هشتم مهر ماه سالروز بزرگداشت مولانا

Recent Posts

هشتم مهر ماه سالروز بزگداشت مولويست. اصولا من حس و حال زياد توضيح دادن در مورد اين مطالب رو ندارم و اينكار رو مي‌سپارم به بچه‌هاي ادبي.
اما خوب قسمت شجريانش با من.
اينبار مي‌تونيد مثنوي "ني‌نامه" را در قسمت آهنگ هفته بشنويد. پس تا از دستتون نرفته پيشنهاد مي‌كنم بشنويد.
اگه مطلب بيشتري هم از مولانا خواستيد از اينجا بخونيد.
بانگ نی
‌‌
باز شوق يوسفم دامن گرفت
پير ما را بوي پيراهن گرفت
اي دريغا نازك آراي تنش
بوي خون مي‌آيد از پيراهنش
اي برادرها خبر چون مي‌بريد
اين سفر آن گرگ يوسف را دريد
يوسف من پس چه شد پيراهنت
بر چه خاكي ريخت خون روشنت
بر زمين سرد خون گرم تو
ريخت آن گرگ و نبودش شرم تو
تا نپنداري زيادت غافلم
گريه مي‌جوشد شب و روز در دلم
داغ ماتمهاست بر جانم بسي
در دلم پيوسته مي‌گريد كسي
اي دريغا پاره دل جفت جان
بي جواني مانده جاويدان جوان
در بهار عمر اي سرو جوان
ريختي چون برگريز ارغوان
ارغوانم ارغوانم لاله‌ام
در غمت خون مي‌چكد از ناله‌ام
آن شقايق رسته در دامان دشت
گوش كن تا با تو گويد سرگذشت
نغمه ناخوانده را دادم به رود
تا بخواند بر جوانان اين سرود
چشمه‌اي در كوه مي‌جوشد منم
كز درون سنگ بيرون مي‌زنم
از نگاه آب تابيدم به گل
وز رخ خود رنگ بخشيدم به گل
پر زدم از گل به خوناب شفق
ناله گشتم در گلوي مرغ حق
آذرخش از سينه من روشن است
تندر توفنده فرياد من است
هر كجا مشتي گره شد مشت من
زخمي هر تازيانه پشت من
هركجا فرياد آزادي منم
من در اين فريادها دم ميزنم
‌‌
ه.الف سايه
بازهم شجريان

Recent Posts

به بهانه سالروز تولد استاد شجريان

‌‌
روز اول مهرماه سالروز تولد استاد است.
اين مطلب رو مي‌نويسم چون صداي آرام بخش، اميد دهنده و تفکر برانگيز وي سهم زيادي در زندگي من، در غم‌ها و شادي‌هاي من داشته.
5 يا 6 سال پيش بود که به حافظ و شجريان دلبستگي عميقي پيدا کردم. البته نمي‌دانم اول به کداميک علاقمند شدم، اما مي‌دانم که حافظ و شجريان متقابلا علاقه‌ام را نسبت به ديگري تشديد مي‌کردند يعني هر چه بيشتر حافظ مي‌خواندم تمايل بيشتري به شجريان پيدا مي‌کردم و برعکس.
از همان زمان که حافظ مطالعه مي‌کردم مفاهيم بسياري از ابياتش را درک نمي‌کردم (البته اکنون هم همينطور است) يا تعدادي از غزل‌ها را اصلا مايل نبودم که بخوانم، اما با شنيدن همان ابيات و غزلها از شجريان درک من از همان ابيات يا علاقمنديم نسبت به آنها کاملا متحول مي‌شد. به عنوان نمونه يکي از غزليات حافظ که بسيار نسبت به آن بي علاقه بودم غزلي بود با مطلع:
غلام نرگس مست تو تاجدارانند*** خراب باده لعل تو هوشيارانند
اما وقتي اين غزل را در نوار آذرستون شنيدم علاقمنديم نسبت به اين غزل قابل وصف نبود.
شجريان مايه اميد بخشيدن و آرام کردن است. بارها درهنگام افسردگي با شنيدن، يوسف گمگشته باز آيد به کنعان غم مخور آرام يافته‌ام. يا مثلا در نظر بگيريد که انسان به دلايل مختلف از جمله استشمام هوايي که سعدي و حافظ هم در آن استشمام کرده‌اند، عاشق بشود و فراق و هجران بسياري را تجربه کند. در اين صورت چه چيزي بيشتر از اين تسلي دهنده است که از زبان شجريان بشنويد:
حال از دهان دوست شنيدن چه خوش بود *** يا از دهان آنکه شنيد از دهان دوست
يا
غم زمانه خورم يا فراق يار کشم *** به طاقتي که ندارم کدام بار کشم
يا
خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود *** گر تو بيداد کني شرط مروت نبود
اگر چه نمي توان منکر نقش شاعر شد اما صداي شجريان اين تاثير را دوچندان مي‌کند. البته همچنين حق آهنگسازان و نوازندگان را نبايد ناديده گرفت که آن مجالي ديگر مي‌خواهد.

يك موضوع كاملا جدي
سلام به همه دوستان!!
اگر به ياد داشته باشيد در سفر به الموت قرار شد كه حاج هري خان همت آبادي به دليل بازگشت سرافرازانه و پربركت از ديار عروج به ميهن اسلامي برنامه’ ميمون و مبارك حاجي خوران را مهيا كند.لذا مانند برنامه هاي پيشين كه در وبلاگ طرح ميشد از كليه سروران عضو كلوپ بامرام و بي مرامان به شرط مرام دعوت عمومي ميگردد تا در محفل انس با شهيدان شكم شركت نمايند كه شاعر جليل القدر فرموده اند:

