پيش درآمد

شايد به بزرگترين گناه آلوده شوم! ديگر از پاکي آلوده شده‌ام ... تن من بيدريغ و بي‌پروا از مرگ و روحم خسته است ... روح من خسته است از اين تهمتها که در اوج معصوميت به ناروا او را آلوده خواندند... روح من خسته از دروغيست که مردم به او نسبت مي‌دهند، روح من آلوده پاکي شده...

سنگ هيچ گاه نمي‌سوزد يا مي‌سازد با آتش يا ميترکد و به انفجار خويش و نابودي تن در ميدهد!!!
International symbol of marriage is Approved
New York-AP- On June 01, 2005, After 5 years of heated debate, the Commission of Human Rights approved the new
: International Symbol of Marriage



نقش ائمه در احياي دين 2

با سمه تعالي

بحمد الله اين لياقت را يافتم تا بتوانم قسمت دوم اين مجمو عه را تقديم شما گراميان كنم.اميدوارم اولا مفيد و ثانيا ايراد هايش را گوش زد كنيد.

«فبشر عباد الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه»

نقش اصلي ائمه عليهم السلام

همچنانكه مي دانيد در اسلام دو منبع وجود دارد:1-قرآن 2-سنت نبوي

قرآن را خداوند سبحان عدم تحريف شدنش را در سورمختلف بشارت داده،مثل:سوره حجر آيه 9:«انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحا فظون».

ولي سنت نبوي كه تفسير كننده قرآن مي باشد از عقايد گرفته تا احكام عمليه بعضا تحريف شده است.

لذا وظيفه ائمه اطهار اين بود كه در مقطع امامت و وصايت خود جلو گيري از تحريف شدن سنت حضرت كنند،به همين خاطرهم،12 وصي پيامبربا مجاهدتهاي خودشان سنت حضرت را به جامعه بشري برگردانند.

خدمات حضرت امير سلام الله عليه در راستاي مسئوليت ائمه در احياي دين

1- جمع آوري قرآن به همان تر تيبي كه پيامبر فرموده بود،بعد از دفن حضرت رسول صلوات الله عليه.

2- راهنمايي خلفا خصوصا در احكام و قضاوتشان،چون بعضي اوقات خلاف اصل حكم مي دادند حضرت آنها را به اشتباهشان آگاه مي نمود.

3- پاسخگويي حضرت به علماي اهل كتاب،چون بعد از انتشار اسلام به بيرون جزيرة العرب به روم شرقي و ايران،دانشمندان يهودي و نصاري براي اطلاع بيشتر به آنجا مي آمدند تا از اوصاف حضرت و اوصياء او اطلاع كسب كنند به همين علت چون غاصبان حكومت نمي توانستند جواب دهند آنها را به سراغ حضرت امير سلام الله عليه ارجاع مي دادند.

4-بعد از وفات حضرت رسول صلي الله عليه و آله حكومت، برعليه بني هاشم و اهل بيت يك نقشه زيان باري طرح ريزي كرد و اينها رااز حقوق خود منع كرد به همين خاطر حضرت امير با يك برنامه حساب شده طرح آنان را خراب كرد.

5- خلفاي سه گانه عليهما عليه بر خلاف قرآن و سنت، نظام طبقاتي بر قرار كردند كه حضرت اميرسلام الله عليه بعد از قبولي حكومت اين نظام را بر هم ريخت.

6- خلفاء با منع كردن نقل حديث باعث تحريف شدن سنت نبوي تا آنجاييكه در احكام هم تحريف ديده مي شود. ولي حضرت بعد از قبولي حكومت در بين خطبه ها يشان و سخنرانيها عقايد و احكام اسلام را بر مردم بيان كردند و صحابه را در نقل حديث آزاد گذاشتند.

7-همانطور كه قبلا گفتيم قرآن و سنت مدارك مهم اسلامي است.اما بعد از عمر رضي الله عنا سيره شيخين نيز وارد سنت شد و با عملش نسبت به عثمان(شوراي شش نفري)و طريقه به مسند رسانيدن آن باعث شد حضرت امير سلام الله عليه بعد از رسيدن به حكومت آن سيره را غلط خوانده و فقط سيره حضرت رسول صلي الله عليه و آله را بر مردم ابلاغ كنند.

اي بابا
‌‌‌
* بدترين چيز اينه كه آدم منتظر ايميل يك عزيزي باشه، بعد از مدتها تا MSN Messenger رو باز مي‌كنه پيغام بده كه يك ايميل جديد رسيده.
با هزار ذوق و شوق ايميل رو باز مي‌كني (البته بماند كه 7-8 باري قطع مي‌شه يا Eror ميده).
تازه وقتي باز شد مي‌فهمي كه Hotmail Stoff بوده.

