه آن رفت
اين ماه عظيم و عزيز هم تمام شد در حديثي از حضرت رسول صلي الله عليه و آله روايت شده:(واي به حال كسي كه اين ماه از او بگذرد و خدا از او نگذرد)،ان شاءالله ازماهم گذشته با شند.
جا دارد كه د ر اين روز مبارك اولأ تبريك گفته ثانيأ فرازهائي از دعاي حضرت زين العابدين عليه السلام را تقديم حضورتان كنم:
اي آنكه رحم ميكني بر آن كه بندگان به او رحم نمي كنند،و اي كسي كه مي پذيري كسي را كه شهرها نمي پذيرندش،و اي كسي كه اصرار كنندگان را نا اميد نمي كني،و اي كسي كه دست رد به سينه توقع داران نمي زني،و اي كسي كه پيش كش بيقدار را مي پذيري،و كمترين كاري كه برايت كنند سپاس ميكني،و اي كسي كه عمل اندك را قدر مي نهي،و مزد بزرگ را به آن مي پردازي،و اي كه هر كس به تو نزديك شود به او نزديك مي شوي،و اي كسي كه هر كس از تو روي بر گرداند تو به حضرتت فرامي خواني،و اي كسي كه نعمت خودت را تغيير نمي دهي.
هر بزرگي پيشگاهت كوچك است،و هر شريفي در جنب شرف تو حقير است،به غير تو روي كرده اند نا اميد شدند،و انان كه جز تو را طلب كرده اند به خسران نشسته اند.
بزرگواريت كاملتر،احسانت فراگيرتر،و نعمتت تمام تر،تمام اينها بوده و هست و خواهد بود، و حجت تو برزگتر از آن است كه به طور كامل وصف شود، و بزرگي تو بالا تر از آن است كه به كنهش برسند،ونعمتت بيشتر از آن است كه كسي بتواند بشمرد،و احسانت بيش از آن است كه كسي كمترين آن را شكر كند،واكنون نبودن زبان سخن از ادامه سپاست ناتوان ساخته،و زبان تمجيدم از كار افتاده، ونهايت قدرتم آن است كه به درماندگيم اقرار كنم نه از سررغبت به كوتاهي عملم در ستايش تو –اي پروردگارمن-بلكه از باب نا تواني ،اينك منم كه به درگاهت روي آورده ام و از حضرتت توقع پذيرائي نيك دارم.پس بر محمد و آلش درود فرست و رازم را بشنو،و دعايم را مستجاب كن،و روزم را به نا اميدي و تهيدستي نرسان،و در دريوزگيم دست رد به سينه ام نزن،و رفتنم را از پيشگاهت،وبازگشتم را به حضورت گرامي بدار،زيرا در آنچه بخواهي دچار مضيقه نمي شوي،و در برابر خواسته ها نا توان نمي باشي؟و بر هر چيزي قدرت داري،و هيچ حول و قوه اي جز به دست خداي بزرگ نيست.
*************
صحيفه مباركه سجاديه شماره 46
عید فطر
عیدتان مبارک
عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت

مصلح الدین سعدی شیرازی :

برگ تحویل می کند رمضان بار تودیع بر دل اخوان

یار نادیده سیر، زود برفت دیر ننشست نازنین مهمان

ماه فرخنده روی برپیچید و علیک السلام یا رمضان

الوداع ای زمان طاعت و خیر مجلس ذکر و محفل قرآن

بهر مردمان ایزدی بر لب نفس در بند و دیو در زندان

تا دگر روزه با جهان آید بس بگردد به گونه گونه جهان

بلبلی زار می نالید بر فراق بهار وقت خزان

گفتم انده مبر که باز آید روز تو روز و لاله و ریحان

گفت ترسم بقا وفا نکند ورنه هر سال گل رمد بستان

روزه بسیار و عید خواهد بود تیر ماه و بهار و تابستان

تا که در منزل حیات بود سال دیگر که در غریبستان


تبریک عرض می کنم خدمت همه دوستان و آرزو می کنم طاعات و عبادات همه شما مورد قبول حضرت دوست قرار بگیرد. امیدوارم خدا به همه مان توفیق دوری از گناه بده و هر روز بیش از پیش ما را به سمتی که دوست می دارد ببرد.

« الهی انت کما نحب و اجعلنا کما تحب »

و اما فرازهایی از دعای قنوت نماز عید سعید فطر :
اللهم ... اسئلک بحق هذاالیوم ... ان تصلی علی محمد و ال محمد و ان تدخلنی فی کل خیر ادخلت فیه محمد و ال محمد و ان تخرجنی من کل سوء اخرجت محمد و ال محمد .... اللهم انی اسئلک خیر ما سئلک فیه عبادک الصالحون و اعوذ بک مما استعاذ منه عبادک المخلصون .

سخنرانی آفای فاطمی نیا را در شب عید فطر یکی از سالها گوش می کردم ایشان از سید بن طاووس نقل میکرد که گفته ( بدین مضمون): « عید سعید فطر را دست کم نگیرید و آن را به بطالت نگذرانید که نمیدانید که پذیرفته یا رد شده اید ، و اما اگر امید دارید که اعمالتان در درگاه حق پذیرفته شده باشد شایسته است که امروز را به شکر گذاری حق مشغول باشید و اگر خدای ناکرده این ظن را دارید که آن گونه که باید عمل نکرده اید بهتر است امروز را به استغفار و توبه و انابه مشغول باشید »

باشد که خدا همه مان را مورد رحمت خود قرار دهد و عاقبت همه مان را ختم به خیر کند.

عید است و دلم خانه ویرانه ، بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه ، بیا
یک ماه تمام مهیمانت بودیم
یک روز به مهمانی این خانه بیا
منو
آواي دل
Your Browser doesn't Have Special Plugins...Please Use IE or FireFox or Opera
ياران
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است