to eat or not to eat, this is question

بديهي است حضور هرچه پرشورتر و با صلابت تر شما عزيزان باعث آنفكتوس زودرس اين نوگل باغ زندگاني خواهد شد.
ميعادگاه عاشقان سيد هري همت آبادي: ساعت 6 عصر روز يكشنبه 3/7/84 مقابل مكان مقدس مسجد الجواد واقع در ميدان هفت تير.
بايد اضافه كنم كه ميعادگاه فوق ممكن است تغيير كند بنابراين از داوطلبان ايثارگر تقاضا ميكنم علاقه مندي خود را هر چه زودتر اعلام نمايند تا در صورت تغيير در برنامه، ايشان را هر چه زودتر تر مطلع كنيم. (بنده خودم از مصران تغيير محل هستم كه متاسفانه به خاطر نافذ نبودن صدايم فعلا ترتيب اثر داده نشده و تصميم نهايي موكول به مشخص شدن جنس و افراد جان بر كف شركت كننده در اين طرح خداپسندانه شده است پس هر چه زودترين اومدن يا نيومدن خودتون رو اعلام كنيد)
پيشاپيش از حسن انتخاب هري جان در سپردن اعلام عمومي حاجي خورانش به بنده تشكر ميكنم و كمال امتنان دارم.
سيد هري دوست گرسنه و مسوول موقت روابط عمومي كلوپ با مرامها در وبلاگهاي دوست و همسايه ، ايدزوو
انتظار
عبور از كوچه پس كوچه هاي نااميدي دل ديوانه و سرگشته‌ي من را ديوانه تر از قبل روانه نيست‌گاهي كرده كه در لابلاي هزار رنگ، رنگ گم كرده است.مي‌خواهم بروم از اين سكونت گاه زودگذر كه هرچه غم و تيرگيست را بر من و ما حاكم كرده و غرور بي‌پايانش مني همچو مرا نيز از پاي در آورده.
در اين روزهاي خوب بد، به دنبال چه بايد بود كه نيست؟ واااي اگر اين نيست ها هميشه نيست بماند و هست ها نيست شوند!!! ديگر رنگ زيباي بهار ديده مي‌شود؟
شدن ادامه بودن و پايان گشتن.
انتظار نگاه زيباي نااميد اميدوار. انتظار منتظر را در گوشه دل دلداران فنح قله هاي معرفت و عشق ميابي. تنها نگريستن كافيست تا به اوج قله هاي دل برسي!!! تو برو، خدا بقيش .
االعجل العجل
يا زهرا
ناز كن!!! ناز
با اين قصيده حضرت امام خيلي حال كرده ام و بهترين مناسبت براي اينكه اينجا بذارمش امروزه. امروز عجب روزيه!! دوباره هوس ماه رمضان كردم. هر سال دريغ از پارسال، احتمالا چهار يا پنج سال ديگه بعد از ماه رمضان يادم ميافته كه ماه رمضان تمام شده. توصيه ميكنم حتما يكشنبه رو روزه بگيريد كه قراره درهاي رحمت بر روي وبلاگ نويسهاي مركز و حومه گشوده گردد.اصلا بياييد ريا كنيم، تا آخر ماه شعبان رو روزه بگيريم كه يكشنبه هم خودكار روزه باشيم.( البته من به هيچ وجه امروز كه نيمه شعبانه نمي تونم اينكار رو بكنم چون اگر من و ما روزه دار باشيم كي بره سر خوان اهل بيت بشينه و ملت دوستدار ائمه رو در راستاي اداي نذرشان ياري كند؟ بالاخره يكي بايد يك جايي به هل من ناصر ينصرني جواب بده.)
عاشقم عاشق و جز وصل تو درمانش نيست
كيست زين آتش افروخته در جانش نيست
جز تو در محفل دلسوختگان ذكرى نيست
اين حديثى است كه آغازش و پايانش نيست
با كه گويم كه به جز دوست نبيند هرگز
آنكه انديشه و ديدار به فرمانش نيست
گوشه چشم گشا بر من مسكين بنگر
ناز كن ناز كه اين باديه سامانش نيست
سر خم باز كن و ساغر لبريزم ده
كه به جز تو سر پيمانه و پيمانش نيست
نتوان بست زبانش ز پريشان گويى
آنكه در سينه به جز قلب پريشانش نيست
پاره كن دفتر و بشكن قلم و دم در بند
كه كسى نيست كه سر گشته و حيرانش نيست
جوانتر كه بودم هميشه به كارهام توجه مي كردم كه آيا مي تونم جزو سربازان صالح باشم يا نه ولي الانه كه ميبينم حق و ناحق در هم شده (شايد از اول تاريخ همينطور بوده) نگرانم مبادا در لشكر يزيديان جا بگيريم يا جزو تماشاچيها بشم اما از چيزي كه مطمينم اينه كه اگر قرار باشه امروز ظهور رخ بده واگر قرار باشه گردن كسي بپره با همه گناهان ريز و درشتم حالا حالا ها نوبتم نميشه.
وليا ! روز ميلادت مبارك باد! انشا الله سال ديگه ، مراسم جشن تولد 1171 سالگي تان را در دوره حضور و پيش رويتان برگزار كنيم.
مرا درياب!!!
دوستداران و منتظران شيريني امروز گواراي وجودتان باد!
نيمه شعبان 1426 / 29 شهريور 1384 / 20 سپتامبر 2005

******************************************
فردا جزييات مراسم حاجي خوران هري جون را ميزنم تو بلاگ، علي الحساب يكشنبه بعد از ظهرتان را خالي كنيد.
میلاد موعود

به نام دوست
با سلام
میلاد بزرگ منجی عالم بشریت را به همه عاشقان تبریک می گم
شب تولد ، تفالی به دیوان حافظ زدم:
زبان خامه ندارد سر بیان فراق *********** وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق
دریغ مدت عمرم که بر امید وصال********* بسر رسید و نیامد بسر زمان فراق
سری که بر سر گردون به فخر می سودم***** براستان که نهادم بر آستان فراق
چگونه باز کنم بال در هوای وصال ******** که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق
کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی****** فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق
بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود ********* ز موج شوق تو در بحر بیکران فراق
اگر بدست من افتد فراق را بکشم *********** که روز هجر سیه باد و خان و مان فراق
رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب********** قرین آتش هجران و هم قران فراق
چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شدست **** تنم وکیل قضا و ذلم ضمان فراق
ز سوز شوق دلم شد کباب و دور از یار ******* مدام خون جگر می خورم ز خوان فراق
فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق ******** ببست گردن صبرم به ریسمان فراق
به پای شوق گر این ره بسر شدی حافظ ******* به دست هجر ندادی کسی عنان فراق

التماس دعا

نقش ائمه در احياي دين 3

باسمه تعالي

قسمت سوم نقش ائمه در احياي دين را تقديم حضورتان مي كنم،تقاضاي اين حقير از دو ستان اينه كه اين مطلب را خصوصا مطالعه كنند و از نظرات گره گشايشان بنده را آكاه كنند.