* اين موبايل‌ها هم ديگه شورش رو درآورده. نمي‌دونم چي شده. خونه‌ي ما كه از ابتدا تا الان اصلا آنتن نمي‌داد (البته به غير از نقاط خيلي خاص)
امروز متوجه شدم كه آنتن كامل كامل نشون مي‌ده اما هميشه با پيغام Limited Service روبر بود و يك تماس هم نتوانستم باهاش بگيرم و البته SMS هام هم هنوز پشت خطه :(( .
نكته جالب‌تر اينكه هر از چندگاهي سري به آنتن تاليا مي‌زنه!!!!!!
خدا به خير بگذرونه، حتمافردا هم پيغام مي‌ده "مشترك محترم شارژ كارت شما تما شده است !!!" بعد ديگه خر بيار و ...
‌‌‌
مهموني
‌‌‌‌
تك افتاده بودم! توي مهموني رو مي‌گم! با اينكه چند نفر آشنا اونجا بود خودم رو مخفي نگه مي‌داشتم، اصلا حال و حوصله سوال و جوابهاي ايلي رو نداشتم!
حوصله‌م سر رفته بود. نگاهم رو به اطراف مي‌چرخوندم تا شايد موضوعي براي تماشا يا حرفي براي شنيدن يواشكي پيدا كنم.
يكدفعه حواسم جمع بازي 4-5 تا از بچه‌هاي 5-6 ساله شد.
يادم مي‌آد وقتي كوچكتر بوديم، اگه با بچه‌ها جور مي‌شديم، اولين بازيمون مامان بازي بود. يكي مامان مي‌شد و ديگري بابا. دو،سه تا ديگه هم نقش بچه رو بازي مي‌كردند و بقيه و اگه زورمون مي‌رسيد بزرگترها هم نقش مهمان رو بازي مي‌كردند و بعدش هم پذيرايي‌هاي مخصوص خودمون و...
بازي اونها هم يك چيزي شبيه همون بازي خودمون بود فقط با اين تفاوت كه خونه‌اي در كار نبود و مامان و بابا و مهموني هم وجود نداشت. يك نفر كه خود را رييس يا مديرعامل مي‌ناميد نشسته بود و بقيه را دعوت به حضور در جلسه‌ي مهمي مي‌كرد. چنان كه داد مي‌زد جمع شيد كه جلسه‌ي مهمي داريم.
اما وجه تشابه‌ش با بازي ما همون قسمت آخرش بود، هرچي نگاه كردم توي اون جلسه كودكانه هم چيزي به جز پذيرايي نبود!!!!!!!
سفر شبانه
دوشنبه عصر براي كاري با شيخنا فرقان و يكي از رفقا كه سيدي بيش نيست رفتيم ابتداي جاده قم. تا برسيم اونجا در مسير هوس تفرش زد به سرم و پيشنهاد كردم كه بريم تفرش و اون دوتا آويزون هم قبول كردند. قرار شد يك ساعته كار رو انجام بدهند ولي كارشون سه ساعت طول كشيد، لامروت ها. هنگام سوار شدن به ماشين من گفتم كه ساعت 9 شب كه ديگه تفرش نميرن تازه بايد ساعت 8 صبح هم تهران مي بوديم. وقتي ميشه تفرش رفت كه بشه از هوا و دشت و دمن اونجا استفاده كرد. پس از تفكري چند تصميم گرفتيم به شهر خون و قيام، « قم » بريم.
50 كيلومتر مونده به قم ديگه جنون رو تموم كردم و پيشنهاد دادم بعد از قم به شهر تاريخي اصفهان بريم و روي سي و سه پل سُك سُك كنيم و برگرديم. خدا رو شكر همه رفقا هم مثل خودم آويزون هستند و مغزشون پاره سنگ ميبره، اون دو تا هم قبول كردند، ماشالا بلد نيستند « نه » بگن. حالا من و فرقان هيچي، اون سيد كه متاهل بود. ميدونيد چه كار كرد؟؟ معلومه با وقاهت تمام اهل و عيال رو پيچوند. فرقان عبارت قشنگي براي بعضي از سيدها داره، قال فرقان ( كثر الله عباداته ) : « خدايا!! مگر گرگ نبود سيد آفريدي.» البته اين حرف، وقتي من به سادات اطرافم و شيرين كاريهاشون نگاه ميكنم خيلي درخور و به جاست. فكر كنم آخرش هم هرچي شفاعت و آمرزش اهل بيت باشه خرج اين سادات بشه و به ما چيزي نرسه.
خداوندا چرا ترك آفريدي *** مگر سيد نبود گرگ آفريدي
جاتون خالي، عجب زيارت و عبادت باحالي بود. حاج فرقان گفت احتمالا زيارت امشب از حرم حضرت معصومه ( سلام الله عليها ) در شب تولد پدر گراميشان در جواب به مراسم اسكل كنان بائوباب نصيبمون شده. هر عملي را عكس العملي است.
هر چه كني كشت همان بدروي *** كار بد و نيك چو كوه و صداست
اونجا بود كه من از خدا خواستم هرچه زودتر قسمت كفتر يا غزال من رو نصيبم كنه تا دفعه بعد كه يهو زد به سرم برم سفر به جاي اينا با اونا برم اگرهم نخواست بياد مثل اون سيد بپيچونمش تا دلم خنك بشه ( البته رفقا ميگن كه نشانه هايي از ذلالت در من وجود داره ولي خب تا حالا كه شكوفا نشدن.). تو حرم حضرت معصومه (س) دلم هوس مشهد كرد، شايد تو اين دو، سه هفته قسمت بشه تا حالا كه هر وقت دلم هوس مشهد كرده توفيقش پيش اومده.( يك بار همينطوري كه اصفهان رفتيم، با شيخ فرقان رفتيم مشهد، جاتون خالي بود كلي داغون شديم ولي مشهد بود ديگه …)
ساعت 30/12 به سمت اصفهان راه افتاديم. آسمون پر ستاره كوير كه عروس گيتي هم همراهشون بود سرود سبك بالي سر مي داد. يك جايي ماه سرخ رنگ شده بود، ديگه داشتم ديوونه ميشدم، عجب آسموني، عجب ماهي، عجب شبي، اگر اين بين هم سياوش « عسل بانو» يا « بارون رو دوست دارم هنوز» رو بخونه كه ديگه معركه ميشه. جاي هري بيك و بائوبيك خيلي خالي بود. وقتي خسته شدم فرمون رو به فرقان سپردم و رفتم عقب ماشين و لالا...
با ترمز هاي پياپي فرقان از خواب بيدار شدم، بلند شدم، بعله رسيده بوديم. توي اين شهر هر 50 متر يك چراغ راهنمايي كاشتن كه ساعت 5/3 بامداد هم سبز يا قرمز ميشه، ما هم با وجدان، تك تك چراغ قرمزها رو ميايستاديم و به اونا كه رد ميشدن ناسزا مي گفتيم.. ساعت چهار بود و ما روي سي و سه پل، چه نورپردازي اي، زاينده رود چه زيبا بود. « برم اونجا بشينم در كنار زاينده رود *** بخونم از ته دل ترانه و شعر رو سرود» دلم براي بائوباب تنگ شد و يك sms براش فرستادم تا اون رو هم اون موقع صبح در شعفم سهيم كنم، چه كنم ما كه بخيل نيستيم. به قول يكي ديگه از سادات با « دوربين موبايل دار » فرقان چندتا عكس گرفتيم كه در اسرع وقت ميذارمشون همين ورا.
بعد از سي و سه پل به سمت پل خواجو رفتيم. ميان راه به دنبال سرويس بهداشتي هم ميگشتيم كه درون پارك كنار زاينده رود پيدا كرديم. وقتي با فرقان براي ساختن وضو رفتيم به سمت سرويس بهداشتي سر در ساختمان نوشته بود « سرويس بهداشتي آقايان (رايگان) » ، من و فرقان زديم زير خنده، حق بدين اصفهان بود ديگه. داخل كه شديم يك بابايي اومد گيرداد كه اينجا به كسي پول ندين و اگر كسي پول خواست به نماينده پيمانكار فلان جا خبر بدين چون اصغر كه اينجا كار ميكرده از اكبر ايدز گرفته و از اين قبيل، درسته كه من تو دلم بهش ميخنديدم و ميگفتم داداش جلوت يه ايدزوو وايستاده ولي اون كه نمي دونست، خلاصه وضو گرفتن ساعت 45/4 صبح ما با قصه سرايي يك اصفهاني كه مي خواست فلسفه پول ندادن رو يادمون بده گذشت.
يك مسجد يافتيم كه ملت دم درش منتظر بودند عوامل مسوول در رو باز كنن، متعجب گشتيم و به راه ادامه داديم تا اذان رو گفتن و مسجدي در باز ديديم و رفتيم داخل. بعد از خواندن نماز جماعت كه به اندازه نماز ظهر تهران طول كشيد، فرقان نظرم رو به دستور عمل برگزاري مجالس ترحيم مسجد جلب كرد، آخ خنديدم، واي خنديدم، نمي گم چي بود چون عكسش رو گرفتيم فقط بايد يه نمه زووم كنيد تا نوشته ها رو ببينيد.
بعد از نماز راه افتاديم سمت تهرون ، از يك پدر بهداشت راه رو پرسيديم كه از حرفهاش فقط ميدون احمدآباد رو فهميديم ، اونطرفتر از يكي كه روي جدول نشسته بود پرسيديم تهرون از كجا بريم كه بنده خدا هي اينور، اونور رو نگاه كرد وقتي مطمين شديم قاط زده ازش پرسيديم ميدون احمدآباد كجاست كه يك دفعه از خواب پريد و آدرس رو با چندتا چهار راه و فلكه و ميدون و راست گرد و چپ گرد درست و كامل داد، خدا حفظش كنه، خواب بيچاره رو پاره كرديم.

نكته جالب برگشت هم سوهان كوچكي بود كه سيد خريد، تابلو بود براي اين خريده كه دل خانمش رو به خاطر دوري بي دليل يك شبه به دست بياره. اللهم كثر ذلائل
الامرات.
اتفاقا پنجشنبه گذشته خونشون بودم، خواستم زيرآبش رو پيش خانمش بزنم كه زود خودش رو نجات داد. خانمش هم با نگاهي عاقل اندر صفيه گفت چرا اصفهان شبانه رفتين؟ 2 يا 3 روز ميرفتين كه قشنگ بگرديد. من هم گفتم كه مزه اش تو همون شبانه رفتن و برگشتن بود كه خاطره اي موندني است قبول داريد بعضي كارها شبانه اش متفاوته ؟؟ (اينجا ياد شيخنا فرقان افتادم، كبلايي در دعاها و راز و نيازهاي شبانه من رو به ياد داشته باش )
ايشالا سفر روزانه’ چند روزه رو ديگه متاهلان با خانمهاشون بروند.
نقش ائمه در احياي دين1

بسم الله الرحمن الرحيم

باعرض سلام و تبريك سالروز ولادت مولود كعبه حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) و قبولي طاعات و عبادات شما عزيزان.
بي مناسبت نيست در اين روز فرخنده مطلبي تقديم ساحت مقدس آن امام همام كنم.ان شاءالله مورد نظر اين ولي خدا واقع شويم ، الهي امين !
مطالبي كه تقديم ميشود برگرفته از كتاب نقش ائمه در احياي دين،علامه سيد مرتضي عسگري (حفظه الله تعالي) مي باشد.براي اطلاعات بيشتر از اين مطالب مي توانيد به جلد 14 اين كتاب مراجعه كنيد.

باسمه تعالي
براي ورود و شروع هر بحثي نياز است تا مباحث الفاظي در ابتدا بيان كنيم.تا در مورد الفاظ به تفاهم برسيم،در آخر نتيجه مطلوب و مورد دلخواه را بگيريم.

1-نبي:انسان برگزيده خداوند كه به وي وحي مي شود.
2-رسول:نبيي است كه از جانب خداوند مامور هدايت مردم و تبليغ وحي الهي به آنان است.
3-وصي پيامبر:كسي است كه از ميان مردم برگزيده شده تا شريعت پيامبر زمان خود را تبليغ كند.مثل حضرت اميرنسبت به پيامبرعليهما سلام.
4-امام:پيامبر يا وصي را گويند كه:براي مردم اسوه ميباشد و احكام خدا را پياده مي كند،لذا اعمال رفتار آنها براي ما حجت مي باشد.
5-خليفةالله:امامي است كه خدا او را پيشواي مردم قرار داده تا در ميان مردم حكومت كند.
6-اهل بيت:14 نفر هستند كه معصوم ميباشند،يعني پيامبر و دخترش و12 امام را تشكيل مي دهند.اهل بيت به عبارت ديگر:تمام معصومين به غير انبياء.

بنابراين نبوت نبي،رسالت رسول،وصايت وصي،امامت امام،خليفة الهي خليفه،همه از جانب خداست و اين مقامات به هيچ عنوان غصب شدني نيست ،لذا اين مطلب كه غصب خلافت مي گويند غلط است،اينطور بايد گفت:غصب حكومت.
به روسري قرمزي sms 42
شانزدهم مرداد (1:21 تا 2:38 بعدازظهر)

?Fereshteh : salam.esme shoma chie
?Baobab : shoma
.Fereshteh : man baraye moarefie khodam bayad esme shoma ro bedunam
Baobab : baobab
?Baobab : shoma
.Fereshteh : man fereshteh hastam az khanandehaye weblogetun.ba ID shahin shomaratun ro gereftam
?Baobab : beja neiaram? Salim kamel begoo
?Baobab : saket shodi?goftam kisti? Man ro az koja mishnasi? Ba man chikar dari
?Fereshteh : goftam ke man fereshteh hastam.haletun khube
...Baobab : shahin ya fereshteh ya
.Fereshteh : fereshteh.shahin ID chatam hast.in mobaile babam hast ke daram sms mizanam
.Baobab : mashkuk mizany
?Fereshteh : yani chi
.Baobab : man ke midunam manzoret chie
.Fereshteh : yani chi? Man un matlabetun ro khundam.kheili bad javab dadin.bye
Baobab : shokhi kardam mikhastam bebinam khanum hasti ya alaki migi .zang bezanam ya na? 1
?Baobab : rast bego koja be webe ma ashna shodi
.Fereshteh : na.alan bayad beram
.Baobab : yeki talabe man
Baobab : 2
سه شنبه هجدهم مرداد (بعد از نوشتن مطلب «چند وقتي نبودم» ، از ساعت 11:34 تا 12:51 شب)

Fereshteh : salam.vaghti matlabe shoma ra didam khoshhal shodam.haletun behtareh.Babate anruz mazerat mikham vali shoma keretun khub nabud,omidvaram mano bakhshideh bashed.fereshteh. 3
Baobab : jedi khodet ro dorost moarefi kon
?Baobab : ID yahoo
?Baobab : familetun plz
?Fereshteh : shoma manzuret ine ke man dorugh migam
Baobab : mituni biay chat
Fereshteh : dust daram ba shoma ashna besham. Na dar inja.ye jaye behtar
?Baobab : masalan
.Fereshteh : shoma bozorgtari har ja shoma begi. Pasandam ancheh ra janan pasandad
!!!!????? : Baobab
?Fereshteh : harfe badi zadam
Baobab : na
?Fereshteh : avail ya dovomi?moshkel chie?mishe yek khahesh konam
Baobab : bego.in bad anten mide
!!!!???Fereshteh : chera
Baobab : chi chera
Baobab : key koja
.Fereshteh : mamnunam ke ejaze dadi ye vaght bashe hamdigaro bebinim
? : Baobab
Baobab : tamas begir
Fereshteh : agar emkan dare gharar ro bezaram jome chon ba parisa mikham beram kharid samte afrigha chand ta forooshgah hast adrese daghigh midam.
? : Baobab
.Fereshteh : age shod migiram chashm. Vali adres ro SMS mikonam.khabhaye khubi bebini
?Baobab : in mobile daste khodete
?Fereshteh : man kheili vared nistam be in harakat.manzuret chie
?Baobab : alan zang bezanam javab midi
.Fereshteh : na ama saay mikonam jome begiram.ghablesh etela midam
Baobab : mashkook
Fereshteh : chon mamanam bidare nemitunam harf bezanam.kheili dust dashtam khodam ba shoma harf bezanam.baraye jome lahzeh shomari mikonam.sms aval az tarafe man.
Baobab : khob bezan
? Baobab : nemituni biay chat alan
.Fereshteh : na.bye
Baobab : by

پنجشنبه شب (از ساعت 10:57 تا 11:27)

?Fereshteh : salam bidari
Baobab : are
.Fereshteh : saat 1 mituni biay jolo park melat
Baobab : zang nazadi
? : Baobab
Fereshteh : ma birunim ke mitunam harf bezanam
Baobab : anten nemide
.Baobab : hala zang bezan

اينجا بود كه تماس گرفته شد. اولش بائوباب ترسيد، زود قطع كرد.

.Fereshteh : to ghat kardi khodet ham zang bezan
Baobab : age mituni zang bezan 4
و در اينجا حسابي ترس بائوباب ريخته بود چون با كلي التماس و زاري تونستيم ارتباط رو قطع كنيم. ماشالا چونه راه بيافته كه ديگه ....

***************************
(1) به عبارت خيلي ساده معني اين جمله ميشه «*******»
(2) بائوباب پولدار sms خالي ميفرستد.
(3) ادب اين فرقان من رو كشته حتما اون موقع داشته فكرميكرده كه متن زير رو بنويسه يا نه؟
« سلام عليكم و رحمة الله، برادر بائوباب تقاضا دارم در صورت امكان جلسه اي كه به منظور برقراري معرفت نفوس باشد و انشا الله منتج به اتصال قلوب گردد در مقابل بوستان مردمي ملت برگزار نماييم و ....»
(4) بر اساس لحن نوشته هاي بائوباب حتما شما هم با من موافقيد كه مطمئنا بائوباب از دسيسه سركار بودن آگاه بوده.

****************************

راجع به ابراز فضل بائوباب درباره اسكل شدنش بايد چند چيز رو بگم.
با اون حرفش كه گفته هيچ خل و چلي دنبالش نيست كه باهاش تريپ لاو بذاره موافقم و من به عنوان يك اصل قبولش دارم ( تعريف اصل رو به اطلاعات هندسه دوران دبيرستان ارجاع ميدم) ولي با اين وجود بدش هم نميومد چون به جد دنبال داستان بود و تابلو از 5 درصد احتمال صحت ماجرا هم نميگدشت.
اونجا كه احتمال به اسكل شدگي داده، خيلي ها تو ليست بودن. با توجه به اصل بالا تمام تلاشم اين بود كه آخرين اولويت شك بائوباب باشم. روشنه كه كانديداهاي ديگه در اولويتهاي بالاتر بودند. اگه ميگفتم كي ها تو ليست بودن ديگه كسي من رو به ضايع دادن متهم نمي كرد.
يك جا گفته: « هيچ دختري اينقدر احمق نيست كه بخواد با يه پسر نديده و نشناخته كه به قول خودش تو وبلاگ با اسم بائوباب آشنا شده طرح رفاقت بريزه » . من مخالفم پس چطور من اينهمه خاطرخواه دارم در حالي كه نه من اونها رو ديدم نه اونها من رو؟ مي تونيد از فرقان بپرسيد.
بائوباب هر وقت با من صحبت مي كرد به جاي اينكه به من مشكوك بشه به خودش مشكوكتر ميشد، اييييينه، بايد يك كلاس اسكل كنون براتون بذارم.
خوبه حالا ننوشته كه مسابقه دختر شايسته ماهانه برگزار ميشه، آخه تو ميدوني دختر شايسته چيه يا كيه؟؟ نسبت دختر شايسته به تو مثل پول خرج كردن با فافا ست، يه چيزي بگو كه ديده باشي. تو كه من رو با اون اصلاح زياد ديدي چرا دل بچه مردم رو الكي آب ميندازي؟؟
اون خانم محترمي كه گول ما دو تا رو خورد از سادات بودند كه فرداش خبر از پشيموني اش براي كاري كه كرده به من رسيد، وقتي ماجراي صحبت اون خانم با بائوباب رو به مادرم گفتم كلي از به دنيا آوردن من نادم بود. در ضمن هر وقت بائوباب به خونمون زنگ ميزنه مادرم ميگه هموني بود كه اذيتش كردين.
خداييش مونده بودم چطور تمومش كنم؟؟ كسي نداشتيم كه سرقرار بفرستيم، از طرفي مي ترسيديم هر كي بره سر قرار اين بائوباب گشنه بخوردش. وقتي گفت گوشي ات رو بده گفتم ايول، بذار خودش بفهمه كه اسكل شده، پياده شدم. وقتي برگشتم نميدونيد چقدر برزخي شده بود ، فرورفته بود توي صندلي ماشين، جدا بغض گرفته بودش. انگار ماشينهاي اطرافش رو نميديد، بي هدف از جلوي پارك ملت رفت به بزرگراه مدرس و بعدش بزرگراه صدر حسابي قاطي كرده بود از اونطرف هم رفت پاسداران و ميدون نوبنياد، ميدون نوبنياد رو به سمت بالا بسته بودن، بائو هم قاط زده بود اومد ميدون رو دور بزنه نزديك بود بزنه به يك پژو پارس كه از روبرو داشت وارد ميدون ميشد، من اگر جاي راننده پژو بودم بوق ماشينم رو تو سر بائوباب خالي ميكردم. اونجا بود كه ديگه اساسي گرخيدم و تصميم گرفتم با به عهده گرفتن ناهار، كمي بائوباب آويزون رو از دپرسي درآرم كه خدا رو شكر جواب داد و سالم رسيديم خونه. خب ميدونيد كه بائوباب اصفهونيه، اسكل شدن يك طرف، خرج كردن يك طرف. هنوز داره با اون هايدا ها حال ميكنه، بيچاره نميدونه كه من پول خونم رو دادم.
بائوباب جان حدود 42 sms كه تقريبا 630 تومان هزينه اش ميشه، يادت باشه 630 تومان قبض موبايلت رو خرج فرشته روسري قرمزي كردي ....
همه مطالب نوشته شده بائوباب رو زاييده’ ذهنش اعلام ميكنم و هر چيزي كه نوشته به غير از اونهايي كه خودم گفتم رو تكذيب ميكنم.
بائوباب از اين مراسم سو استفاده هاي ديگه اي هم كرده كه بيانش خالي از لطف نيست، بائوباب بقيه اش رو بنويس.
كفتر پروني