سيره حضرت امير عليه افضل صلوات المصلين در 3 بخش بيان مي شود.
1 زندگاني حضرت در زمان خلافاي سه گانه.
2 زندگاني حضرت در زمان حكومت خود.
3 كوششها و خدمات حضرت در باز گرداندن اسلام به جامعه.
فصل اول:زندگي حضرت امير عليه السلام در زمان خلفاي سه گانه
براي شناخت حضرت و خدمات وي براي اسلام لازم است جريان سقيفه را عميق مو رد برسي قرار داد.
طرح غصب حكومت بو سيله خلفا در زمان حيات پيامبر صلي الله عليه و آله ريخته شده بود.
در تاريخ آمده كه عمر(رضي الله عنا)در زمان جاهليت روزي به شام سفر كرد در آنجا ديري بود و راهبي او را ديد و بنابر مدارك و اطلاعاتي كه داشت به عمر(رضي الله عنا) گفت:شما به حكومتي مي رسيد اين دير و حوالي اين دير را خراب نكنيد.
شاعر معروفي به نام ازري اين داستان را وقتي مي گويد در جايي مي فر مايد:ايشان به سبب آنچه شنيده بود اسلام آورد.
موئيد اين قول واقعهاي است در سوره تحريم بيان شده،آيه 3و4 .شان نزول آيه اينطور است.
روزي پيامبر به حفصه دختر عمر(عليهما عليه)فرمود:روزي پدر تو و پدر عايشه براي گرفتن حكومت قيام خواهند كرد.پيامبر اين مطلب را بعنوان يك راز به حفصه گفته بود،اما حفصه اين مطلب رد به عايشه و عايشه هم به پدرش ابوبكر و او هم به عمر اطلاع داده بود،عمر هم آمد نزد حفصه و گفت:جريان از چه قرار است تا ما خود را آماده كنيم.او هم جريان را تعريف كرد.
پيامبر عليه و آله آلاف التحية والثناء بعضي از سري كه حفصه گفته بود بيان كرد و از بعض ديگرش اعراض كرد.اين خود آمادگياي بود براي آندوتا حكومت را غصب كنند.
ابن عباس از شان نزول آيه مورد بحث آگاه بود اما براي اينكه بتواند از خليفه ثاني هم روايت كند با زيركي از او پرسيد:چند وقت است سئوالي دارم ولي ابهتتان اجازه نمي دهد سئوالم را بپرسم،خليفه گفت:چه سئوالي مي خواهي بپرسي؟ابن عباس گفت:از آيه قرآن است،خليفه گفت:تو خود مي داني كه علم قرآن نزدمن است.ابن عباس سئوال كرد :سوره تحريم در باره چه كسي نازل شده؟خليفه گفت:درباره حفصه و عائشه.
ابوبكر و عمر براي رسيدن به اين مطلب مهم2 نقشه طرح ريزي كردند،1-براي زمان حيات حضرت 2-براي بعد از شهادت حضرت.در حال حاضر بحث ما در دومي است كه اين خود زير بناي سقيفه شد.
دفعه ديگر اگر قسمت شد تا مطلبي بذارم توضيح خواهم داد كه چطور سقيفه شروع شد.
المووووووووووت 1
‌‌‌
به نام خدا
ساعت 23 بود، فردای شبی که از سفر الموت آمده بودیم (خب، امروز را تقریبا خستگی در کرده بودم به قول ایدزووی عزیز کپیده بودم (احتمالا بدین معنی که کفه مرگم رو گذاشته بودم!) ایدزوو زنگ زد که رفیق چه خفته‌ای که کلی تیکه بارمون کرده‌اند که چرا وبلاگتون رو up to date نکرده‌اید و مگر قرار نبود که تو (و تو یعنی من!) سفرنامه را بنویسی!؟ (البته من 3-4 روز فرصت خواسته بودم و گویا مجال نیست.) چاره‌ای نبود و باید اقدامی می‌کردم چرا که اندکی مانده بود که آسمان طوفانی دل رفیقم بارانی شود؛
‌‌
چه خفته‌ای که دگر باره تیکه می‌آید ***** ز آسمان و زمین هرچه که نمی‌شاید
زمان به سود رقیبان نکته‌دان گردید ***** رفیق! نوبت ما شد که کارها باید
چو آسمان به مراد رقیب شد غم نیست ***** چنان نماند و چنین نیز هم نمی‌پاید
قلم! تو دست مرا گیر پیش از آنکه مرا *****ز غصه‌های رفیقان سرشکها آید
چو یار ما ز «رفیق» حقیر گیرد دست ***** ز طبع خسته ما هم ترانه‌ها زاید
‌‌
بله، به یاری خدا و به امید آنکه شاید، که غمی ز دل زداید شروع به نوشتن کردم
‌‌
منی که خسته ز الطاف آسمان بودم ***** فسرده از غم و رنجور این زمان بودم
غریق بحر غم و خسته گشته از تبعیض ***** بری ز شادی و مقهور این جهان بودم
به لطف جمع رفیقان ز بعد رب کریم ***** قلم گرفتم اگرچه که نیمه جان بودم
‌‌
آری با آنکه حال درست و حسابی و مجال کافی نداشتم، باید می‌نوشتم که بنده الطاف دوستان شده بودم و بنده را نظری از خودش نخواهد بود.
و اما سفرنامه
(نزدیک 6 صبح و من نخوابیدم و سخت بیتابم ....... بقیه اش ان شا الله بعدا)
سفرنامه الموت