هفته پيش كه اصفهان بودم. حدود ساعت 5 بعد از ظهر بود كه بوق موبايلم صدا در آمد. در رو كه باز كردم صداي آشناي داش بنيامين رو از پشت گوشي شنيدم.
بعد از رد و بدل شدن گزارشات روزانه تهران و وبلاگ و .... داش بني سر صحبت رو باز كرد كه آره يك نفر با آي‌دي مجهولي كه گويا خودش هم نمي‌دونه شاهين يا شهين با اون تماس گرفته و خواستار گرفتن شماره تلفن من براي جويايي احوالم شده.
گفت نمي‌دونم كيه اما حدس مي‌زد از اناث باشه و از اين حرفها. حس كنجكاويم گل كرد. البته شاخ در نياوردم چون خودم تا تهرون بودم 7-8 تا مورد مشكوك داشتم كه يكدفعه مسنجر من رو باز مي‌كردند و ابراز ارادت شديدي به وبلاگ و نوشته‌هاش مي‌كردند!!!! (چه ابله‌هايي پيدا مي‌شن :)) ) كه البته من بهشون خيلي مشكوك بوده و هستم و خواهم بود.
من كه حسابي حس فوضوليم گل كرده بود به بني گفتم خوب شماره رو بده، من مشكلي ندارم، من استقبال مي‌كنم.
بني گفت اگه يكي از دشمنان قسم خوردت بود چي ؟؟؟؟
منم گفتم كه داداش اولا كه دشمنان قسم خورده، جوياي احوال نمي‌شن. در ثاني اگر هم بخوان بشن كه شماره من رو نصفشون دارن و اگه نداشته باشن هم راههاي بهتري هست كه شماره من رو ببينند و علاف تو نشن. احتمالا يكي از اين رفيقاي جديدمونه !!!!
بني هم قبول كرد كه با مسووليت خود من شماره رو به طرف بده.
................................
ساعت حدود 2 و 3 بود كه ونگ موبايل به نشانه آمدن SMS به صدا درآمد. شماره نا آشنا بود و از من خواسته بود خودم رو معرفي كنم. با كمال تعجب كه من بايد خودم رو معرفي كنم يا اون!!!! چون منتظر همچين تماسي بودم جواب دادم بائوباب و طرف هم قبول كرد.
اصلا حال و روز خوشي نداشتم. طرف خودش رو فرشته و از خوانندگان پر و پا قرص وبلاگ معرفي مي‌كرد كه الان داره با موبايل باباش SMS مي‌زنه. من هم كه ديدم داره طفره ميره اصلا اجازه حرف زدن بهش ندادم و در اولين حركت چنان تيكه‌اي بارش كردم كه اگه يه آدم معمولي بود ديگه اصلا اين طرف‌ها پيداش نمي‌شد.
بعد از اين صحبت بلافاصله پشيمون شدم. چون ترسيدم به قول بني يك آدم آشنايي باشه و قصد آزار و اذيت. اما خوب طرف چنان شاكي شده بود كه ول كرد و رفت.
من هم ديگه قضيه رو بيخيال شدم و به ادامه خواب شيرينم پرداختم.
بعد از ظهر تماسي با بني گرفتم و گفتم كه طرف هركي بود پروندمش اما حس فوضوليم نمي‌ذاره آروم باشم. بالاخره بايد معلوم بشه كي مي‌خواد ما رو اسكل كنه. برا همين اگه دوباره تو چت ديديش خفتش كن.
قضيه گذشت تا وقتي من تهرون اومدم. صبح وقتي مطلب گذشته رو تو وبلاگ گذاشتم باز SMS برام از طرف فرشته!!!!! اومد كه آقا من خيلي خوشحالم كه مي‌بينم زنده‌ايد و ... و البته به خاطر چند روز پيش معذرت خواهي مي‌كنم!!!!!!
چندتا SMS ديگه هم رد و بدل شد و طرف از ابراز تمايل براي ملاقات با من خبر داد و البته گفت كه جمعه قراره با پريسا براي خريد بره جردن و من بيام و همراهيشون كنم!!!
طرف واقعا اين كاره نبود. از نوع SMSهاش معلوم بود كه يك پسره و قصد اسكل كردن من رو با كشيدن سر قرار داره اما اينكه كي‌باشه فقط از دو نفر بر مي‌اومد (بني و فرقان) يا آقاي (...و .........) . به هر حال قرار شد براي قرار روز جمعه تماس بگيره (تا حالا همش SMS بود) پنجشنبه شب.
ديگه شكم به يقين تبديل شده بود. هيچ دختري اينقدر احمق نيست كه بخواد با يه پسر نديده و نشناخته كه به قول خودش تو وبلاگ با اسم بائوباب آشنا شده طرح رفاقت بريزه.
پنجشنبه تلافي كردم. سر ظهر زنگ زدم و بنيامين رو از خواب بيدار كردم و مستقيم رفتم سر اصل مطلب.
- جونور تويي
- مگه آزار داري
بنيامين هم خودش رو به كوچه علي چپ زد كه نه و نيست و من خبر ندارم و ... و خلاصه كاملا ذهن من رو مشوش كرد. (من كه مي‌دونستم با شيخنا فرقان دوتايي مي‌خوان من رو اسكل كنند ولي خوب مدركي نداشتم و از طرف ديگه هم هيچ جور شماره موبايل فرقان رو به من نمي‌دادند!!!!)
چون من معمولا عرضه چنين كارهايي ندارم قرار شد كه اگه قراري گذاشتيم بنيامين من رو همراهي كنه و اون بره جلو و خودش رو بائوباب معرفي كنه!!!! و من هم از دور اوضاع رو بپام.
راستي يادم رفت بگم كه طي قرار قبلي مي‌خواست موبايل شيخ احمد (فرقان) رو بدزدم كه چون اصلا حالم خوب نبود به كل يادم رفت كه يادم رفت.
اواخر شب بود كه SMS از فرشته خانم!!! رسيد كه قراري براي فردا بگذاره. من هم در جواب نوشتم كه قرار بود زنگ بزني. به محض اينكه اين رو فرستادم گوشيم صداش در اومد. بله خودش بود.
برداشتم. صدا، صداي دختر بود. بعد از سلام ظاهرا طرف سعي داشت از دست من فرار كنه. هي مي‌گفت كه فردا سر قرار مي‌گم.
قرار گذاشته شد. جلوي پارك ملت، كافي شاپ ...، ساعت 1 بعدازظهر.
پرسيد چه لباسي مي‌پوشي و من هم پيچوندم به سمت خودش و گفتم شما چي مي‌پوشي؟
- من يه روسري قرمز سرم مي‌كنم.
- خوب منم روسري سرم نمي‌كنم!
خنديد و گفت:
- شما يك كلاه آبي سرد بزار اونجا دعواي استقلال پرسپوليس را بندازيم. حالا جدي چي مي‌پوشي.
من هم كلي فكر كردم و گفتم پيراهن زرد (نه از اين رنگ خوشم مياد و نه تا حالا پيرهني اين رنگي داشتم)
گوشي رو گذاشت.
من بلافاصله با بني تماس گرفتم (كمي شكم به بني كم شده بود اما هنوز نه به طور كامل مخصوصا وقتي كه گفت كجاست) خلاصه بهد از فحش و فحش كشي كه ممد اگه من سر كار برم مي‌كشمت و از اين حرفها قرار شد فردا ساعت 12.5 برم دنبالش تا با ماشين بريم سر قرار.
جمعه صبح اول وقت از خونه زدم بيرون. مقصد خونه دختر عمه‌م بود. چندتا از فاميلهامون هم اونجا بودن. از سير تا پياز ماجرا رو تعريف كردم و گفتم كه بچه‌هاي دانشگاهن احتمالا و مي‌خوان من رو اسكل كنند و احتمال خيلي زياد دست بنيامين تو كاره. براي همين قرار شد پسر دخترعمه‌م هم كه از من دست و پا چلفتي تره من رو همراهي كنه (لازم به ذكر است كه تقريبا هم سنيم). البته دختر عمه‌م گفت اگه اين دوتا بودند پسرش رو جلو بفرستم ولي اگر واقعا دختر بود خودت جلو مي‌ري!!!!!
ساعت 11 بود كه با بني تماس گرفتم و گفتم آماده باشه. به فرقان هم بگو بياد بچه پرروه، به درد مي‌خوره. اونهم گفت تا من ريش و سبيل و ... مرتب مي‌كنم بيا دنبالمون.
ساعت 12:45 دقيقه بود كه بني از خونه بيرون اومد (عجب قيافه‌اي درست كرده بود مي‌تونست تو مسابقه دختر شايسته سال شركت كنه) و سوار ماشين شد. فرقان رو هم سوار كرديم و راه افتاديم به سمت قرار.
وسط راه من اعلام كردم كه نوه عمه‌م هم بايد ما رو همراهي كنه. مسير رو كج كرديم و رفتيم دنبالش. اون هم كه اومد ديگه ساعت يك و ربع بود. نزديكهاي يك و نيم پشت چراغ قرمز نيايش بوديم. (همون موقع فال گرفتم كه خونديد و خودتون دربارش قضاوت كنيد)
SMS اومد كه كجايي، پس چرا نمياي.
جواب دادم كه تا چند دقيقه ديگه مي‌رسيم.
كافي شاپي كه گفته بود معلوم نبود كجا بود. به هر حال كمي با ماشين جلو پارك ملت بالا پايين رفتيم. بني هم همينطور فحش مي‌داد.
گفتم بني جون بيا گوشيها رو عوض. اون به اين گوشي زنگ مي‌زنه و مثلا تو بائوبابي. گوشي خودم رو بهش دادم و گوشيش رو ازش گرفتم. بعد گفتم پياده شو و از اينا بپرس كافي شاپ ... كجاست.
به محض اينكه بني پياده شد، دفتر چه تلفن گوشيش رو باز كردم و وقتي شماره رو دادم نوشت شيخ احمد (فرقان). كلي به ريششون خنديدم. فرقان هم كه پشت سر من نشسته بود متوجه اين موضوع نشد.
بني رو صدا زدم و گفتم بيا، محل قرار رو پيدا كردم. بني سوار ماشين كه شد گفت چه طور. گفتم اشتباه اومديم. قرار ما پارك قيطريه بود نه ملت.
خود بني از تعجب شاخ دراورد. به سرعت به سمت قيطريه حركت كردم. تو كوچه پس كوچه‌هاي قيطريه زدم كنار. بني گفت:
- چرا وايسادي و نمي‌ري
- صبر كن الان ميريم.
- گوشي من رو بده!
گوشيش رو بهش دادم. تا دفترچه تلفن رو ديد دوزاريش افتاد.
گفتم جفتتون پياده شيد از اينجا پياده بريد خونتون. اونها هم الا و بلا كه بايد بهشون نهار بدم. من هم كل جيپهام ريختم بيرون. 3000 تومان پول بيشتر نداشتم (ايول پول براي كفتر ...). اولين پمپ بنزين نگه داشتم و 2600 تومان بنزين ريختم تو باك ماشين. حالا ديگه اگه ماشين رو از خودم هم مي‌گرفتن نمي‌تونستمن برم خونه.
خلاصه بعد از كلي گردش تو شهر و تيغ زدن نصفه نيمه بني (ساندويچ هايدا)، پس از رسوندن اون دوتا من و نوه عمه‌م هم به خونه اونا رفتيم.

و اين ماجرا همچنان ادامه دارد..........
!مطلبی که 2 بار نوشته شد

به نامش
دو تا مطلب خفن به سفارش بائوباب نوشته بودم تا حال او دو تا کفترباز رو بگیرم ولی هر چی با خودم کلنجار رفتم دیدم تو مراممون جوون ضایع کنی نیست.
هفته پیش نمایشگاه ساختمون بود، منم با احتساب اینکه حداکثر تا 5 سال دیگه منم یه مهندس عمران می‌شم رفتم یک سر زدم، چند تا چیز با حال و ضدحال دیدم که حیفم اومد براتون ننویسم.
1. من نمی‌دونم آخه نمایشگاه ساختمون جای کفتر بازیه؟ 1000 تومن ورودی بدی بیای …… بابا این همه مکان توپ هست اون وقت اومدید نمایشگاه تیپ زدید، بابا هر چیزی جایی داره، خدا شفاتون بده،
2. حالا بازم گروه اول رو می گیم تو کفن، ولی نمی‌دونم یک زن با بچه چند ماهه و شوهرش تو نمایشگاه چی کار می‌کنن؟ بابا اگه به خودتون رحم نمی‌کنید به اون بچه رحم کنید، گرما زده می‌شه، البته کیس‌های باحالتری هم بودند از جمله پیرزن‌های ننه قزقزی!
3. یک سوال برام پیش اومد اونم این که کارمندای شرکت‌های با کلاس کروات می‌زنن یا شرکت‌های بی‌کلاس، آخه هر چی شرکت بی‌کلاس بود کروات داشتن ولی چند تا از شرکت‌های خفن از جمله بوذرجمهر تیپشون ساده بود، البته نظر شخصی من این که کروات چیز احمقانه‌ای هستش مخصوصا تو نمایشگاههای ایرانی، ولی اگه در خارج از کشور نمایشگاه داشته باشی خیلی احمقانس که نزنی!
4. یک غرفه خفن بود مال شرکت بین المللی توسعه ساختمان، همونی که داره برج تهران (برج بین المللی تهران) رو می‌سازه، گفتم برم ببینم چه خبره، اول گیر دادم در مورد اطلاعات فنی ساختمان (ایول مهندس) کم کم یارو شاکی شد گفت آقا ما واحد فروشیم، منم کم نیاوردم و گفتم اتفاقا برا شرکتمون یکی از واحدهای اداری‌اش رو می‌خوام که طرف گفت هنوز قیمت اداری اونها قطعی نشده، ولی مسکونی داریم که از متری 3 تومن شروع می‌شه تا 6 تومن! یعنی تو پنت هاوس‌های تریبلکسش که 4 میلیارد می‌ارزه، قیمت دستشویی 30 میلیون تومن (قیمت یک رونیز با تخفیف)، واقعا بعضی‌ها چه پول‌هایی رو برا چشم و هم چشمی حروم می‌کنن. اون وقت بعضی‌ها محتاج نون شبشونن!
ولی وقتی می‌بینم ملت اینقدر مخشون تاب داره به آینده کاری خودم امیدوار می‌شم آخه شرکت با 35000 متر زمین از قرار متری 1 میلیون تومن، با احتساب اینکه 220000 متر بنا ساخته از قرار متری 600000 تومن (الان تو تهران یک خونه متری 200000 تومن خرجش کنن یک خونه خیلی توپ، من کلی به شرکت حال دادم!) و با توجه به اینکه یکی از بال‌های برج اداری می‌شه، با تخفیف متری 5 میلیون بفروشن، سود خالص شرکت 933000000000 تومن می‌شه، تازه اگه بگیم 33 میلیارد تومنم حق و حساب این و اون رو داده باشه میشه 900 میلیارد تومن!
حالا ایدزو، هی بیا قصه‌های عجب شیر رو بنویس و خودت تو این وبلاگا علاف کن، حداقل از هری یاد بگیر هم سر وقت سر مردم کلاه می‌ذاره و حقوق‌های چند میلیونی می‌گیره، هم به این جنگولک بازی هاش می‌رسه (خوب شد من مالیات نمی‌دم و گرنه خیلی می‌سوختم، تمام حقوق بگیرا بسوزن!).
نتیجه اخلاقی:
وقتی خواهرزادتون می‌یاد کنارتون می‌ایسته که کامپیوتر بازی کنه (شما موس بازی بخونید) ردش نکنید بره تا اون وقت بره دو شاخه رو از برق بکشه و با تعجب بهش نگاه کنه، و گرنه مثل من مجبور می‌شید مطلب رو دوباره تایپ کنید یا حداقل هر چند دقیقهsave کنیدش!
بيا فالت بگيرُم

جاتون خالي، هفته پيش با شيخنا حاج فرقان تصميم گرفتيم به مناسبت برگشت بائوباب يك برنامه تفريحي « اسكل كنان » راه بندازيم كه بعدا داستانش رو تعريف مي كنم. طي اين مراسم پشت چراغ قرمز نيايش و خ وليعصر(عج) فال فروشي اومد به بائوباب گير داد كه جوون يك فال بگير و ...
ما هم رفتيم رو مخش و بالاخره يك فال خريد به 100 چوق (اولش نمي خواستم شعر رو بنويسم ولي ديدم حيفه نوشته نشه، بعد اون ابياتي كه خوشم اومد نوشتم ) :

زلف بر باد مده تا ندهي بربادم
ناز بنياد مكن تا نكني بنيادم

زلف را حلقه مكن تا نكني در بندم
طره را تاب مده تا ندهي بر بادم

مي مخور با دگران تا نخورم خون جگر
سر مكش تا نكشد سر به فلك فريادم

شمع هر جمع مشو ور نه بسوزي ما را
ياد هر قوم مكن تا نروي از يادم

يار بيگانه مشو تا نبري از خويشم
غم اغيار مخور تا نكني ناشادم

حافظ از جور تو حاشا كه بنالد روزي
من از آن روز كه در بند توام آزادم


تفسير فال: اي عزيز نزديكان و دوستان حقيقي خويش را آزرده مساز با وجود آنكه قلبي صاف، آكنده از مهر و محبت و نيتي پاك داري (داره اوق ام ميگيره) سر در گريبان خود داشته باش و خود را انگشت نماي مردم مكن. با درايت(چيزي كه حتما داره)، عمل كن و هميشه دوست خوب (لازم نيست كه بگم منظورش منم) را از دوست نماها تشخيص ده و همه كس را محرم دل مدان.
طالع تو بلند است ولي بدان هر جايي نبايد رفت، نبايد گفت و نبايد خورد (مثلا نبايد سر قرار رفت و هايدا خورد، نبايد همه اش بخوري يك دفعه هم مهمون كن) تا از دل ياران اهل، فراموش نشوي.
هوشيار باش كه دوستان بسيار بدي نيز تو را احاطه كرده اند و تو بيشتر غم نا اهلان را مي خوري تا دوستان رفيق و شفيق خود را(كيه؟ كيه؟ من نيستم)
بر خود دلسوز باش و هر چه خواهي از خداي، خواه تا بي منت خلق باشد كه زود به مراد دل برسي. (ايول، اينم كيمياي ضد دپرسي)
چند وقتي نبودم