چون ساعت رو اشتباهي كوك كرده بودم، سر ساعت 4 زنگ زد و منم بيدار شدم و ديگه خوابم نمبرد، كلا همه زمانبندي ها به هم ريخته بود. ديشبش تا ساعت 2 بيدار بودم. با شيخنا فرقان عروسي يكي از دوستان بوديم و جاتون خالي، خيلي خوش گذشت. خدا شما رو هم صاحب چنين مجلسي كناد! منم بيام تو مجلستون هلكوپتري بزنم(!!!؟؟؟)
ساعت 5 بائو باب و رفيق هر دوشون بهم زنگ زدن تا در صورت خواب بودن بيدارم كنند، البته بيدار بودم. بعد از مهيا كردن وسايل و لوازمي كه بايد ميبردم نماز صبح رو هم استاد كردم و سريع رفتم كفش رو پام كنم. خانواده كه بيدار شده بودند تلويزيون رو روشن كرده بودند و تا خواستم بند كفش رو ببندم « الله اكبر » رو شنيدم ، اي بابا!
شيخنا فرقان ( كثر ا.. افاضاته) رو كه سوار كردم ازشون پرسيدم :« حاج آقا مسالة ٌ،حكم نماز قبل از اذان صبح چيست ؟» و ايشون فرمودند:« احسن!! عنايات فراوان خواسته و ناخواسته از زمين و آسمان بر سر شما فرود ميآيد، … ، ثواب نماز شب براتون مينويسند» منم سرخوش از توفيق اجباري پيش اومده رفتم دنبال علي. (خدا اين شيخ فرقان رو از ما نگيره وگرنه كي ماها رو از ظلمت در بياره؟؟)
ده دقيقه از قرارمون كه ساعت 6 بود گذشته بود و ما هنوز نرسيده بوديم كه هري كوته پيامي با مضامين رفيعي فرستاد كه شماها كجاييد؟؟ و من براي اينكه كم نيارم و با توجه به سوابق روشن هري براش فرستادم كه خيلي رو داري ما نيم ساعته اينجا معطليم و بعدش كلي جملات عاشقانه و عاطفي رد و بدل شد.
6:30 رسيديم سر قرار كه عوارضي تهران بوده باشه و بائوباب و حرا رو ديديم و كمر باريك (جون مني كمر باريك) نيامده بود كه جايش رو خيلي خالي كرديم. هري هم كه معلومه ديگه، نيومده بود. پريدم نماز رو زدم تو رگ و وقتي برگشتم هري رسيد و بعد از سلام عليك گرم و پر محبت از نوع !!باد مجنوني!! سمت بلاد الموت گازيديم. از تجربه سفرنامه هاي قبلي اين كه بايد !!!تك تك !!! (شرمنده من نميدونم چرا ايقدر كلمات ضد اخلاقي استفاده ميكنم) افراد رو نام ببريم : مهدي (برادر هري)، آسمان، رييس، هري، بائوباب، علي، فرقان، حرا و خودم.
خب عقل حكم ميكرد كه جوانب امنيتي رو حفظ كنيم، پس قفل درها رو بستيم (بالاخره جاده هست و سرعت بالا) و با احتياط به سمت ميدان ورودي قزوين كه به ميدان « غريب كش » معروفه رفتيم. اينجا بود كه حرا و بائوباب رفتن داخل شهر و بقيه منتظرشون مونديم. آخر هم نفميديم براي چي رفتند تو شهر؟؟ انشا ا.. كه براي پخش كارت هاي نامزدي حرا رفته بودند. ( گويا تو شهر دست اندازهاي بلند خيلي زياده چون وقتي برگشتند صحبتهايي از به هوا پريدن ماشين و بائوباب و حرا نقل محافل شد) و اتفاقا همين جا بود كه اون سوغات منحصر به فرد هري رو گرفتم و كلي از حسن انتخاب و خريد هري جون متعجب و مسرور و متشكر و سپاسگزار و خوشحال شدم و از اينكه در سرزميني كه همه جانداران و بي جانان ثنا و عبادت دوست رو به جا ميارند، هري به ياد دوستان و رفقاش بوده قدرش رو بيشتر دونستم. خيلي جالبه كه تا حالا هر چي سوغات گرفتم مطابق روحيات و اخلاق كسي بوده كه زحمت سوغات آوردن رو كشيده. (البته قراره كه يك تيم زبده و كار كشته در امور انسان دوستانه كه نماينده ويژه يونيسف تو ايرانه از آنتاليا براي من سوغات بيارن يا بفرستن كه منتظره ديدن روحيه و اخلاق اونا هم هستم. بالاخره هر جا ميشه كار خير كرد حتي كنار دريا، ما كه بخيل نيستيم.)
پس از طي مسافتي از فرعي الموت گرسنگي كه از تهران همراهمان بود بر ما مستولي گشت و بعد از كلي كلنجار رفتن با حرا كه به اصطلاح « بلد » ما بود جايي ميان بهشت و جهنم براي صرف صبحانه نگه داشت. حرفي كه يكي از دوستان تازه مزدوج براي تعريف از من ميزنه رو اينجا براي بعضي از رفقا تعميم ميدم: « جدا ً سليقه تعدادي از دوستان رو بايد شخم زد.» عجب جايي نگهداشتيم. خوردن صبحانه با اعمال شاقه انجام شد و نكته جالب اين بود كه در حضور شيخنا فرقان و حرا ديگه خامه خوردن من بيچاره به چشم نمي آمد.
بعد از خوردن صبحانه سه سوت رسيديم قلعه الموت، البته هر كدوم از سوتهاي من يك ساعت طول ميكشيد. اونقدر پيچ و تاب خورديم و از انواع واقسام ارتفاعات بالا و پايين رفتيم كه چشماي علي داشتند چرخ چرخ عباسي مي خوندند. راستي شايد بپرسيد پس چرا جز وقت صبحانه جاي ديگه اي از ترك بزرگوار، شيخ جميل، مرادنا و نهج سبيلنا جناب فرقان نامي نمي برم؟؟ جوابم واضح و روشنه اگر به سابقه داداشمون تو سفرنامه ناتمام مشهد رجوع كنيد متوجه ميشيد كه ايشون همواره در خواب تشريف دارن، حتما شنيديد كه شيخ اجل سعدي در حكايتي از گلستان دارند:

ظالمي را خفته ديدم نيم روز
گفتم اين فتنه است خوابش برده به

آنكه خوابش بهتر از بيداري است
آنچنان در زندگاني مرده به

القصه كلي كه راه رفتيم بلدمون كنار يك پل به ظاهر معمولي مثل بقيه پلها ايستاد و پياده شد منم حيران و نالان كه چرا نرسيده حرا پياده شد؟؟ تو ماشين ميخكوب شده بودم. ديدم همسفران دارند از پل به پايين نگاه ميكنن و تعجب و حيرت ازشون ميباره. دل به دريا زدم و پياده شدم و رفتم روي پل. يا خدا!! عجب دره عميقي بود!! زيبا با ديواره اي لايه لايه، كانه الان اين لايه ها روي هم ليز مي خورند و تو ميافتي ته دره. ديگه اونجا بود كه به عظمت طايفه مغول پي بردم كه چقدر وحشي بودند كه تونستند قلعه الموت رو هم از پا دربيارند.
اندكي بعد به « دژ جناب صباح » رسيديم و از همه چيز مثل كوه، پله، نردبان وغيره بالا رفتيم تا به محل دژ برسيم در اينحال ما را هوس خواندن « مرغ سحر» به سر اوفتاد كه تا خواستيم بخوانيم قلوه اي از جنس سنگ و نه از جنس ديگر از آسمان به ميانمان آمد و يكي از دوستداران تاريخ اين مملكت را كه تا انجا براي ديدن قلعه آمده بود و بر خلاف ما در حال نزول از كوه بود مصدوم نمود و اين صحنه كه در كمتر از نيم متري من اتفاق افتاد مرا به تامل وا داشت كه هر چه ما ميكشيم از آسمان است و چه خوش گفته شهريار:

آسمان چون جمع مشتاقان پريشان ميكند
در شگفتم من نمي پاشد ز هم دنيا چرا

عده اي در قلعه در تكاپوي يافتن ديوار يا راهرو يا شي اي بودند و با حوصله بسيار ستودني امر كاوش را انجام ميدادند و دوستان ما در حال بازديد از قلعه بودند. فرقان بيك كه تا پاي قلعه در خواب ناز بودند با حرا بيك تصميم گرفتند براي اكتشافات بيشتر گام در راههاي صعب بگذارند و به ناگاه جو، بائو بيك و هري بيك و مهدي بيك را هم گرفت و تا قسمتهايي فرقان بيك و حرا بيك را همراهي كردند. وقتي فرقان بيك و حرا بيك را در ناوديس هاي كوه ميديدم كه در حال كودكان روي سرسره وامانده’ پايين يا بالا رفتن هستند ناگهان به ياد****** ميافتادم، بالاخره همگي به سلامت از قلعه پايين آمديم.
براي انجام فريضه نماز در جايي به نام الموت توقف نموديم وچون تعداد خانوار ساكن اونجا رو نپرسيدم نمي دونم روستا بود يا شهر. اهالي در مصلاي شهر نماز جمعه را خونده بودند و وقتي ما رسيديم مصلا تخليه شده بود و با چانه زني و چاخانهاي حرا مجوز گرفتيم كه همونجا نماز رو بخونيم. به هنگام ساختن وضو اتفاقي رخداد تعريفي.
هميشه تو سفرها بائوباب يك داستاني، متلي، ضرب المثلي، چيزي از مراسم دستشويي رفتن من داشت ولي اينبار خودش دست به كار شد. داستان از اين قراره كه ناگهان ديديم بائوباب از توالت پريد بيرون و با صداي ضجه مانند چيزهايي ميگفت كه همون موقع واضح نبود ولي وقتي شلوارش رو كامل كشيد بالا دوباره به حرف اومد كه واي گوشيم افتاده تو چاه و يه دست به شلوار و يه دست به سر شيون و زاري مي كرد.معلوم بود كه شوك بهش وارد شده يكي از دوستان كه وضعيت بائوباب رو ديد اعصابش رو كنترل كرد و بدون اينكه دست پاچه بشه سريع گوشي رو از دهان گشاد دشمن كشيد بيرون و طي مراسم آبكشوني كه انجام شد حتي برد و خازنهاي داخل گوشي از لوث وجود نجاسات پاك شد. اين قسمت رو براي اون دسته از اقوام بائوباب نوشتم كه پشت سر من زياد حرف ميزنند. بدانيد و آگاه باشيد هر كه با ايدزوو در افتاد ور افتاد. ( با اين وجود از اينكه باعث خنده تنابنده اي بشم افتخار ميكنم حتي تو ) خلاصه اگر ديديد از بائوباب تماس يا sms بودار دريافت ميكنيد به گيرنده هاتون دست نزنيد كه ايراد از فرستنده هست.
نماز را كه خونديم به سمت درياچه اي در اون نزديكي راه افتاديم. در كنار « درياچه اوان » كه در مضموم ، مفتوح يا منصوب بودن الف ابتدايي اوان ميان علما اختلاف است بساط نهار را پهن كرديم.
هري جان كه كوفتگي راه را به تن داشت براي رفع خستگي به سمت ماشينش رفت و ما هم براي اينكه در آن آشوب بازار تنهايش نگذاشته باشيم، به رييس مسئوليت صيانت و محافظت از وي را سپرديم. آسمان هم وظيفه داشت بر امر !!! تك تك !!! ما نظارت كنه تا جوجه ها رو نسوزونيم بس كه رفقاي ما از باد زدن اجاق و جوجه ها لذت مي بردند و بدمينتون و تفريحات سالم در اولويتهاي nام و n+1 امشان بود. البته نكته جالب اين بود كه من فهميدم تفريحي سالم است كه كسي با بيش از دو نفر بدمينتون بازي نكند (البته استثنا و تبصره هميشه جزيي از قوانين بوده و بخصوص اگر فاعل شيخ باشد كه اصلا خود قانون است لذا شيخ فرقان كه حداقل با سه نفربدمينتون زد نيز جزو افرادي هستند كه تفريحات سالم انجام دادند.) اين همه صغرا ، كبرا رو وقتي داشتم جوجه ها رو باد ميزدم كنار هم چيدم شايد از عواقب آفتاب خوردن بعد از اون همه رانندگي بوده. در اين ميان بقيه دوستان به « خام » بودن جوجه ها اعتراض داشتند كه بعد كاشف گشت كه نون و نوشابه و مغز بعضيها هم هنوز خام بوده كه بنده راههاي مختلفي براي پختنشون بلدم.
بايد از حمايتها و دلگرمي هايي كه هر از گاهي از اطراف و اكناف و ثري و ثريا بابت اطمينان خاطر در درست پخته شدن جوجه ها مي رسيد و مشوقي براي من در باد زدن هرچه موثر تر ميشد تقدير و تشكر كنم.
تولد بائوباب و فارغ التحصيلي من دو دليل اصلي اي بودند كه ساير همسفران را ميهمان كنيم. تصميم داشتم بعد از سفر اين مطلب رو بگم تا اونهايي كه نيومدند حسابي دلشون بسوزه از طرفي من خودم به شخصه نمي خواستم سيل تبريك هاي شما رو يك دفعه ببينم چون ترسيدم سيل تبديل به طوفان بشه و آبروي ابرقدرت جهان سوم از بين بره. ما كه !!!مشكل!!! نداريم هر كي !!!مشكل!!! داره خودش حلش كنه مي خواستيد بيايد. اصلا كيه كه كارها رو !!!مشكل!!! ميكنه؟؟
وقتي آدم ميبينه كه اين همه راه پا شده كوبيده رفته اونجا و كنار درياچه به اون قشنگي بساط كرده حيف بقيه بخورن و غر بزنند و خوش به حالشون بشه، ما هم كه نمي خواهيم دنگ بگيريم پس بهترين راه اينه كه به آنتاليا رفتن دو دوست قديمي كمك كنيم. شايد مبلغ اندازه اي نبود كه نمايندگان يونيسف خيلي كنار دريا لذت ببرن ولي همين كه دليلي براي رفتن به آنتاليا به ساير دلايلشون اضافه بشه و ساكنين آنتاليا با ديدن دو ساحل نشين دو تا خاله با لبخند و لهجه آنتاليا ايشون بگن، فكر كنم براي ما ها بس باشه. علي ميگفت بعضي چيزها يادمون رفته بايد زمينه يادآوري رو با اين حركات فراهم كنيم.
وقت برگشت، بائوباب و هري زود رفتند ولي انعكاس و سايه هاي روي درياچه هنگام غروب فانوسك بي فتيله’ بالاي سر، مناظري رو پديدار كرده بود كه فقط و فقط به دست هنرمند علي و دوربينش موندني ميشد.
دوباره وقت برگشت تو ماشين يكي از دوستان گفت سفرهاي اينجوري كه مجنوني ها درش هستند همه اش كركر خنده هست. تصور كنيد تو سفري بنيامين و فرقان و بائوباب باشند، ديگه دليلي براي نخنديدن نيست چون تمام عناصر خنده جمعند، ايول ظرفيت كلوپ با مرامها كه از هيچي دلگير نميشوند مثل خودم كه ديوارم كوتاه وهر كي ميرسه چهار تا يادگاري روم مينويسه و منم مظلوم نميتونم حقم رو بگيرم يا شيخ فرقان كه نصف نوشابه را رو خودش خالي ميكنه و اصلا براش مهم نيست كه ما سوژه اش كنيم، يا حرا كه با دستهاي هپلي، نمي گم كه با دستهاش چه وسيله اي از بائوباب رو تميز كرده بود و به روش نمي آورد يا بائوباب كه ديگه هر چي از ظرفيتش بگم كم گفتم دلش اندازه دل يك آميب بيكرانه، رييس و آسمان كه روي چشم ما جا دارن هر چند كه غذا دادن به يك سگ از فلسفه زندگي براي سركار آسمان مهمتر بود و جاي هري روي سر بي موي منه تا ليز بخوره بيافته زمين و ناكار بشه و اي جونم مهدي كه وقتي بالاي درخت بودم ته استكان نوشابه گرم در حد حرارت قلبش برام آورد تا جاي خالي داداشم رو براي پختن جوجه ها احساس كنم.(شايد دل برو بچ كلوپ گير كنه ولي دلگير نميشوند، خداييش اينو نمي گفتم دق مي كردم، نصف شبي زده به سرم چون براي پاسخگويي به انبوه درخواستها براي سفرنامه چهار ساعته يه بند دارم مي نويسم، اگر چيزي جا افتاده ديگه معلومه چرا، از طرفي هر چيزي كه نوشتم و بار مسوليتي داره از همين الان تكذيب ميكنم) .
كوچيك همه با مرامهام.
جاي خيلي ها خالي بود، كمر باريك كه هرچي كمبود در محتوا بود به اسمش نوشته شد، ساغر و خانواده، داداشم و خانمش، ابراهيم جونم، هادي خان، مصطفي و خانمش و ...... اصلا جاي فافا خالي نبود چون احتمال داده قراره خرج كنه نيومده، مكه بهونه ست.