سلام خدمت تمامي دوستان و دشمنان عزيز خودم
چند وقتي نبودم. علتش رو بگم راستش اين جناب آلفاي ما كه اينجانب تانژانتش باشم چند وقتي بد جور به سمت پي دوم ميل مي‌كرد (شايد هم منهاي پي‌دوم نمي‌دونم). هرچند هميشه از خدا خواستم به سمت پي‌دوم ميل كنم اما ديگه دنياست و بائوباب و ضعف و ....
البته رسيدن به پي‌دوم هم هميشه براي يكي مثل من خوب نيست. چون اون موقع با يك لغزش اگه اپسيلون از پي‌دوم پا فراتر نهيم دوباره ..........
بگذريم نه من اين حرفها رو بلدم و نه به قد و قواره‌م مي‌خوره.
الان اومدم فقط يك تشكر از تمامي دوستان و دشمنان عزيز كه تو اين مدت به فكر ما بودند و احوالمون رو مي‌پرسيدند بكنم. چه اونايي كه مرتب زنگ مي‌زدند و اخبار مي‌دادند. چه اونايي كه SMS مي‌زدند و چه اونايي كه بي‌وقت (نصفه‌شب يا ساعت 2-3 بعدازظهر مزاحم خواب كناردستيهام مي‌شدند!!!!!!)
بگذريم.
تو اين چند وقتي كه نبودم مثل اينكه اين نزديكيها بساط كفتربازي راه انداختيد و ........
دارم براي همه‌تون. فعلا تا چند روز آينده خوش باشين برمي‌گردم.
خاطرات عجب شير 4
خاطرات عجب شير 3 حتما يادتونه، اما بقيه’ داستان،
در مورد دليجان خانمها بايد بگم يك بشكه بزرگ عقب دليجان بود كه وقتي خانمها ميخواستن از ما جدا بشن يهو پشت سرما خاليش كردن، درست حدس زدين آب بود كه براي روشني ريخته بودن پشت پامون حالا اين آب، آب تهرون بود يا اشك شوق خانمها، نمي دونم. در ضمن چون هري حواسش به سرنشينان بود ديگه اون بشكه رو نديده بود.
اين هري اصلا تعارف سرش نمي شه، وقتي ديدم نيم بند گفت بيا سيب بخور، منم گفتم « اصرار نكن، نمي خورم» اونم از خدا خواسته، نشست دوتاش رو خورد. ايشالا تو عجب شير از فرمانده دو سبد سيب سرخ تشويقي بگيرم اون وقت يكيش هم به اين هري نميدم.
بعد از چند ساعت حوصله ام سر رفت، رفتم ببينم حسن چه كار ميكنه؟ خوب معلومه ديگه من هم اگر اون همه مي دويدم خسته ميشدم و سرم درد مي گرفت چه برسه به حسن كه ازبچگي از وقتي كه كلمه اورولوژي رو ياد گرفته دچار سر درده. از بساطم يه استامينوفن بهش دادم و اونم لالا رو بر قرار ترجيح داد. از پنجره بيرون رو نگاه كردم ديدم يك دسته بسيار زياد كفتر دارن قطار رو مشايعت مي كنن. زودي رفتم به هري خبر بدم كه ديدم هري دو دستي دو طرف پنجره رو گرفته و در حالي كه صورتش رو به شيشه چسبونده و به كفترها نگاه ميكنه زير لب مي خونه:
« كفتر كاكل به سر واي واي، اين خبر از من ببر واي واي ...... » اينجا بود كه دوزاريم بيست و پنج تومني شد و فهميدم كه چي؟؟ اينها كفترهاي نامه رسون هستند و اونايي كه سفارش نامه نويسي دادن، منظورشون همين بوده. من هم مزاحم خلوتش نشدم و رفتم تو واگن قدم زدم.از يكي از پنجره هاي قطار غروب قشنگ خورشيد رو در افق مي ديدم از اون غروبهايي بود كه ماه هم خورشيد رو همراهي مي كرد.
ديري نگذشت كه آب و هوا عوض شد و به مناطق كوهستاني مملو از برف رسيديم و چون احساس سرما كردم رفتم سمت كوپه. هري داشت sms بازي مي كرد. من هم پتو رو كشيدم رو سرم و خوابيدم و ديگه صداي حركت چرخها را روي ريلها نشنيدم گويي قطار در روياهاي من و هري پرواز ميكنه.
صبح با سروصداي متصدي واگن بيدار شديم. بعله رسيده بوديم. باروبنه رو برداشتيم و علي علي سوي پادگان. خدا بچه هاي مادرم رو براش حفظ كنه و عروسهاش رو بيشتر كنه هرچي تونسته بار تو اين دو تا ساك كرده.
به برج و باروي عاشقانه پادگان كه نگو سافت سيتي رسيديم من هر چي دنبال اون عبارات معروف گشتم چيزي نديدم. هر چي بيشتر دقت مي كردم كمتر نتيجه مي گرفتم تا اينكه يك دفعه مثل حلقه’ داستان ارباب حلقه ها پرده ها كنار رفت و در و ديوار پادگان مواج شد و نوشته هايي مثل « خر بيار، آدم ببر» ، « پادگان عجب شير... ميفتي توش به جير جير» ، « ارتش بي چون چرا... سرباز بيا سرباز بيا» و خيلي از اشعار ناب و حماسي ديگر كه بنا به بعضي مصالح نميشه گفتشون، عيان شدند.
وارد پادگان كه شديم با خوشامدگويي كليه فرماندهان و سربازان روبرو شديم و از اينكه به عجب شير اومديم باز خدا رو شكر كرديم. فرمانده براي اينكه آمادگي تازه واردها رو محك بزنه پيشنهاد كرد كه هر كسي همه بار و ساكهايش را رو دست بالا سر ببره و براي احياي روحيه شكست ناپذيري 200 عدد بشين- پاشو بره كه ما با كمال ميل پذيرفتيم. اونجا بود كه فكر كردم اگر مادر گرامي كمي به فكر فرزند بود كمتر بار و بنديل آويزون من مي كرد (در ضمن ياد يكي از وبلاگ نويسها افتادم كه وقتي مي خواد تمركز و فكر كنه بشين- پاشو ميره ) ، البته هري هم اوضاع بهتر از من نداشت. بعدش هم فرمانده براي اينكه بيشتر با پادگان و سوراخ سمبه هاش آشنا بشيم يك تور پادگان نوردي همراه با نظافت كليه قسمتها پيشنهاد كرد كه اون رو هم با رغبت هرچه بيشترقبول كرديم و همگان با دستمال و طي به گشت و گذار و تميز كاري مشغول شديم، هري از اينكه تونسته بود بياد اينجا سر از پا نمي شناخت. حسن هم بعد از اينكه تونست نيم ساعته كارت المثني بگيره ناراحت و غمين بود و از اينكه از ما به اين زودي جدا ميشد دپرس شده بود.البته هري يك جلسه محرمانه با حسن برگزار كرد كه مفادش قابل حدسه، بعدش حسن به سمت شهر آشوب زده و دودآلود تهران راهي شد.
شب كه به خوابگاه رفتيم، كاري كه 20- 25 سال تو خونه يادنگرفته بوديم رو يادمون دادن، مي دونيد چه كاري؟ آفرين به اين سطوح هوش، بله مرتب و آنكادر نگهداشتن تختها. تخت دو طبقه من و هري نزديك پنجره بزرگ خوابگاه بود. همه بروبچ تازه وارد جز من و يكي ديگه به پنجره ها چسبيده بودن و به آسمون صاف و ماه نگاه مي كردن، من هر چي گشتم نفهميدم به چي نگاه ميكنن؟؟






ماه رجب ، ماه خدا

بسم الله الرحمن الرحيم
يا من ارجوه لكل خيروامن سخطه عند كل شر يا من يعطي الكثير بالقليل يا من يعطي من سئله يا من يعطي من لم يسئله و من لم يعرفه تحننا منه ورحمه اعطني بمسئلتي اياك جميع خير الدنيا و جميع خير الاخره واصرف عني بمسئلتي اياك جميع شر الدنيا و شر الاخره فانه غير منقوص ما اعطيت و زدني من فضلك يا كريم با دست چپ محاسن را بگير و انگشت سبابه دست راست را به حال تضرع حركت بده و بعد بگو يا ذالجلال والاكرام يا ذاالنعماء والجود و يا ذاالمن و الطول حرم شيبتي علي النار.

حلول ماه مبارك رجب المرجب را به تمامي دوستداران ميهماني خدا تبريك و تهنيت عرض مي نمايم.

به قول علماي فقه (مقدمة الوجوب واجب) اگر كسي بخواهد از ضيافتخانه حضرت دوست بهره كافي و وافي ببرد بايد مقدماتي فراهم كند.بزرگان اهل عرفان مي فرمايند:ماههاي مبارك رجب و شعبان مقدمه ماه مبارك رمضان هستند.

همچنين ولادت با سعادت حضرت باقرالعلوم عليه السلام را بر تمامي شيعيان عموما و بر شما دوستان خصوصا تبريك عرض مي كنم.
از خداي منان به بركت اين مولود فرخنده عا قبت به خيري و تعقل را براي شما خواهانم.

بمناسبت اسم شريف حضرت باقرالعلوم عليه السلام :
علم زماني مفيد هست كه پشتوانه اش فكر و عقل باشد و قران مي فرمايد:«افلا يتدبرون القران ام علي قلوبهم اقفالها » نمي خواهيد در اين كتاب انسان ساز انديشه كنيد ؟مگر بر قلب شما قفل زده ايم.شبيه به اين مشئله خيلي هست مثل افلا تتذكرون، افلا تتفكرون، افلا تعقلون و غيره.اصلا عقل را تعريف كنيم:«العقل ما عبد به الرحمن واكتسب به الجنان».عبد بواسطه ان عقل هم خدا را عبادت مي كند و هم بهشت را براي خود كسب كند.جا دارد اين يك بيت شعر
به هر كه عقل دادند چه ندادند به هر كه عقل ندادند جه دادند؟

براي اينكه مطلب طولاني تر از اين نشه بحث را ناتمام مي گذارام.
در اخر از همه كساني كه لطف كردند و به اين حقير خوش امد گفتند تقدير و تشكر دارام.

التماس دعا شديدا
پيش وصيتنامه بائوباب

اين بشر، بائوباب رو ميگم براي اينكه مبادا دوزار خرج دوا، دكتر نداده باشه پاشده رفته اصفهون به درد و مرضش برسه. عجب موجوداتي پيدا ميشه!! فافا تو كجايي؟؟ نكنه تو هم هي مي خوابي تا كمتر به آب خنك و وسايل سرمايشي نيازمند باشي؟ ولي اين بائوباب يك حركت متهورانه انجام داد كه هنوز نتونستم هضم كنم، باورتون ميشه كه 17 دقيقه از اصفهان با من تماس گرفته باشه؟؟ يا للعجب!! جل المخلوق المجنون!!
خيلي دلش براي اينجا تنگ شده. هميشه در حال آمار گيري از منه. منم كه دارم زجر كشش مي كنم، كلي برام خط و نشون كشيده .
آقا يواشكي با خودش تلفن همراه برده تو بخش قلب، يعني اينكه همه دستگاه هاي حساس اونجا رو به هم ريخته و دكترها با توجه به نتايج و علائم موجود تصميم گرفتن بيشتر نگه اش دارن. از من خواسته وصيتنامه اش رو بذارم تو بلاگ ولي وصيتنامه بدون تقسيم ارث به چه ماند؟؟

سفارش بائوباب براي وصيتنامه اش يك تصنيف قشنگ از آلبوم « روياي وصل » با صداي حسام الدين سراج هست (متاسفانه نمي دونم شاعر كيه) :

من ار زان كه گردم به مستي هلاك
به آيين مستان بريدم به خاك
***
به تابوتي از چوب تاكم كنيد
به راه خرابات خاكم كنيد
***
به آب خرابات غسلم دهيد
پس آنگاه بر دوش مستم نهيد
***
مريزيد بر گور من جز شراب
نياريد در ماتمم جز رباب
***
مغني ملولم دوتايي بزن
به يكتايي او كه تايي بزن
***
بزن چنگ در پرده’ ارغنون
رهايم كن از چنگ دنياي دون
خاطرات عجب شير 2

در ادامه’ خاطرات عجب شير 1
همين كه سه ماه از آخرين نمره پاس شده گذشت با علاقه فراوان به دنبال كارهاي فارغ التحصيلي رفتم تا هرچه زودتر ديني كه رضا خان به اين مرز و بوم برام ايجاد كرد ادا كنم، ديني كه بعد از حدود هشتاد سال هيچ فرقي در شكلش ايجاد نشده، آفرين بر اين سنت گرايي. از پدر اصرار كه نرو، از پسر تاكيد كه بايد برم، خلاصه پدر هنوز در تعجبه كه چرا پسر اينقدر علاقه به خدمت نظام وظيفه دارد؟؟ پدران هرچه تلاش ميكنند به پسران بفهمانند كه سربازي وقت تلف كردنه كو گوش شنوا؟؟ جوونهاي امروزه كه ديگه حرف كسي رو قبول ندارن، نه فقط تو سربازي كه تو هيچ امري ...
مدارك رو با هري جفتي فرستاديم، تازه مي خواستيم درخواست كنيم ما ها رو تو راهنمايي رانندگي بندازن كه يهو خدايي نخواسته روي راحتي رو نبينيم و زودتر مرد بشيم در ضمن اونقدر زنها رو جريمه نقدي و غير نقدي (مثل كلاغ پر) مي كرديم تا درست رانندگي كنند. به موقع دفترچه هامون دستمون رسيد و رفتيم براي تقسيم دوران آموزشي. حالا پدرها دارن به هر دري ميزنن كه پسرها رو قانع كنند كه اين دم آخر حداقل يه كمي به سربازي فكر نكنن و به امور عادي زندگي برسن ولي امان از دست اين پسرها.
از قضا همونطور كه مي خواستيم و دعا مي كرديم جفتي افتاديم عجب شير، خدايا شكرت!! كه در هر حال اعم از خوشي و ناخوشي بايد شاكر باشيم. شنيده ام برف و سرماي اونجا آدم رو ياد بهشت ميندازه. ديگه خوش شانسي از اين بهتر نميشه، كلا از اول زندگي شانس با ما همزاد بوده. هر كسي شنيد كه ما بايد بريم عجب شير كلي به ما حسودي كرد تا جايي كه بعضي ها از حسادت به ما، گريه كردند. بعضي ها هم كه اصلا نمي دونستن عجب شير چيه؟ اولش فكر مي كردن يك كارخانه توليد مواد لبني هست كه به خاطر كيفيت خوبه محصولاتش همگان رو متعجب كرده و از قديم اسم عجب شير براش گذاشتن.
هري با من ميدون شوش قرار گذاشت حالا چرا ميدون راه آهن قرار نگذاشت من هم نمي دونم. حتما شگون ميدون شوش بيشتر بوده.
مادر گرامي دو ساك بسيار بزرگ از انواع تنقلات و لباس و خوراكي و بقيه چيزها آماده كرده بود. از همه’ فاميل و دوستان و آشنايان خدا حافظي كرده بودم جز پسر عمه ام كه اونم دمدماي بيرون رفتن از خونه تلفن كرد و آرزوي داشتن لحظات خوش و دلچسبي درآموزشي برام كرد. بنده خداي حيووني خودش از سربازي معاف شده بود بيچاره. صحبتم با پسر عمه ام طولاني شد و دير زدم بيرون، براي دلخوشي خودم هم كه شده يه بار سر قرار به موقع نرسيده ام، حتمي هري معطل ميشه و از عدم توجه من در رسيدن هر چه زودتر به عجب شير شاكي ميشه.
به خطي هاي شوش تو ميدون آرياشهر رسيدم و صندلي عقب كنار يك زوج جوون خوش بخت نشستم، هي خدا خدا ميكردم كه راننده يه نفر براي جلو، گير بياره و زودتر راه بيفته كه خيلي دير شده بود. اونقدر عشق بازي اون دوتا جالب بود كه اصلا هري رو فراموش كردم. بالاخره آخرين علائم از حيات انساني رو داشتم ميديدم. انقدر مهربون چيك تو چيك نشسته بودن كه من دچار خوف شدم مبادا اينجا رو با خونه اشتباه بگيرن، برن تو كار ليپ تو ليپ كه اون وقت من به عنوان سرباز اسلام مجبور ميشدم اقدامات مقتضي مثل برگردوندن سرم رو پيش بگيرم. خوشبختانه محيط قدري محبت انگيز بود كه كار به روال عادي پيش مي رفت. اي بابا مي خواستم اون پسره رو روشن كنم و بگم كه اين كارها رو ول كنه و بره دنبال سربازي كه زندگي روشن و با آتيه در اينه، نه لاو بازي .
القصه رسيدم ميدون شوش و رفتم پيش هري كه داشت خون خونش رو مي خورد ولي با ديدن PDA اي كه آورده بود كلا خجالت مجالت يادم رفت. اين هري هميشه يه چيزي براي رو كردن داره. بعد دوتايي با كوله باري از مواد مغذي و خاطرات و دلبستگيهاي داشته و نداشته به سمت تقدير كه فعلا ايستگاه راه آهن بود رهسپار شديم.
اذن

بسم الله الرحمن الرحيم

يا ايها الذين امنو لا تدخلوا بيوتا ً غير بيوتكم حتي تستانسوا و تسلموا علي اهلها ذالكم خيرٌ لكم لعلكم تذكرون. سوره’ نور آيه 27


با عرض سلام و آرزوي موفقيت روزافزون براي شما دوستان عزيز و گرامي اميدوارم هميشه پايدار در صراط مستقيم باشيد.

براي ورودم در محفل گرم و صميمي شما ابتدا ً كاري جز اجازه خواستن نديدم چرا كه جل و عز مي فرمايد: « اي كساني كه ايمان آورده ايد داخل خانه ديگري نشويد تا اجازه دهند و هنگام ورود سلام دهيد ، اين براي شما بهتر است، شايد كه متذكر شويد. » اميدوارم به اين حقير اجازه ورود دهيد و در بين خودتان قبول نماييد.

براي شروع فكر كنم بس باشد و زياد حوصله شما را سر نبرم و هم خود زياده گويي نكنم.

والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته
بازنده » از نگاه يك عامي »


جمعه با جوونهاي فاميل رفته بودم سينما، اونم فيلم « بازنده » به كارگرداني آقاي قاسم جعفري. زياد از كارهاي اين كارگردان خوشم نمياد، حرفهاي قشنگي ميزنه ولي از شكل و شمايل كارهاش خسته ميشم چون معمولا بيننده رو به محيطهاي مه آلود و مشعشع مي بره و غالبا از رنگهاي تيره در پسزمينه كارهاش استفاده ميكنه. اما تو فيلم « بازنده » كمي روشنتر كار كرده بود هرچند كه درباره موضوعي نامفهوم و گنگ كه هنوز براي افكار عمومي روشن نشده فيلم ساخته. استفاده از پسزمينه جنگلهاي شمال، فضاهاي باز شهري، فضاهاي پر نور داخلي و ماشينهاي خوش رنگ كه ممكنه به خاطر اصرار شركت سازنده ماشين استفاده شده باشه جلوه جذاب بصري به فيلم داده.
بس كه تو دوران دبيرستان دوست داشتم در جريان سياست كشور باشم و آخرهاش جنگ و دعواي رياست جمهوري كرده بودم ديگه خسته شدم چون حرفهاي هيچ وري رو نمي تونستم قبول كنم در ضمن سال چهارم هم كه همه چيز جز درس تخته بود، تصميم گرفتم تو دانشگاه هيچ فعاليتي نكنم و عضو هيچ فرقه اي نشم يا به قولي سيب زميني بشم و با كار مملكت كاري نداشته باشم. دو سال از رياست آقاي خاتمي گذشته بود ولي التهابات اون دوران ادامه داشت يادمه بدم نميامد يه حالي از جريان مدعيان اصلاحات گرفته بشه چون خيلي دور برداشته بودند، بالاخره نمره’ ديكته ننوشته، هميشه بيسته و تا ميتونستند ميتاختند( البته و البته منظورم از حال گيري، هيچ وقت ترور و تير زدن به كله مردم نبود و نيست.) تا رسيد به تير ماه و اتفاقات اون برهه كه چون من درون حركت نبودم چيزي نميگم اما مساله اي كه من رو هنوز آزار ميده ( اگر نخوام به بعضي اهانتها كه اتفاق افتاد اشاره كنم) نحوه برخورد با دانشجويان بود چه كساني كه سركوب كردند و چه كساني كه از دانشجويان سواستفاده كردند و مي كنند و چه كساني كه دانشجو رو سپر منافع خودشون كردند. اگر دقت كنيد هنوز آثار ماتاخر اون ماجرا در بطن جامعه حيات داره چنانچه بعضي از كانديداهاي رياست جمهوري از اين آثار بي نصيب نبودند، بعضي دچار كتمان شدند و بعضي در پي قهرمان شدن. بي خيال، عشق است ديب دميني
در جايي از فيلم « بازنده » گفتگويي رد و بدل شد كه جمله اي از اون خيلي به دل من نشست با اين مضمون « در جايي كه همه چيز اشتباهه، درست بودن هم اشتباهه » البته فرد مقابل، در جواب از خطرناك بودن اين ديدگاه گفت كه من هم قبول دارم ولي ....
اخيرا تو سينماي ما مد شده كه آخر فيلمها رو به عهده بيننده بگذارند و اين نوآوري ديگه داره به يك كليشه تبديل ميشه مثل فيلمهاي هندي كه آخرش با شادي و عروسي و بخشش بزرگترها همراه ميشه. بايد كمي توجه كنند كه ديگه همه فيلمها اينطوري تموم نشه. پايان مبهم اين فيلم با توجه به ماحدث مبهم تاريخي و ماجراي مبهم، بسيار به جا و شايسته بود ولي الگوي مشابه كه در فيلم « ماهي ها *** ميشوند » به كار گرفته شده از نظر من بي جا بود و جز خراب كردن قصه’ قشنگ فيلم فايده اي نداشت. ( من ميدونم كه شما اسم اين فيلم رو بلديد ولي از اونجايي كه كلمه اي كه جايش *** گذاشتم به خاطر درايت آقايون در بعضي مواقع فيلتر ميشه مجبور شدم اينطوري بنويسم)

از « خيلي دور ، خيلي نزديك » آقاي ميركريمي زياد شنيدم گويا كلي جايزه جشنواره فجر هم برده. بروبچ هماهنگ كنيد وقتي اكران شد با هم بريم ببينيم. اميدوارم تا وقت اكران باشم.

ايول!! مثل اكثر ايراني ها كه درباره’ همه چيز صاحب نظرند، من هم درباره سينما گوشه اي از نظراتم رو گفتم. ايشالا در آينده اي نزديك راجع به طبابت، نجوم، نانوتكنولوژي، سياست، مذهب، فوتبال، از همه بهتر نيكول كيدمن و از همه بدتر سربازي .... مينويسم.

با يه مشت شفت و چل و كور و كچل

خداييش اين همه استعداد ناب رو غير از يك بائوباب كي مي‌تونست شكوفا كنه ؟؟؟
از قديم گفتند ديوانه چو ديوانه ببيند خوشش آيد قصه منه. غير از اين كور و كچل‌هايي كه دور خودم جمع كردم ظاهرا اين قضيه بين اساتيد دانشكده هم سرايت كرده.
البته ماجراهاي من و استاد بتن‌مون بمونه اگه حال داشتم بعدا براتون تعريف مي‌كنم.
اين استادي بود كه چند شب پيش تعريفش رو كرده بودم و قرار يك حالگيري اساسي به من داده بود. خيلي زود به وعده‌ش عمل كرد.
امروز سر كلاس يك مساله پاي تخته نوشت و گفت بچه‌ها بشينيد حل كنيد. اصلا حس و حال فكر كردن روي مساله رو نداشتم. شروع كردم بازي كردن با خودكار. اون هم توي كلاس دور مي‌رفت و فعاليت بچه‌ها رو تماشا مي‌كرد.
چندباري هم بالاي سر من اومد. وقتي ديد مثل 99 درصد كلاس برگه من هم سفيده رد شد.
همين لحظه بود كه يكدفعه ذهنم جرقه زد و شروع كردم به حل مساله. به جواب كه رسيدم، برگه رو برداشتم كه نشونش بدم.
چشمتون روز بد نبينه. همچين كه به راه حل و جواب من نگاه كرد شروع كرد به فرياد زدن كه اي واي، آبروي هرچي دانشجو بردي، دوزار سواد نداري، مي‌خواي فارغ‌التحصيل بشي، آخه تو اين دوگوله چي‌داري ؟!!!
خلاصه جلوي همه دانشجوهاي سر كلاس سكه يك پولم كرد و هرچي از دهنش بر مي‌اومد (احمق، خر، گاو، ....) بارمون كرد. بعدش هم گفت بشين.
چون هيچ كس ديگه‌اي كه مساله رو حل نكرده بود، سري تكون داد و گفت متاسفم و خودش شروع كرد به حل كردن مساله.
راه حل من درست بود. جوابم هم درست بود. همينجا بود كه استاد همينجور كه داشت مساله رو حل مي‌كرد سرش رو از روي تابلو برگردوند، تا اومدم حرفي بزنم چشمكي زد و زبوني هم برام درآورد و با پوزخندي تمسخر آميز ادامه مساله رو حل كرد.
حیف نون

جای همتون خالی یه 3-4 روزی با بر و بچز چالوس بودیم خیلی حال داد ولی به یک نکته پی‌بردم که شمالی‌ها واقعا غریبه کش هستند (بدتر از بائوباب).
اما اصل موضوعم سر یک سری جوونٍ که نمی‌دونن پولشون رو چه جوری خرج کنن، البته نمی‌خواد خیلی راه دوری برید همینجا 2، 3 تاش هست، آره بائو با توام هری با توام ....
بائو تو که رفتی یه جا، که شام نفری 30 تومن ازتون گرفته، وجدانا تا اون روز 30 تومن یه جا دیده بودی که یهو 150 تومن رو دیدی {البته هری شامل این بند نمی‌شه آخه جیبش از .... پرِ}
من نمی‌دونم اگه اون شب می‌رفتید جایی که کل خرجتون 20 تومن بشه حاضر بودید 130 تومن باقی رو کار خیر بکنید؟ مثلا بدید رئیس باش کودک خوشحال کنه یا اصلا یه پولی بزارید روش، برا من یه گوشی بخرید (لبخند یه فافا چقدر می‌ارزه؟)
بابا به خدا اسراف، هم از نظر شرعی اشکال داره، هم اخلاقی. بابا با 150 تومن مردم یه خانواده رو می‌گردونن، اونوقت شماها .......
یه 3 هفته پیش با بچه‌ها رفته بودیم ولی نرفتیم، تنگه رو می‌گم. هیچی ناهار جوجه با مخلفات، صبحونه قابل تحمل و هندونه و ...... البته خرجام دنگی بود، بچه‌ها که حساب کتاب کردند دنگ هر کی 0 تومن شد بابا به این می‌گن مدیریت، با اونکه این همه خوردیم ولی مجانی در اومد! به این می‌گن زندگی اونوقت شما اسرافکارا می‌رید 150 تومن رو یک شب یارو می‌کنه تو پاچتون. خسته نباشید.
البته منم بعضی اوقات اسراف می‌کنم، مثلا تو همین سفر شمالم 7 هزار تومن {البته بدون هزینه رفت وآمد} خرجم شد! خدایا منو ببخش که این همه اسراف کردم. ولی وجدانا اونجا همش داشتیم می‌خوردیم، البته با توجه به نکته‌ای که اول گفتم در مورد شمالی‌ها و اینکه بچه‌ها حال داده بودند از خونشون هیچی نیورده بودند مشخص می‌شه که اونجا چه چیزی می‌خوردیم!

< وَیلُ لِکُلِ هُمَزَةٍِ لُمَزَةِ >
‌‌
خودم می‌دونم این آیه‌اش نیست ولی برا اینجا کاربردش بیشتر هستش.
منو
آواي دل
Your Browser doesn't Have Special Plugins...Please Use IE or FireFox or Opera
ياران
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است