نتيجه اخلاقي اين اقدام اينه كه ... هرچند هنوز سوغاتم رو نگرفتم كه از نتيجه اخلاقي بگم.
...هركه دل آرام ديد
‌‌‌‌‌
هركه دل آرام ديد از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هركه در اين دام رفت
ياد تو ميرفت ما عاشق و بي‌دل بديم
پرده برانداختي كار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چيست كه درخانه تافت
سرو نرويد به بام كيست كه بربام رفت
مشعله‌اي برفروخت پرتو خورشيد عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
عارف مجموع را درپس ديوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد نام رفت
گر به همه عمر خويش با تو برآرم دمي
حاصل عمر آن دم است باقي ايام رفت
هر كه هوايي نپخت يا به فراقي نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
ما قدم از سر كنيم در طلب دوستان
راه به جايي نبرد هر كه به اقدام رفت
همت سعدي به عشق ميل نكردي ولي
مي چو فروشد به كام عقل به ناكام رفت
حاجي التماس دعا
سلام
منم مثل هري يه چند وقتيه دنبال يك لقمه نونم و وقت نكردم به وبلاگ سر بزنم.
هر چي خوبي و هر چي بدي از من ديديد به بدي خودتون حلال كنيد اگه خدا قبول كنه دارم مي رم خونش ،دعا كنيد بتونم استفاده كنم ،راستي هر كي زنگ بزنه خودش بايد 200 تومن من رو هم بده مطمئن باشيد از حلقومتون م كشم بيرون!
شايد اين مطلب رو بدم كسي برام بذاره تو وبلاگ پس مشكلات بعدي با اين پروفايل گردن من نيست
‌‌‌
‌‌به دريا شكوه بردم از شب دشت،
وز اين عمري كه تلخ تلخ بگذشت،
به هر موجي كه مي‌گفتم غم خويش؛
سري مي‌زد به سنگ و باز مي‌گشت .!
وصيت‌نامه
‌‌‌
بعد مرگم نه به خود زحمت بسيار دهيد
نه به من بر سر گور و کفن آزار دهيد
نه پي گورکن و قاري و غسال رويد
نه پي سنگ لحد پول به حجار دهيد
به که هر عضو مرا از پس مرگم به کسي
کش بدان عضو بود حاجت بسيار دهيد
اين دو چشمان قوي را به فلان چشــم چران
که دگر خوب دو چشمش نکند کار دهيد
وين زبان را که خداوند زبان بازي بود
به فلان هوچي رند از پي گفتار دهيد
کله‌ام را که همه عمر پر از گچ بوده است
پاک تحويل علي اصغر گچکار دهيد
وين دل سنگ مرا هم که بود سنگ سياه
به فلان سنگ‌تراش سر بازار دهيد
چانه‌ام را به فلان زن که پي وراجي است
معده‌ام را به فلان مرد شکمخوار دهيد
در سر سفره خورَد فاطمـه، بي‌دندان، غم
به که دندان مرا نيز بــدان يار دهيد.
‌‌
ابوالقاسم حالت
اطلاعيه سفر به الموت


طي سفر اخيري كه به مشهد مقدس داشتيم صحبت شد كه كلوپ بامرامها تجربه’ سفر به مركز و شمال و شرق كشور نصيبشون شده و تا به حال هيچ عزمي سوي غرب نداشته ايم و غرب في نفسه، هميشه بد نيست و براي اينكه بار منفي كلمه غرب رو كم كرده باشيم تصميم گرفتيم زمزمه اي كه هنگام سفر يكروزه به نيت تنگه واشي و مختوم به سوادكوه مربوط به گشت و گذار در ديار الموتيان سرداده شد رو به واقعيت نزديك كنيم.
پس از كلي جنباندن دوگوله و هدر دادن ذرات خاكستري و سوزاندن گلبول قرمز و انتظار در شرفيابي استاد مستدام ابوسعيدياني حضرت مستطاب هري بيك از سفر پرفيض مكه مكرم و اينكه همسفران با دعوت خاص يا عام گردهم آيند، تصميمي به ترتيب زير گرفته شد:
از كليه’ بي مرامها وبا مرامها ( البته مثل دفعه قبل حضور غير بامرامها بايد با تاييد بامرامها و طبق مرام با مرامها باشه. چي گفتم؟؟ دم با مرامها گرم، ايول اقتدار، اين همه كلاس براي كيه؟؟) ، اناث و ذكار ، طفيل و بالغ، صغير و كبير دعوت مي گردد به منظور سفر يكروزه (كه به احتمال قريب به يقين از آخرين حركات اينچنيني در تابستان امسال خواهد بود ) به سرزمين تاريخي الموت واقع در قزوين به تاريخ جمعه 25/6/84 حاضر شوند، لذا از كليه داوطلبان گرامي تقاضا مي گردد حداكثر تا روز سه شنبه 22/6 حضور قطعي خود را اعلام كنند تا به موقع، موارد مورد نياز بخصوص امر حياتي غذا مهيا شود . كليه مسووليتهاي سلامت اين سفر به عهده خود همسفران خواهد بود.
در ضمن هر كي ميخواد بياد نفري پنج تا ده هزار تومان بيشتر از اونچه كه فكر ميكنه خرجش ميشه بياره كه براتون خوابهاي خير ديدم. ( لازمه بگم كه اگر خانمها نيايند و مراسم مردونه بشه احتمالا زمان رفت به پنجشنبه بعد از ظهر موكول ميشه و برگشت هم جمعه عصر و مراسم خواب خيري هم كه ديدم ميپيچه. ايول؟؟!! اين هم مرامي كه ما براي خانمهاي كلوپ پياده كرديم و كلي برنامه رو انگول نموديم تا امكان حضور هر چه فعالتر ايشان فراهم گردد. )

(سفرنامه (قسمت اول

بازهم نوشتن سفرنامه افتاد به دوش من بدبخت، بگذريم
قصه از جايي شروع شد كه بني رو تو حياط دانشكده ديدم و بني هم از دهنش پريد كه من و شيخ فرقان و بروبچ محلمون نيت كرديم بريم امام رضا. از اونجايي كه ما هم آويزون، گفتيم كه من هم بايد بيام ولاغير وگرنه نفرينتون مي‌كنم كه سوسك شيد.
بعد از كلي كلنجار قبول كردند كه در اين سفر از فيض وجود ما هم بهره ببرند.
از مقدمات كار كه هيچكدومش انجام نشد (مثل گرفتن بليط قطار و جا و ...) تازه روز آخر هم شيخنا فرقان زيرش زد كه من نميام.
بنيامين تماس گرفت كه فلاني ميگه من نميام و بعدش هم گفت كه ما با ماشين شخصي مي‌ريم. البته بعدا فهميدم كه اين منظورش از ما خودش و من بوده و اصلا كس ديگه‌اي تو كار نيست.
خوب با ماشين شخصي دوتايي حال نمي‌داد. قرار شد همسفر پيدا كنيم.
بهترين گزينه علي (رفيق) دوست تازه واردمون بود. با اون تماس گرفتيم و اون هم استقبال كرد.
اواخر شب بود كه بنيامين زنگ زد و اطلاع داد كه شيخنافرقان به همراه سعيد هم ميان.
و به اين ترتيب شد كه من با 4تا ترك راهي سفر زيارتي شديم. بنيامين (يك رگ ترك+ليسانس) با درصد تركي 40، علي(رفيق) به دليل مدرك ليسانس 50، سعيد (معروف به ترك دانا) 150 درصد و شيخ احمد 1000%

اولين ترك بازي: اولين ترك بازي رو بنيامين انجام داد. من نمي‌دونم تو عقل اينا چي مي‌گذره. آخه آدمي كه قراره از جنوب شهر به سمت مشهد خارج بشه مسافرينش رو از سمت جنوب جمع مي‌كنه؟؟؟؟؟؟ (قابل توجه خونه خودشون تقريبا شمال شهره)
سوار كردن شيخ فرقان دردسر تازه‌اي بود. بنده خدا كه شب قبل از سفر تا ساعت 3 بعد از نيمه شب در مراسم خواستگاري!!! به سر برده بود، همونجوري با شلوار راحتي و زيرپوش بر اتوبان وايساده بود و كاملا مايه‌ي آبروريزي (ظاهرا از مراسم خواستگاري مستقيم اومده بود اونجا). تنها كاري كه تونستيم بكنيم اين بود كه در ماشين رو باز كنيم و به سرعت ماشين بيافزاييم و همينجوري كه از كنارش رد مي‌شيم دو نفر اونو بكشن بالا كه ملت نفهمن اين هم با ما بوده.
سفر با خوبي و خوشي آغاز شد. دو ترك اصلي ما هم به محض اينكه سوار شدند مثل اينكه 500 سالي هست كه نخوابيدند، به خواب عميقي رفتند. البته پاي شيخ بود كه گهگداري از پنجره جلو يا از كنار گوش راننده عبور مي‌كرد اما به هرحال بهتر از بيدار بودنش بود.
حدود 30-35 كيلومتر تهران بوديم كه بچه‌ها را هوس صبحانه به سر افتاد. در اولين شهر براي خريد نان وارد شديم. نمي‌دونم چي بود كه اينهمه آدم حسابي (دختر خوشگل) كنار خيابون وايساده بود اين بنيامين خان درست جلوي يك معتاد نعشه كه كنار جوي آب چرت مي‌زد ترمز زد تا آدرس نونوايي بپرسه. عزيز دلمون هم گفت: "داداش اتفاقا منم ميخوام برم اونجا، منم مي‌برين" بنيامين هم بلافاصله گفت البته بپر بالا و بدين ترتيب علي كه جلو نشسته بود ايدز گرفت :)). تازه وقتي رسيديم اونجا بنيامين تعارف ميزنه كه داداش برسونمت خونه!!!!! (خداييش يك جاي سالم تو بدنش نبود و بوي انواع و اقسام عطرها هم از بدنش بلند مي‌شد)
توقف براي صبحانه و مثل هميشه بنيامين كه از قحطي فرار كرده از 4 تا بسته خامه 3تاش رو مي‌خوره (البته همه بايد دنگ 4تا رو بدن!!!)
نكته جالب توي اين سفر مصرف بنزين ماشين بنيامين بود كه تقريبا 100 كيلومتري 20 ليتر بنزين رو به هوا مي‌فرستاد و ما هرچي بهش مي‌گفتيم كه ماشينت مشكل داره به خرجش نمي‌رفت كه نمي‌رفت و مي‌گفت من ديروز بردمش ايران خودرو. بگذريم كه يكي دوبار نزديك بود توي بيابون بگذاره و اگه كمك امام رضا نبود مونده بوديم توي بيابون، اما خوب به هر حال با 10-15 باري بنزين زدن خودمون رو با هر بدبختيي بود رسونديم مشهد. مشهد كه رسيديم، وقتي زير ماشين رو نگاه مي‌كنم مثل اينكه دوش آب باز كردند بنزين ميريزه زمين، نگو باك سوراخ بوده!!!!
خریدن پسته تو دامغان هم جالب بود. علی که ظاهرا بدجور علوی شده بود چنان عدالتی تو تقسیم پسته ها به کار می برد که نگو و نپرس. یعنی هر چند دقیقه ای دستش رو مشت می کرد و 5 تا دونه پسته به هرکسی کی داد. البته فکر کنم هر دفعه به خودش چندتایی بیشتر می داد به عنوان حق العمل تقسیم !!!!!!!
خوب از اونجايي كه روز حركت مصادف مي‌شد با تولد من، منطقي‌ترين كار اونا وبال شدن نهار رو سر من بدبخت بود كه اينكار رو هم خوب انجام دادند، اما تا اونجايي كه يادمه قبلا ترها سر تولد يك باقچه‌اي چيزي مي‌بردند!!!! (عمرا دنگ سفر رو به شما مفت‌خورها بدم)
ساعت 11 بود كه به مشهد رسيديم، قبلش بود كه بچه‌ها تو نيشابور پنير و نان براي شام خريده بودند. توي مشهد 3-4 ساعتي دنبال جا گشتيم (به لطف ترك‌هامون) وگرنه همون 11.5 مي‌تونستيم مستقر بشيم. بدبختي مگه هتل آپارتمانها به اينهمه آدم ريشو جا مي‌دادند.
ساعت 3 بود كه وارد اتاق شديم. بنيامين و احمد رفتند دنبال تعمير ماشين اون هم اون موقع شب من هم كه تو راه اصلا نخوابيده بودم بيهوش شدم. خداييش اگه كسي يه ته سيگار تهرون رو زمين انداخته بود مثل اين فيلمهاي تام و جري آتيش تا خود مشهد دنبالمون مي‌كرد و آخرش هم ...
شب اول كه بي‌شام خوابيديم. ساعت حدود 4.5 بود كه با صداي تلق و تلوق بيدار شدم. ترك دانا بود. مي‌خواست بره حرم براي نماز صبح، هرچي سعي كردم خودم رو تكون بدم تا منم برم نتونستم كه نتونستم. با هر زحمتي بود به كمك علي از جام بلند شدم و نماز صبح رو خوندم و دوباره خوابيدم.براي نماز ظهر ديگه همه بيدار شده بودند. پنير شب رو به جاي صبحانه زديم و بعد از انجام مستحبات نماز ظهر رو در مسجد گوهرشاد و بعد از اون يك زيارت امين‌الله رو به صورت دسته جمعي اجرا كرديم. اما چون هيچكدوم حال و حوصله زيارت نداشتند سريع از حرم زديم بيرون. (سروصداهايي كه در اين هنگام از حلقوم بني خارج مي‌شد باعث شد تا من كيسه كفشهام رو روي صورتم بكشم و از ترس شناسايي از حرم جيم بزنم)

................

عجب شير 7

گروپ!!!! از خواب پريدم، تو خواب و بيداري ديدم هري به پشت رو زمين ولو شده. داداشمون احتمالا در آسمان ششم كه در محضر ابوسعيد تلمذ مي كرده، در جواب علم بهتر است يا ثروت اشتباه جواب داده و دچار غضب استاد و محكوم به سقوط تا فرش ثرايي شده. نمي دونستم بخندم؟ بخوابم؟ پاشم جمعش كنم؟ آخه تو كه نمي توني يك جا آروم بخوابي چرا هي چونه ميزني كه بري طبقه بالاي تخت. ديگه وقت مراسم صبحگاهي بود، تختها رو جمع و جور كرديم و با هري كه هنوز درعالم عرفان معلق بود زديم بيرون از خوابگاه.جاتون خالي، مراسم آموزش رژه و سرود و نظام جمع و ... كلي حس ديسيپلين به آدم ميداد. به همين خاطر بود كه همه حسودي شون ميشد كه نمي تونستن بيان سربازي بويژه دخترهايي كه ميشناسم و به من ميگفتن بنيامين سفارش ما رو هم كن بياييم سربازي عاقله بشيم ولي چه كنم كه هرچي امكاناته براي مردهاست و به خانمها در همه حال حتي خدمت نظام وظيفه اجحاف ميشه.
در مراسم صبحگاه اعلام كردند « زين پس براي پاك كردن شايعات نابخردانه درباره اينجا به جاي واژه نامانوس و منحوط پادگان از كلمه ارگ عجب شير استفاده گردد.»
بعد از مراسم حسن سورنا رو خندان و شاداب ديدم ، با تعجب پرسيدم ازش كه اونجا چه كار ميكنه؟؟ مثل اينكه تو مداركش اشكالي بوده و از ايستگاه قطار برگردونده بودنش و ديشب رو تو بازداشتگاه خوابيده بوده و حالا حالا ها بايد تو ارگ بمونه. ايول به اين شانس، نصيب هركس نميشه كه دوبار دوبار خدمت كنه.فرمانده از من خواست كه وسايل حسن سورنا رو ببرم به خوابگاه و نزديك تخت خودم و هري مستقرش كنم. وقتي رسيديم خوابگاه ديدم هري اونجا نشسته و داره چيزي مينويسه، يواشكي رفتيم جلو و ديديم كه داره شعر ميگه، اونم عجب شعري بيچاره بدجور جوگير مجالست با ابوسعيد شده بود.خيلي براي هري نگران هستم دوري و فراق داره براش گرون تموم ميشه. من يك قسمتهايي از شعرش رو كه خصوصي تشخيص دادم حذف ميكنم و بقيه اش رو اينجا مينويسم تا ببينيد تا چه حد اوضاعش بحراني بود.( تازه دنبال يك تخت ديگه اي بودم تا لبه داشته باشه چون نمي خواستم هر شب هري رو از روي زمين جمع كنم. پايين بيا كه نبود شايد از اونجا ماه بهتر ديده ميشد.)

من سرباز غيورم ، خوشحالم و پرشورم
خندان بهر ميهنم ، از جان و دل ميگذرم
اين است پند بوسعيد ، چون دشمن از تو رميد
وقتي گشت زار و نالان ، باز گرد به ارگ خرامان
ساخت وطن بر تو باد ، خشت نخست كن ياد
گر گشتي وكيل وزير ، باش خبره و كم نظير
اي نو گل شاد و شنگ ، گوشدار اين اندرز قشنگ
كن رو سوي آسمان ، گو نقل خود آنزمان
اي گلرخ قهرمان ، شيردل پهلوان
خوف تو در يادمان ، داد تو در جانمان
فرش لعلين نيست پهن ، جام دل كن تو به رهن
.......
اين است كيمياي هري ، نگذر از آن سرسري

بعد از فعاليت مفيد روزانه در هر روز دوران خدمت بيشتر به لزوم سپري كردن اين دوره واقف ميشدم. شب كه به خوابگاه برگشتم برق عجيبي تو چشماي هري و حسن سورنا بود، به ساكم كه نگاه كردم ديدم به هم ريخته، اون موقع متوجه داستان نشدم ولي بعدها جريان رو شد، واي كه من چقدر گيج بازي دراورده بودم و عجب سوتي بزرگي دست هري و حسن سورنا داده بودم، واي بر من، واي بر من!!!!!
( وقتي حسن سورنا از سفر عبادي سياسي خانه معشوق برگشت خودش ميگه كه با هري چي از بين لوازم من پيدا كرده بودند.)
امام غريب
‌‌‌
هنوز هم احساس مي‌كنم آنقدر غرق گناه‌هام نشده‌م كه رانده شوم.
هميشه گوش شنوايي است.
هيچ وقت يادم نمي‌ره كه چه زمانهايي رو توي بارگاه ملكوتي حضرتش سپري كردم، چه روزهايي كه بغضم رو كسي نمي‌تونست باز كنه. هيچ كس نبود كه به حرفم گوش كنه. خسته و درمونده بودم.
خوشحالم و خوشحالتر كه هنوز هم كه هنوزه وقتي دلم مي‌گيره، وقتي دچار خفقان مي‌شم، وقتي خسته از رنج دنيا مي‌شم ........ يك ويزاي مجاني مي‌رسه، يك ويزايي كه هيچوقت نتونستم بفهمم چه‌جوري امضا مي‌شه و كي مي‌رسه، اما دقيقا خودش مي‌دونه كي و از چه طريقي برسه.
ممنونم
***********
سلام، ما (بائوباب، ايدزوو، فرقان، رفيق و سعيد) برگشتيم.
از روزي كه اين وبلاگ تاسيس شد خيلي برنامه‌ها و اهداف براش ريخته بودم، هيچ وقت هم فكر نمي‌كردم كه اينقدر زود به اينجا برسم، اما كمك شد و رسيديم.
هفته گذشته چند اتفاق خوب براي ما افتاد،
اوليش اضافه شدن دوست خوبمون با نام مستعار "رفيق" به جمع بروبچه‌هاي وبلاگيمون بود كه واقعا من و سايرين رو خوشحال كرد.
دومين موضوع سفر زيارتي ما بود، كه اسبابش يكي پس از ديگري رديف شد و افتخار پيدا كرديم كه كليه مجنونين به پابوس آقا امام هشتم بريم.
هرچند توي اين 5-6 ماه اخير بروبچ مجنون برنامه‌هاي زيادي رو با هم اجرا كردند، از مسافرتهاي يكي دوروزه (بعضي وقتها نصفه روزه) گرفته تا گردشهاي داخل شهر و ...اما اين يكي يك مزه ديگه داشت.
خوشحالم كه در شش يا هفتمين برنامه‌ي مشتركمون سر از مشهد مقدس درآورديم.
جاي همه مخصوصا فافا خالي بود.
انشاء ا... به زودي سفرنامه اين ماجرا رو در همين جا خواهيد خوند.
منو
آواي دل
Your Browser doesn't Have Special Plugins...Please Use IE or FireFox or Opera
ياران
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است